همه جهان می دانند اینجا هستیم اما ما را نمی بینند



  اخباراجتماعی,خبرهای اجتماعی  ,حاشیه‌نشین‌ها

 

حاشیه‌نشین‌ها؛ نامی که ما برای شان انتخاب کرده‌ایم اما خودشان می‌گویند انگار ما برای مردم شهر نامرئی هستیم و وجود نداریم، کسی کوچکترین توجهی به ما ندارد، آنها هم که برای کمک می‌آیند، چند عکس برمی‌دارند و می‌روند. بارها افراد مختلفی از خیران گرفته تا مسئولان و مردم عادی آمده‌اند؛ به‌ظاهر برای کمک به ما آمده‌اند اما می‌آیند و برای صفحات اینستاگرام و گزارش به اداره عکس برمی‌دارند و می‌روند. به همین دلیل، پس از سال‌ها مشکلات حاشیه‌نشین‌های بندرعباس همچنان به قوت خود باقی مانده است.

 

این حاشیه‌نشینان تقریبا 60خانواده هستند که به‌همراه فرزندان‌شان، فصل پاییز و زمستان را در بندرعباس و فصل بهار و تابستان را در جنوب کرمان سپری می‌کنند، فرزندانی که از کوچکترین امکانات اولیه زندگی محرومند، تعداد زیادی از آنها شناسنامه و مدرک هویتی ندارند و به علت فراهم نبودن امکان زندگی سالم از انواع بیماری‌ها رنج می‌برند.

 

در ابتدای وروردی اصلی بندرعباس ، پلیس راه قدیم درست پشت میدان تره‌بار، این اهالی از یاد رفته، هر سال چادرها وکپرهای شان را علم می‌کنند و برای زندگی شرافتمندانه تلاش می‌کنند. هر خانواده به‌طور متوسط چهار تا هشت فرزند دارد و تعداد کل ساکنان این محله، حدودا 500نفر است که حدود 300نفرشان را کودکان تشکیل می‌دهند.

 

حوالی ظهر، برای تهیه گزارش به محل زندگی‌شان می‌رویم، زمینی وسیع که گله به گُله چادرهایی در آن بر پاست، بچه‌ها مشغول بازی و جست‌وخیز، به سمت‌مان می‌آیند، چند دختر بچه نزدیک می‌شوند، «خانم یه کمکی به ما کن، پول بده» سعی می‌کنم با پرسیدن اسم‌شان سر صحبت را باز کنم، متوجه می‌شوم چندتا از بچه‌ها کفش نپوشیده‌اند و با پای برهنه راه می‌روند. پاهای کوچک‌شان دیگر لطافت پای یک کودک را ندارد از بس زمین سخت را لمس کرده‌اند، زمخت شده‌اند. می‌پرسم «پس کفشتون کو؟» پاسخ مشخص است، «پول نداریم دمپایی بخریم»

 

عکس و فیلمامون تو اینترنت هست

طولی نمی‌کشد که یک خانم و چند مرد نزدیک می‌شوند. «بله! بفرمایید، کاری داشتید؟» توضیح می‌دهم که برای کمک آمده‌ام و می‌خواهم گزارشی از وضعیت و مشکلات‌شان بنویسم و به گوش همه از جمله مسئولان برسانم، زن آهی می‌کشد و می‌گوید: «اومدن خانم، زیاد اومدن، کلی هم عکس و فیلم گرفتن، از بچه‌هامون عکس گرفتن اما فقط میان و میرن، کاری نمی‌کنن» مرد گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «تو اینترنت بزن کوچه باغ زرد آلو، کرمان، عکسا و فیلمامون هست، همه دنیا می‌دونن ما اینجاییم اما کسی به دادمون نمی‌رسه، کسی کمک نمی‌کنه! ما هم هموطن شماییم، ما هم تو این کشور زندگی می‌کنیم اما هیچ‌کس توجهی به ما نداره»

 

سعی می‌کنم متقاعدشان کنم که قصد کمک دارم و بعد از اینکه کمی اعتمادشان جلب می‌شود، دعوت‌مان می‌کنند به چادرشان، اطراف چادرها پر از زباله است، قدم به قدم ظرف‌ها و لباس‌ها روی زمین خاکی افتاده‌اند. در گوشه‌ای بچه‌ها خاک‌بازی می‌کنند، دورتر، نزدیک شیر آبی که تقریبا در وسط محوطه چادرها قرار دارد، چند کودک میان خاک و زباله‌ها مشغول بازی هستند، از دور نمی‌فهمم که خاک بر سر هم می‌پاشند یا آب!

