وقتی «سفید برفی و هفت کوتوله»، دست از سر کارگردان زن برنداشتند
- مجموعه: اخبار فرهنگی و هنری
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 06 شهریور 1396 14:25
به گزارش خبرآنلاین، «برجهای خاموش» نام نمایشی است از گروه تئاتر صلح به نویسندگی و کارگردانی زهرا شایانفر که از یکشنبه 22 مرداد در تالار محراب روی صحنه رفت و تا چهارشنبه هشتم شهریور به اجرای خود ادامه خواهد داد.
بانویی درگذشته درمیان و مردانی جنگی به دورش؛ تصویری که از فانتزی «سفید برفی و هفت کوتوله» در ذهن نویسنده «برجهای خاموش» جان گرفت. مردانی که دو نفر از آنها؛ دریادار کور و ژنرال بیپا، برادران بانو یا همان سفیدبرفی پیشینند. بیگانهای پیروز جنگ میشود و به کاخ بانو و برادرانش راه مییابد و منشی بانو میگریزد بی آن که بدانیم با بیرون رفتن از کاخ کشته میشود یا راه نجاتی پیدا میکند... اینها بخشی از تصاویری است که روی صحنه این نمایش شکل میگیرد.
آنچه در ادامه میخوانید گپوگفتی است با زهرا شایانفر نویسنده و کارگردان «برجهای خاموش».
دلخوری از سالن استاد انتظامی و دو سِری بازبینی برای اجرا در محراب
«برجهای خاموش» را سال 1392 نوشتم و برای شرکت در جشنواره بینالمللی تئاتر فجر ارائه دادم که پذیرفته نشد. بعد از آن تصمیم گرفتم به جای شرکت در جشنواره به صورت مستقل روی صحنه بروم. انتهای 93، اوایل 94 درخواست نوبت اجرا در سالن استاد انتظامی خانه هنرمندان را دادم که در بازبینی گفتند هم تعداد بازیگرانتان زیاد است و هم دکورتان سنگین است.
این اتفاق به شدت باعث دلخوریام شد و موجب شد این سالن را از فهرست سالنهای مورد نظرم برای اجرا پاک کنم. چون آنها همان موقع که من متن را تحویلشان دادم، میتوانستند با نگاه کردن به صفحه اولش از تعداد بازیگران و طراحی صحنه مطلع شوند و ما را تا روز بازبینی معطل نکنند.
بعد از آن برای اجرا در تالار محراب بازبینی دادیم که گفتند چون چهره ندارید در الویت گرفتن نوبت اجرا نیستید اما ظاهرا بعد از مدتی خودشان از صرافت بودن بازیگر چهره در اثر افتادند و نوبت اجرا دادند.
«سفید برفی و هفت کوتوله«ای که ایده اولیه را به نویسنده دادند
یکی از تصاویر ذهنی که مدتها با آن درگیر بودم، یک تابلوی کودکانه بود که میتوانست سوژه یک نمایش برای بزرگسالان قرار بگیرد. در طول این مدت هر زمان دست به قلم میشدم ناخودآگاه این تصویر جلوی چشمم میآمد و رهایم نمیکرد، هر چند هیچ ارتباطی با آنچه در اطرافم میگذشت و حالوهوای روحیام نداشت.
سرانجام فکر کردم حتما این تصویر ارتباطی با درونیاتم دارد و بهتر است به جای پس زدنش کد ارتباطیاش را پیدا کنم. این تصویر، تصویر معروف سفید برفی در میان هفت کوتوله بود؛ یک بانوی زیبا خوابیده بر تخت با چشمانی بسته که اطرافش را با شمع و گل آراستهاند و هفت کوتوله دورش ایستادهاند و من سرانجام تسلیمش شدم.
شروع به باز کردن کدها کردم و با خود گفتم باید روایت خودم را در این تصویر پیدا کنم و شخصیتهایم را فرم دهم. متن را با این اتفاق آغاز کردم که زنی که فرمانروایی یک سرزمین را بر عهده دارد، میمیرد و ما تا پایان جنازه او را در میان دستههای گل و شمع روی صحنه میبینیم و حول محور اوست که شخصیتها و ارتباطاتشان که درگیر جنگی طولانی مدت هستند شکل میگیرد.
یادگار جنگی طولانی؛ مردانی بیپا، بیچشم و بیدست
وقتی مسیری را که در طول این جنگ طی شده، نگاه میکنید آدم هایی را میبینید که هر کدام چیزی را از دست دادهاند اما همچنان بقای خود را در نابود کردن دیگری میبینند.
تاکید من بر کامل بودن بانوی درگذشته و ناقص بودن مردان اطرافش به واسطه لطمات ناشی از جنگ بود که دو نفر از آنها یعنی ژنرال بیپا و دریادار کور برادرانش هستند. کامل بودن بانو موجب شد در انتخاب بازیگر نیز به سمت یک نوجوان بروم چون اصرار داشتم که پاکی و معصومیت او را که قربانی جنگ میشود نشان دهم.
همانطور که در صحنه ابتدایی میبینید این بانوی نوجوان حاضر به پوشیدن پوتینهای جنگی نیست، چون نمادی از مام وطن هم هست، وطنی که دوست ندارد کفش جنگ به پا و لباس جنگ به تن کند و در نهایت هم در میان این حجم از خشونت دوام نمیآورد.
نجات مییابد یا کشته میشود؟
پایانبندی کار موجب میشود احساس کنید هنوز امیدی هست که در نسخه اولیه این طور نبود اما در بازنویسی دلم نیامد این امید را از آدمهای نمایشم دریغ کنم. ما نمیدانیم مرد جوان با بیرون رفتن از صحنه کاخ، راه به جایی میبرد یا کشته میشود، شاید همین طرحی باشد برای نمایشنامه بعدیام.