نام خدا گره طناب دار را باز کرد



برای چندمین بار اسمش را از بلندگو شنید، پاهایش از تخت آویزان بود و تلاش می‌کرد تا آنها را در دمپایی‌های خاکستری جا دهد، اما انگار دمپایی‌ها کوچک شده بود یا پاهای او در عرض چند ساعت چند شماره بزرگ‌تر شده بود.

  

هر چه بود پاهایش با او هماهنگ نبودند، صدای در آهنی سلول او را از فکر دمپایی‌ها و پاهایش بیرون کشاند. مامور جوان را که سال‌ها بود هر روز می‌دید؛ در مقابل در میله‌ای سلول دید.

 

شمارش معکوس برای یک زندگی

نگاهی تلخ به اطراف انداخت، سلول را با نگاهی سریع گذراند، همان چند لحظه کافی بود تا تمام اجزاء سلولش را به خاطر بسپارد، البته دیگر برای او مهم نبود. قرار بود فردا صبح، قبل از طلوع خورشید زندگی‌اش به پایان برسد. بدون آن‌که چیزی بردارد با انداختن خودش در آغوش هم سلولی‌هایش که حالا اعضای خانواده‌ شده بودند از آنها خداحافظی کرد و به راه افتاد. صدای کش‌کش دمپایی‌هایش روی موزائیک‌ها، صدای ناله‌ای را به راه انداخته بود که اگر کسی از ماجرا هم خبر نداشت با شنیدن این صدا می‌فهمید که صاحب پاها حال و روز بدی دارد.

 

همان‌طور که قدم برمی داشت، اشک‌ها بیشتر به چشمش هجوم می‌آوردند. به مقابل اتاقی رسید که آخرین جایگاه او تا اجرای حکمش بود. او بود و چهار دیواری که اطرافش را احاطه کرده بود. باورش سخت بود، با آن همه مال و منال، با آن همه پارتی و آشنا نتوانسته بود برای زندگی‌اش کاری کند و حالا باید لحظه‌ها را می‌شمرد تا رسیدن زمان اجرای حکم.

 

ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت؛ چیزی مثل یک معجزه. حالا دیگر تنها نبود، او بود و خدایی که در تمام 10 سال گذشته او را فراموش کرده بود. او بود و خدایی که در این مدت به او رو نینداخته بود. روی زمین زانو زد و سرش را به نشانه تعظیم برای خدایش فرود آورد. با صدایی که برای خودش هم غریب بود شروع به صحبت کرد: در این مدت برای گرفتن رضایت به هر کسی رو زدم. من با این همه مال و ثروت محال بود که نتوانم رضایت بگیرم. غره‌تر از آن بودم که در تمام این سال‌ها حتی یک‌بار به طناب دار بیندیشم، چرا که می‌دانستم آشنایانم رضایت خانواده مقتول را می‌گیرند.

 

دست‌های نیازمند

اما حالا کجایند آن همه آشنا و دوست ثروتمند و گردن کلفت؟ کجایند اموال و دارایی‌هایم؟ همه آنها باهم نتوانستند کاری کنند و در آخرین لحظات متوجه شدم که برگی بدون اراده ات نمی‌افتد و هیچ قدرتی به قدرت تو نمی‌رسد. خدایا دیر شده، این را خوب می‌دانم اما از خودت می‌خواهم که کمکم کنی.

 

سعید حالا فریاد می‌زد: خدایا من مرتکب گناه بزرگی شدم و نباید حق زندگی را از انسانی سلب می‌کردم. بزرگ‌تر از آن گناه این بود که همه را دیدم به غیر از تو. پروردگارا برای اولین بار است که به در خانه‌ات آمده‌ام، به دادم برس نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر دو دخترم.

 

سعید تمام آن شب را تا به سحر با خدایش راز و نیاز کرد. زمانی که در اتاق باز شد تا او را برای اجرای حکم آماده کنند، حس دیگری داشت. سبک شده بود، در این مدت کم هیچ اتفاقی نیفتاده و تغییری در پرونده‌اش رخ نداده بود، اما ته دلش حسی بود که تا به حال آن را حس نکرده بود. حالا پاهایش مطیع تر از قبل بودند و امیدی در دلش موج می‌زد.

