شعر زیبای مادر بزرگ(زنده یاد حسین پناهی)



مادربزرگ, اشعار زیبا, حسین پناهی

مادربزرگ
 گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
 خمره دلم
 بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
 من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
 بی تو
 نه بوی خک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
 و عصر
عصر والیوم بود
 و فلسفه بود
 و ساندویچ دل وجگرده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم
 غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
 دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
 وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
 ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
 و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
 پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
 ما باید دوست بداریم

منبع:imanghoghnus.parsiblog.com

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------