جنایتی با ٢ قربانی
- مجموعه: اخبار حوادث
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 30 -3443 03:25
او نمیدانست شلیک این گلوله، اتفاقی معمولی نیست که با تشرهای پدر و فریادهای مامور پلیس به پایان برسد. اگر راضیه میتوانست زمان را به عقب بازگرداند، خواستههای واقعیاش را به پدرش میگفت، سر سفره عقد نمینشست و بچهدار نمیشد یا اینکه اختلاف با شوهرش را بهگونهای دیگر حل میکرد و دست به قتل نمیزد و حالا در زندان منتظر اجرای حکم قصاص نبود، خانوادهای داغدار نبودند و او در آتش محرومیت از دیدار فرزندش نمیسوخت.
مردی سال٨٨ به ماموران پلیس خبر داد دخترش دست به قتل شوهرش زده و حالا در خانه است. پدر راضیه که خودش از این اقدام فرزندش شوکه شده بود، به ماموران گفت دوروز قبل از قتل متوجه گمشدن دامادش شده و حالا جسد او را در خانه دخترش پیدا کرده است.
دقایقی بعد از این گزارش بود که دستبند بر دستان راضیه که در آن زمان ١٧ساله بود، چفت شد و او از آن زمان تاکنون در زندان است. فرزند یکونیمساله راضیه به مادرشوهر سپرده شده و بعد از آن قتل، اختلاف دوخانواده شدت گرفته است. آنها که زمانی همسایه و دوستان نزدیک بودند، حالا حتی به بهانه نوه کوچکشان هم نمیتوانند با هم در ارتباط باشند.
راضیه درباره زندگی مشترکش میگوید: «شوهرم همسایه ما بود، مادرش برای خواستگاری به خانه ما آمد. من از صحبتهای پدر و مادرم متوجه شدم خواستگار دارم. آن زمان خیلی سنم کم بود ١٤سال بیشتر نداشتم، خانوادهام فکر میکردند ازدواج با این خواستگار میتواند خوشبختی من را تضمین کند.
بههرحال مرد همسایه تحصیلکرده و مودب و ظاهر ماجرا خیلی خوب بود. با نظر پدرم پای سفره عقد نشستم و ازدواج کردم. بعد از ازدواج اختلافات ما شروع شد. من بچه بودم و درکش نمیکردم. نمیفهمیدم چه میگوید و چه میخواهد، او هم من را درک نمیکرد. قبول نمیکرد زنی ١٤ساله خیلی از مسایل را نمیفهمد. از من انتظاراتی داشت که نمیتوانستم برآورده کنم. راستش از همان اول میدانستم نمیتوانم با این مرد زندگی کنم، اما به پدرم نگفتم. وقتی درگیریها با شوهرم بالا گرفت، قهر کردم و به خانه پدرم رفتم، اما ما را آشتی دادند.»
زندگی راضیه در تمام آن سالها پرتلاطم بود. زن متهم به قتل در صحبتهایش از برخوردهای فیزیکی شوهرش میگوید و هنوز هم وقتی یاد آنروزها میافتد، عصبانی میشود: «بار چندم بود که کتکم میزد. گفتم بیا جدا شویم. دوباره به خانه مادرم رفتم، اما نشد طلاق بگیریم. او با خانوادهاش برای آشتی آمد و اینطور بود که دوباره برگشتم. زندگی سختی داشتم. وقتی باردار شدم، شوهرم بیشتر مراعات میکرد.
بچه را خیلی دوست داشتم به من آرامش میداد وقتی بچه به دنیا آمد دوباره درگیریهای ما شروع شد. او بهخاطر بچه به من چیزی نمیگفت. وقتی زایمان کردم و سرپا شدم، دوباره دعواها بین ما شروع شد. احساس میکردم شوهرم مرا نمیبیند اصلا نمیخواست قبول کند من هم آدم هستم و نباید این رفتارها را کند. او جلو دیگران تحقیرم میکرد، بدوبیراه میگفت و فحش میداد. حق نداشتم جایی بروم تنها جاهایی که برایم مجاز بود، خانه پدرم و خانه مادرشوهرم بود. شوهرم دوست نداشت با کسی رفتوآمد کند. به من میگفت باید در خانه بنشینی. با همه تندی میکرد.