 

12 سال قبل

همان‌طور که به سمت طناب آویزان روی داربست می‌رفت، به 12 سال قبل برگشت. سال 83 بود، وقتی گوسفندان شهاب را برای چندمین بار داخل زمین‌هایش دید، عصبانی شد. آن‌قدر عصبانی که دست به اسلحه شد و به سمت زمین‌هایش به راه افتاد. 450 گوسفند داخل زمین‌هایش در حال چرا بودند و هر آنچه او کاشته بود را ویران کردند.

 

خون جلوی چشم‌هایش را گرفت و نفسش به شماره افتاد به سمت شهاب رفت، درگیری‌شان بالا گرفت. صدای شلیک چند گلوله به گوش رسید و بعد از آن شهاب روی زمین افتاد. چند قدمی به عقب رفت، چشم‌های باز و بی‌حرکت شهاب، وحشت سراپایش را فرا گرفته بود. خواست به طرف شهاب برود، اما خونی که از بدن او جاری شد، فرصت هر حرکتی را از او گرفت. ماندن بی‌فایده بود، پا به فرار گذاشت.

 

7 سال زندگی مخفیانه

بعد از رفتن او، اهالی روستا شهاب را به بیمارستان بردند، اما شلیک گلوله به سر و قفسه سینه مرگ شهاب را رقم زد. با مرگ او، سعید متهم به قتل شد و زندگی مخفیانه‌ای را آغاز کرد.

 

7 سال فرار، 7 سال زندگی مخفیانه، 7 سال مهاجرت از این شهر به آن شهر، اما بعد از

7 سال به شهرش برگشت و خیلی زود بازداشت شد. حالا دیگر از سایه خودش نمی‌ترسید، شب‌ها را با کابوس دستگیری از خواب بیدار نمی‌شد. سعید راهی زندان شد با این امید که دوستانش و اقوامش برای او کاری کنند و بتوانند از اولیای دم رضایت بگیرند. اما امیدهای او ناامید شد، نه دوستانش رضایت گرفتند و نه در مجازاتش تخفیفی حاصل شد و آنچه برای او در نظر گرفته شد مجازاتی به نام مرگ بود.

 

به خانواده مقتول حق می‌داد، او از روی عصبانیت، عزیزشان را گرفته بود و باید مجازات می‌شد. شاید اگر جای آنها بود همین تصمیم را می‌گرفت، اما هرچه بود در ته دل آزادی می‌خواست و آرزو می‌کرد که‌ای کاش فردای دیگری را می‌دید.

 

روزنه امید برای رهایی

به پای چوبه دار که رسید به غیر از خانواده مقتول، چهره‌های آشنای دیگری را هم دید. محمد قنبری، رئیس واحد ویژه مصالحه قتل عمد شوراهای حل اختلاف استان قزوین و مسئول زندان و دادسرا که برای گرفتن رضایت او همراه شده بودند.

 

محمد قنبری به سمت خانواده شهاب رفت و با آنها شروع به صحبت کرد. صحبت‌هایشان به درازا کشید؛ آن‌قدر که آفتاب طلوع کرد، اما خانواده شهاب به خواسته شان پا فشاری کردند. تنها یک چیز می‌خواستند و آن هم مجازات قاتل بود.

 

سعید سرش را به سمت آسمان گرفت؛ در همین لحظه محمد قنبری به سمتش رفت و به او گفت: چند دقیقه بیشتر تا اجرای حکم باقی نمانده است. این آخرین فرصت است، 19 بار بسم الله الرحمن الرحیم بگو. از دو حالت خارج نیست، یا به حرمت بسم الله الرحمن الرحیم و سوره حمد که آغاز قرآن است این ذکر نجاتت می‌دهد یا اگر مصلحت نباشد، آخرین لحظات عمرت را با آرامش خواهی گذراند.

 

سعید شروع به گفتن نام خدایی کرد که از شب قبل تازه به یاد او افتاده بود و امیدش را به او بسته بود.

