ردپای «زیبا» در بهار زندگی
- مجموعه: اخبار اجتماعی
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 28 مهر 1393 09:14
اخبار اجتماعی - ردپای «زیبا» در بهار زندگی
«زیبا سهمگین» بانوی 30 ساله یاسوجی وقتی همراه مادر و خواهرش به خانه بازمیگشت در سانحه تصادف با خودرویی که با سرعت در خیابان شهید مطهری در حرکت بود دچار مرگ مغزی شد و روز بعد در بیمارستان شهید بهشتی یاسوج با رضایت پدر و مادرش اعضای بدن او به 5 بیمار نیازمند زندگی دوبارهای بخشید.
صحنه دلخراش تصادف کابوس هر شب مادر شده است. پدر هنوز هم نمیتواند جالی خالی «زیبا» را فراموش کند و بیاختیار او را صدا میزند تا برایش لیوانی آب بیاورد. لحظه حادثه دستانش به چادر مادر گره خورده بود و همراه خواهر از پارک به خانه باز میگشتند. مادر هنوز هم نمیتواند باور کند دستان زیبا برای همیشه از چادر او رها شده است.
«مریم اکوانیان» با یادآوری روزی که دخترش برای همیشه از کنار آنها رفت میگوید: «زیبا عاشق زندگی بود.
توجه خاصی به من و پدرش داشت و همیشه اول وقت نماز و عبادتش را بجا میآورد. او دومین فرزندم بود و از اینکه خدا دختری پاک و صالح به ما داده بود شاکر بودیم. ماه رمضان امسال اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که این روزها وقتی به آن فکر میکنم بیشتر غصه میخورم. برنامه ماه عسل هر شب قبل از افطار پخش میشد، یکی از شبها در آشپزخانه مشغول آماده کردن افطار بودم. زیبا در اتاق پذیرایی بود، چند دقیقه بعد با صدای بلند از من خواست به کنار او بروم.
قبول نکردم و گفتم مشغول آماده کردن افطاری هستم، او به آشپزخانه آمد و با اصرار مرا به اتاق برد. کنارم نشست و زنی را که در این برنامه تلویزیونی گریه میکرد نشان داد و گفت: این زن سال قبل پسرش را در سانحه تصادف از دست داده، پسرش مرگ مغزی شده و او همه اعضای بدن پسرش را به بیماران نیازمند اهدا کرده است. امروز او در این برنامه با کسی که قلب پسرش به او زندگی دوبارهای داده روبهرو شده است.» زیبا همانطور که حرف میزد دستانم را فشرد و گفت: «این زیباترین کاری است که یک مادر میتواند انجام بدهد.» با دیدن این تصاویر منقلب شدم.
من مادر بودم و احساس آن زن را بخوبی درک میکردم. زیبا روبه من کرد و گفت: «به من قول بده، قول بده اگر اتفاقی برای من افتادو مرگ مغزی شدم با رضایت کامل اعضای بدنم را به بیماران نیازمند اهدا کنی تا چند خانواده که سالهاست شاهد درد و رنج بیمارشان هستند خوشحال شوند و من هم قول میدهم اگر این اتفاق برای شما افتاد پدر و خواهرو برادرانم را راضی کنم تا اعضای بدنتان را به بیماران نیازمند ببخشیم.» وقتی این جملات را از زبان زیبا شنیدم سعی کردم تا موضوع را عوض کنم و با دلخوری از او خواستم تا دیگر از این حرفها نزند اما او ادامه داد: «میخواهم فرم مخصوص کارت داوطلبان اهدای عضو را پر کنم و دوست دارم شما از این موضوع باخبر باشید.»
مادر هنوز آن روز را بخوبی به خاطر دارد، میگوید: «آن روز برق چشمان زیبا را دیدم. او بسیار معصوم و پاک بود. همیشه به حجاب و نماز اهمیت میداد و آرزو داشت تا به دیگران کمک کند، وقتی تحصیلاتش در رشته مترجمی زبان را به پایان برد مشغول کار ترجمه شد. روز حادثه من و «زیبا» همراه خواهرش به پارکی در نزدیکی خانه رفته بودیم. ساعت 10 شب وقتی تصمیم به بازگشت گرفتیم زیبا خواست تا چند دقیقه بیشتر در پارک بمانیم. ساعت 10 و 15 دقیقه از پارک بیرون آمدیم و چون نمیتوانستم از روی جدول وسط خیابان عبور کنم کمی پایینتر جایی که برای عبور عابران پیاده در نظر گرفته بودند و پله داشت، رفتیم. دستان زیبا به چادر من بود و میخواست همراه او از خیابان رد شوم.
از کودکی همیشه بیرون از خانه با دستان کوچکش چادر من را میگرفت. هنوز چند قدم از عرض خیابان شهید مطهری عبور نکرده بودیم که صدای برخورد شدید و ترمز ناگهانی را شنیدم. شوکه شده بودم و دیدم که دست زیبا به چادرم نیست، چند قدم آن طرفتر زیبا روی زمین غرق خون افتاده بود، به یاد دارم که من و دختر دیگرم فقط جیغ میکشیدیم.
چند دقیقه بعد با آمبولانس اورژانس او را به بیمارستان منتقل کردیم و ساعتی بعد زیبا را به اتاق عمل بردند. چهارساعت عمل جراحی طول کشید اما پزشک معالج گفت آسیب دیدگی بسیار شدید است و امیدی به بازگشت او نیست. همان لحظه پیشنهاد اهدای اعضای بدن زیبا را مطرح کردند. با شنیدن این جملات یاد ماه مبارک رمضان افتادم، روزی که زیبا از من خواست تا اعضای بدنش را هدیه کنم. به پسرم گفتم میخواهم آخرین آرزوی زیبا را برآورده کنم. دخترم برای همیشه رفت اما 5 بیمار نیازمند را به زندگی برگرداند، او باعث افتخار من و خانواده است.»
مهدی سهمگین برادر زیبا که سختترین لحظه زندگیاش را صحبت با پدر و مادر برای رضایت دادن به اهدای اعضای بدن خواهرش میداند گفت: «تصمیم بسیار سختی بود. باور اینکه زیبا روی تخت بیمارستان افتاده و نفس میکشد اما پزشکان میگفتند او با کمک دستگاه تنفس میکند بسیار سخت بود. مادر هنوز هم لحظه تصادف را فراموش نکرده است.
راننده خودرو که با سرعت در خیابان در حرکت بود اگر کمی احتیاط کرده بود هرگز این اتفاق نمیافتاد. البته او از صحنه تصادف فرار نکرد اما سرعت زیاد زندگی خواهرم را گرفت. لحظهای که پزشک بیمارستان از من خواست تا برای اهدای اعضای بدن خواهرم با پدر و مادرم حرف بزنم احساس کــردم شانه هایم زیر بار این مسئولیت سنگین خم شده است.
موضوع را با پدر مطرح کردم و او از من خواست تا مادر را راضی کنم. مادر قبل از اینکه حرف بزنم به چشمانم خیره شد و گفت اگر مطمئنی که از نظر پزشکی نمیتوان برای زیبا کاری کرد او را به آرزویش که بخشیدن زندگی به بیماران نیازمند بود برسان. خواهرم با این گذشت و فداکاری درس زندگی به همه ما آموخت.»
اخبار اجتماعی - روزنامه ایران