او حتی با خانواده خودش هم تندی میکرد، اما آنها دم دستش نبودند، من دم دستش بودم و عصبانیتش را روی من خالی میکرد. خیلی اذیت میشدم. خسته شده بودم حتی یکبار مادرشوهرم به او گفت با این دختر بدرفتاری نکن. گوش نکرد. میگفت در زندگی من دخالت نکنید. چندبار در مورد این مساله با مادرشوهرم صحبت کردم، اما حرفهایم جدی گرفته نمیشد، البته میدانست پسرش خیلی عصبی برخورد میکند، اما فکر نمیکرد کار به اینجا بکشد. خودم هم فکر نمیکردم چنین کاری بکنم.
همهچیز به من فشار میآورد، نمیتوانستم آن زندگی را تحمل کنم. روز حادثه با شوهرم به میهمانی رفتیم. او در جمع با من خیلی بد صحبت کرد. ناراحت شدم وقتی به خانه برگشتیم، خوابید. من هم بچه را خواباندم و سراغ کمد شوهرم رفتم. اسلحه شکاریاش را برداشتم به سمت سینهاش گرفتم و شلیک کردم. درجا فوت شد. جسد را کشانکشان به سمت باغچه بردم و او را در گودالی که کنده بودم، دفن کردم. بعد به پدر و برادرشوهرم گفتم شوهرم صبح از خانه بیرون رفته و دیگر برنگشته است. دوروزی که شوهرم نبود آرامش داشتم، اما حالا میدانم اشتباه کردهام.»
راضیه بعد از دستگیری به قتل شوهرش اعتراف کرد. او در دادگاه کیفری استان خوزستان در برابر قضات قرار گرفت و گفت بهخاطر اختلافاتی که با شوهرش داشت، دست به این کار زد. هرچند متهم در جلسه محاکمه درخواست بخشش کرد، اما اولیایدم بر خواسته خودشان پافشاری کردند و حکم قصاص صادر شد و حتی به مرحله اجرا هم درآمد.
مهناز محمدی قاضی اجرای احکام دادسرای جنایی اهواز کسی است که در آخرین ثانیههای زندگی راضیه دستور توقف اجرای حکم او را داد و پرونده را آماده اجرا ندانست.
او میگوید: «آنطور که پرونده را مطالعه کردهام، راضیه دختری است که در نوجوانی ازدواج کرده و مرتکب قتل شوهرش شده بود. اردیبهشت سالجاری نام او در فهرست اعدامیان قرار گرفت. زمانی که راضیه را برای اجرای حکم آوردند، مانند هرمتهمی که فرصت داده میشود تا از اولیایدم رضایت بگیرد، به او هم فرصت دادیم تا با مادرشوهرش صحبت کند. ولیدم زنی مسن و بسیار غمگین بود. به جرات میتوانم بگویم که غم در صورتش رسوب کرده بود. آمد و برگهها را امضا کرد. گفتم خانم بهتر است ببخشی آنطور که متوجه شدهام متهم، عروست است ونوهای از او داری. قبول نکرد. گفت میخواهد حکم را اجرا کند. برای چنددقیقهای اجازه دادم راضیه با مادرشوهرش صحبت کند. صحبتهایی که میکردند، نشان میداد اختلاف بین راضیه و شوهرش چیز پنهانی نبود و مادرشوهرش هم در جریان آن قرار داشت. دختر جوان التماس میکرد. میگفت تو که میدانی دوستش نداشتم، تو که میدانی اذیتم میکرد، تو که میدانی کتکم میزد.