 

به خاطر خدا می‌بخشم

دهمین یا یازدهمین ذکر بود که یکی از کارکنان زندان، رئیس واحد ویژه مصالحه قتل عمد شوراهای حل اختلاف استان قزوین را صدا زد و گفت: رئیس زندان با شما کار دارد. شاید این جمله یکی از خوشایندترین جملاتی بود که محمد قنبری در عمرش شنیده بود. جمله‌ای که نوید از بخششی می‌داد که هیچ کدام از افرادی که در آنجا بودند حتی حدسش را هم نمی‌زدند.

 

مرد جوان دست‌هایش را به سمت آسمان گرفته و با صدای بلند بسم‌الله الرحمن الرحیم می‌گفت. امیدی که یکشبه به خدایش بست، جای امیدی که چند سال به دستان دوست و آشنا بسته بود تا گره کارش را باز کنند غلبه کرد، به قاضی قنبری گفت: هفت سال فراری بودم و پنج سال هم پشت میله‌های زندان و در تمام این مدت حتی یک‌بار هم به خدایم رو نینداختم تا گره کارم را باز کند، اما در این 12 سال هیچ اتفاقی نیفتاد و دیشب که با خدای خودم تنها بودم، برای اولین بار به او رو انداختم و خواستم کمکم کند و او صدایم را شنید. من از رحمت خدا غافل بودم درحالی که او در نزدیکی من بود.

 

سلامی به زندگی

خورشید بالای آسمان بود و مرد جوان درحالی که دستبند به دست وپابند به پا داشت به همراه مامور زندان نگاهی پر از قدردانی به افرادی انداخت که برای زندگی او تلاش کرده بودند. افرادی که به واسطه این ماجرا با آنها آشنا شده بود و هیچ نفع و سودی از زنده ماندنش نمی‌بردند و تلاششان تنها برای رضای خداوند بود و بس.

 

سعید به طرف سلولش به راه افتاد، اما این‌بار با تمام بارهای دیگر زندگی‌اش فرق می‌کرد. او حکم کودکی را داشت که تازه به دنیا آمده بود با این تفاوت که قدردان زندگی جدیدش بود و می‌خواست از لحظه لحظه آنچه به‌دست آورده است نهایت لذت را ببرد.

 

می‌خواست 12 سال دوری و سختی که به خانواده‌اش تحمیل شده بود را جبران کند و تا آخر عمر تلاش کند تا شاید گوشه‌ای از محبت‌های خالقی را پاسخ دهد که در آخرین لحظه به یادش افتاده و او در اوج ناباوری دستش را گرفته بود.

 

دو درس بزرگ در زندگی

محمد قنبری، رئیس واحد ویژه مصالحه قتل عمد شوراهای حل اختلاف استان قزوین می‌گوید: از آنجایی که قبل از فرارسیدن زمان اجرای حکم؛ چند جلسه با خانواده مقتول گذاشتیم و مشخص شد که آنها تحت هیچ شرایطی رضایت نمی‌دهند، روز اجرای حکم هیچ امیدی به رضایت نداشتیم.

 

حتی زمانی که در زندان حاضر شدیم، یک درصد هم احتمال نمی‌دادیم که رضایتی صورت بگیرد و شاید اگر صحبتی شد از روی وظیفه بود و بدون هیچ امیدی به رضایت از سوی خانواده مقتول، امااولیای دم در آخرین لحظات رضایت خود را اعلام کردند. من درس گرفتم که حتی اگر به ظاهر امیدی نیست بازهم باید تلاش کرد، چرا که مثل این پرونده در آخرین لحظات در رحمت و بخشش خداوند باز می‌شود.

 

او ادامه می‌دهد: دوم این‌که حق نداریم به دلمان ناامیدی راه دهیم. تکلیفی که ما داشتیم سنگین بود و اگر این ناامیدی را پیش رویمان قرار می‌دادیم ممکن بود تلاشی برای گرفتن رضایت نمی‌کردیم و درنهایت موفق نمی‌شدیم که رضایت بگیریم.

 

اخبار  حوادث  -  جام جم  

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه ترین خبرها(روزنامه، سیاست و جامعه، حوادث، اقتصادی، ورزشی، دانشگاه و...)

    سایر خبرهای داغ

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------