زن قبول نمیکرد. میگفت خودت را میکشتی یا طلاق میگرفتی، چرا بچه مرا کشتی. باید مجازات شوی. راضیه را که برای اعدام به سمت چوبهدار بردند، با گریه گفت من فقط ١٧سالم بود. همین جملهاش توجهم را جلب کرد. دستور دادم چنددقیقهای صبر کنند، پرونده را نگاه کردم و متوجه شدم متهم زمان ارتکاب جرم ١٧ساله بود و بنابراین ماده٩١ قانون جدید میتواند شامل حال او شود. با مقام قضایی بالاتر از خودم صحبت کردم. حکم متوقف شد و راضیه دوباره به زندان برگشت.»
مطابق ماده٩١ قانون جدید مجازات اسلامی «در جرایم موجب حد یا قصاص هرگاه افراد بالغ کمتر از ١٨سال، ماهیت جرم انجامشده و یا حرمت آن را درک نکنند و یا در رشد و کمال عقل آنان شبهه وجود داشته باشد، حسب مورد با توجه به سن آنها به مجازاتهای پیشبینیشده در این فصل محکوم میشوند.»
طبق این قانون «دادگاه برای تشخیص رشد و کمال عقل میتواند نظر پزشکیقانونی را استعلام یا از هرطریق دیگر که مقتضی بداند، استفاده کند.»
از آنجایی که این ماده قانونی میتوانست به نفع محکوم باشد، بنابراین اجرای حکم او در آخرینثانیهها متوقف شد و راضیه به سلولش برگشت. بعد از آن، وکیلمدافع راضیه درخواست اعاده دادرسی را به دیوانعالی کشور داد و این درخواست پذیرفته شد. به اینترتیب دادگاه موظف شد وضعیت کمال عقلی محکوم در زمان ارتکاب جرم را بررسی کند.
راضیه درباره دقایق سخت پیش از اجرای حکم میگوید: «هنوز هم باورم نمیشود زنده هستم. وقتی بازداشت شدم، فکر میکردم با پدرم به کلانتری میروم و میگویم شوهرم اذیتم میکرد، به همین خاطر هم او را کشتم. آنجا هم با من صحبت میکنند، سرم داد میزنند و بعد با پدرم دوباره به خانه برمیگردم و همهچیز درست میشود بعد از قتل بود که متوجه شدم اشتباه میکردم، ممکن است من را بکشند! وقتی گفتند باید در زندان بمانی، شوکه شدم.
گفتم لااقل بچهام را به من بدهید. سربازی که مرا به سمت بازداشتگاه میبرد، خندید. هیچوقت فکر نمیکردم صحنه اعدام خودم را ببینم. راستش اصلا نمیدانستم اعدام چطوری است. فقط در فیلمها دیده بودم این آدمهایی که به دیگران شلیک و پلیس را اذیت میکنند، اعدام میشوند. در فیلمهای آمریکایی این صحنهها را دیده بودم. نمیدانستم میتواند واقعی باشد. آنقدر بچه بودم که فکر میکردم اگر جسد شوهرم پیدا شود، با پدرم به کلانتری میروم و به پلیس میگویم شوهرم مرا کتک زده است و اذیتم میکند و همهچیز با چندفحش و دادزدن تمام میشود.
من آنقدر به بازگشت به خانهام امیدوار بودم که وقتی ماموران آمدند، به آنها گفتم صبر کنید در خانه را قفل کنم، کلید را بردارم و بعد بیایم، فکر میکردم چندساعتی آنجا میمانم و برمیگردم. در زندان بود که باور کردم چه مجازاتی در انتظار من است. بعضی از همبندیهایم را اعدام کردند، چون آدم کشته بودند. اولینبار که گفتند یکی از زنان را برای اعدام میبرند، آنقدر ترسیده بودم که از حال رفتم.
از فردای آنروز هربار به سلول آن زن میرفتم، وحشت همه وجودم را میگرفت. وقتی به من گفتند برای اجرا آماده شو، ترس همه وجودم را گرفت. صبح از انفرادی به سمت محل اجرای حکم رفتیم. گفتوگوی من و مادرشوهرم مرور چندسال زندگی تلخم بود؛ سالهایی که شوهرم کتکم زده و تحقیرم کرده بود؛ سالهایی که به من میگفتند باید در این زندگی بمانی. به حسرتهایم فکر میکردم؛ به اینکه دلم میخواست درس بخوانم و نتوانسته بودم. به اینکه ای کاش به جای قتل از شوهرم جدا میشدم؛ به جدایی از او پافشاری میکردم. فکر میکنم مادرشوهرم هم قبول داشت اشتباه کردهام، اما حاضر نبود مرا ببخشد. وقتی با گریه گفتم آنموقع فقط ١٧سالم بود، خانم محمدی گوشی را برداشت و صحبت کرد و بعد هم حکم متوقف شد. او خیلی به من کمک کرد.»
این زن از وقتی به زندان افتاده، دیگر نتوانسته فرزندش را ببیند. او میگوید: «وقتی زندانی شدم، بچهام یکسالونیم داشت و حالا ششسال دارد حتی عکسش را به من ندادند. دخترم خیلی بچه خوبی بود دلم پیش اوست چندبار با خانواده شوهرم صحبت کردم و خواستم بچه را به من نشان دهند، قبول نکردند. گفتم حداقل عکسش را به من نشان دهید، بازهم قبول نکردند.»
یکی از خیرانی که برای کمک به راضیه سعی کرده با خانواده شوهر او یا نزدیکانشان تماس بگیرد، میگوید: «باید غم خانواده مقتول را درک کرد. آنها پسر جوانشان را از دست دادهاند. قصاص هم از نظر شرعی و قانونی حق آنهاست، با اینحال، خداوند توصیه به بخشش کرده است و ما هم تلاش کردیم کاری کنیم رضایت اولیایدم جلب شود. آنچه مسلم است اولیایدم به پول رضایت نمیدهند و اگر حاضر به بخشش باشند، بدون پیششرط مالی این کار را خواهند کرد. متاسفانه تاکنون به نتیجهای نرسیدهایم حتی اقوام مقتول را که فکر میکردیم میتوانند روی اولیایدم تاثیر بگذارند، پیدا و با آنها صحبت کردیم. آنها معتقدند نمیتوان کاری کرد و اولیایدم برای اجرای حکم قصاص مصمم هستند.»
او ادامه میدهد: «با توجه به صحبتهایی که شده است، متوجه شدیم خانواده راضیه بعد از قتل و قبل از اینکه منتظر صدور حکم باشند، تلاش خود را برای جلبرضایت اولیایدم انجام دادند، اما تا به حال موفق نشدهاند. پدرومادر راضیه بارهاوبارها مقابل خانه مادر مقتول رفته، اما نتوانستهاند رضایت آنها را جلب کنند و کار به جایی رسیده که اولیایدم خانهشان را فروخته و محل زندگیشان را تغییر دادهاند.»
فرزند راضیه حالا نزد یکی از عموهایش زندگی میکند. این کودک، عمو و زنعمویش را پدرومادر خود میداند و از وجود راضیه خبر ندارد. خانواده مقتول مقابل این بچه حتی درمورد پدرش که کشته شده است، صحبت نمیکنند. راضیه میگوید: «میدانم آنها به بهترین نحو ممکن از بچه من نگهداری میکنند و بسیار هم ممنونشان هستم، اما این حق من است که بچهام را ببینم، حداقل عکسش را داشته باشم. یکبار با مادرشوهرم تماس گرفتم و گفتم قول میدهم هیچحرفی نزنم، قول میدهم فقط نگاهش کنم بگذار او را ببینم. گفت این بچه تنها کسی در خانواده است که زندگی آرامی دارد، تو آرامش را از ما گرفتی و داغدارمان کردی حالا این بچه را قربانی نکن. روزی که برای اجرای حکم آمده بود، گفتم چنددقیقه به من فرصت بده بچهام را ببینم و بعد بمیرم. قبول نکرد.»
قرار است راضیه بهزودی برای بررسی رشد و کمال عقلی به پزشکی قانونی برود و در صورتی که تایید شود او حرمت قتل را نمیدانسته و رشد عقلی او زیر سوال برود، این زن با مجازاتی بهمراتب سبکتر از قصاص مواجه خواهد شد.
متهم میگوید: «قربانی واقعی من هستم. اگر میدانستم چنین مجازاتی در انتظارم است و چه چیزهایی را از دست میدهم، هرگز این کار را نمیکردم. حالا میفهمم چه کار اشتباهی کردهام و نباید شوهرم را میکشتم. خانواده شوهرم داغدار هستند و درک میکنم، اما خانواده من هم وضع بهتری ندارند. پنجسال است که من و همهاعضای خانوادهام در برزخ زندگی میکنیم.
ما خیلی بدبختتر از آنها هستیم. اگر خانم محمدی نبود، من اعدام شده بودم و حتی خانوادهام تا حالا لباس سیاه را از تنشان درآورده بودند، اما خدا را شکر حالا زنده هستم. بعد از آن شب واقعا اضطراب زیادی دارم، انگار در لحظه زندگی میکنم، مدام دنبال دیدار با خانوادهام هستم، فکر میکنم تا چندلحظه دیگر ممکن است بمیرم و همهچیز تمام شود، میخواهم خانوادهام کنارم باشند. بیشتر از قبل مرگ را احساس کردهام هرچند امیدی هم در دلم هست که فکر میکنم شاید بشود دوباره به زندگی برگشت. با خودم میگویم باید فرصت برایم غنیمت باشد. سعی میکنم در زندان کاری یاد بگیرم. درس که نمیتوانم بخوانم چون در اینجا دوره دبیرستان وجود ندارد.
من تا پایان دوره راهنمایی درس خواندم باید دبیرستان را شروع کنم. در زندان امکان اینکه در این مقطع درس بخوانم، وجود ندارد چون تعداد افرادی که میخواهند درس بخوانند، باید حداقل ١٠نفر باشد که به این تعداد نمیرسیم پس امکان ادامه تحصیل نیست و کار زیادی هم نمیشود انجام داد. بیشتر وقتم را با دعا و نماز میگذرانم، خیلی اضطراب دارم طوری که انگار دستوپایم قفل شده باشد هیچکاری نمیتوانم بکنم. حالم خیلی بد است. هرشب خواب شوهر و بچهام را میبینم. خودم را بهخاطر اتفاقاتی که برای خانوادهام افتاده است، مقصر میدانم. پدرم هنوز هم دنبال رضایت است.
اولیایدم خانهشان را عوض کردهاند، پدرم سعی کرده از طریق اقوامشان با آنها تماس بگیرد، اما نتوانسته است. واقعا نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است. اما این را میدانم خطایی که کردم آنقدر بزرگ است که همه اعضای خانوادهام تحتتاثیر آن قرار گرفتهاند. من با این کار سرنوشت خواهران و برادرانم را هم تحتتاثیر قرار دادم هرچند آنها با صبوری تحمل میکنند و چیزی نمیگویند، اما میدانم روزهای سختی را میگذرانند. من یکبار با رفتن پای چوبهدار و با ندیدن فرزندم تنبیه شدم و خواهش میکنم اولیایدم مرا به خاطر نادانی و نفهمی دوران نوجوانیام تنبیه نکنند و مرا ببخشند. اگر میدانستم کاری که میکنم باعث مرگ خودم و باعث میشود بچهام را نبینم و سالها در زندان بمانم، چرا باید این کار را میکردم؟»
راضیه در ادامه میگوید: «اگر حالا هم شوهرم زنده شود با توجه به رفتاری که با من داشت، حاضر نیستم با او زندگی کنم چون ما دوآدم با رفتارهایی کاملا متفاوت بودیم، اما هرگز دست به قتل او نمیزدم.»
حالا راضیه روزهای پراسترسی را در زندان میگذراند. اجرای حکم قصاص او فعلا منتفی شده و دادگاه منتظر نظریه پزشکیقانونی است تا درباره این زن تصمیمگیری کند.
اخبار حوادث - شرق