 

یک داماد را کشتند و ما آواره شدیم

به چادر موردنظر می‌رسیم. کف چادر پتو پهن شده، چند مرد و یک زن و پسری به اسم علی که تنها باسواد جمع است، برای گفت‌وگو به چادر می‌آیند. با این سوال شروع می‌کنم: « چند ساله اینجایید؟ از اولش مهاجر بودید یا قبلا جایی سکونت دائم داشتید؟»

 

برای پاسخ دادن به این سوال بین حرف هم می‌پرند، با هم اختلاف‌نظر دارند، یکی می‌گوید 100سال، دیگری می‌گوید 50 و آن یکی 70سال، در نهایت یکی از بزرگترهای جمع که به گفته خودشان مسن‌ترین فرد قوم است، ماجرا را این‌گونه برایم تعریف می‌کند: «ما بالای 50ساله که چنین وضعیتی داریم، قبلا تو یه روستا تو جنوب کرمان زندگی می‌کردیم، راهزنا حمله می‌کردن و درگیر بودیم، تا اینکه یه شب عروسی تازه دامادی رو تو خونه‌‌شون می‌کشند، از اون به بعد ما از محله در اومدیم و آواره شدیم. پاییز و زمستون اینجاییم، 13بدر هر سال اثاث‌مونو جمع می‌کنیم و می‌ریم جنوب کرمان، قبلا تو یه منطقه نزدیک شهرک توحید چادر می‌زدیم اما شهرداری جمع‌مون کرد، الان نزدیک 9سالی هست که اینجا پشت میدون تره‌بار چادر می‌زنیم، این زمین هم مال شهرداریه»

 

می‌گویند چون زمینی نداریم که متعلق به خودمان باشد، نمی‌توانیم خانه بسازیم: « پول خرید زمین نداریم، اگر زمین داشتیم با هر زحمتی شده خونه می‌ساختیم تا مجبور نشیم کوچ کنیم، بچه‌هامون رو مدرسه ثبت‌نام می‌کردیم و یه حموم و دستشویی درست می‌کردیم»

 

علی، تنها نوجوان محله که شانس تحصیل داشته و دیپلمش را گرفته، می‌گوید «ما نمی‌تونیم بریم مدرسه، امتحانات ترم خرداد ماهه! ما 6ماه از سال اینجاییم و 6ماه دیگه تو جنوب کرمان! من چند بار سعی کردم به بچه‌ها خوندن و نوشتن یاد بدم اما نشد!»

 

پارادوکس چادرها در کنار برج‌ها

مشخصا سکونت‌گاهشان هیچ امکانات زیرساختی ندارد، نه آب نه برق و نه حتی کمترین دسترسی به امکانات بهداشتی. چشمم به برج‌هایی می‌افتد که چند قدمی این زمین خالی در حال ساخته شدن است؛ منظره چادرها در کنار برج‌های مرتفع در حال ساخت و جرثقیل‌ها، پارادوکس عجیبی است. این همه شکاف طبقاتی، آن هم در یکی از ثروتمندترین شهرهای ایران که به دلیل بندرگاه بودن و دارا بودن صنایع مختلف از جمله نفت، پتروشیمی، فولاد و...، هر روزه درآمدهای کلانی در آن حاصل می‌شود. گویا این چادرنشینان سهمی از این همه نعمت و فراوانی در این شهر بندری ندارند.

 

آزار دختران برای دستشویی در پشت ‌تپه‌ها

عدم وجود امکانات اولیه بهداشتی از جمله نداشتن حمام و دستشویی باعث شده بسیاری کودکان از بیماری‌های پوستی مزمن رنج ببرند، اهالی کپری را تبدیل به دستشویی کرده‌اند که کمترین امکان رعایت بهداشت را برایشان فراهم نمی‌کند.

 

یکی از اهالی می‌گوید: «تا پارسال همین کپر رو هم نداشتیم و امسال ساختیمش. قبلا اهالی برای دستشویی می‌رفتن پشت تپه‌ها، امسال با همت خود اهالی یه خط لوله از گاراژی که نزدیک اینجاست، کشیدیم، یه کپر ساختیم به‌عنوان دستشویی و یه شیر آب گذاشتیم وسط چادرا. بچه‌ها کنار همون شیر آب، حموم می‌کنن و والدین تو چادرهاشون. تمام لوله‌کشی را با هزینه خودمون انجام دادیم و هر ماه 150هزارتومان بابت آب به گاراژ پرداخت می‌کنیم. از هر خانواده مبلغی پول می‌گیرم تا پول آب تامین بشه. حتی اگر بیشتر از این هم پول بخواد حاضریم بپردازیم، فقط بخاطر این که آب در دسترس زن‌ها و بچه‌ها باشه و مجبور نباشن هر روز با دبه آب بیارن»

 

علی، با یادآوری اتفاقات سال گذشته می‌گوید: «چند بار اتفاق افتاد که وقتی دخترای محل برای دستشویی به پشت‌تپه‌ها می‌رفتن، غریبه‌ها قصد آزار و اذیت‌شون رو داشتن. چند بار با پسرای بومی به‌خاطر آزار دخترای محل درگیر شدیم و چاقوکشی اتفاق افتاده»

 

علی به رواج بیماری پوستی در میان کودکان اشاره می‌کند و در مورد مشکلات‌شان می‌گوید: «آب و حموم درست و حسابی نداریم، خیلی از بچه‌ها بیماری‌های پوستی دارن، چون بیمه ندارن هزینه‌های بیمارستان براشون بالاست، پیرزنا سعی می‌کنن با روش‌های سنتی خوب‌شون کنن»

 

این بیماری‌های پوستی طی سالیان اخیر حتی باعت مرگ چند کودک هم شده است. مشکل دیگری که گریبان گیر مردم است و اغلب کودکان را در معرض آسیب شدید قرار می‌دهد، تغییرات آب‌وهواست، گرمای غیرقابل تحمل و گاه بارندگی‌هایی که باعث می‌شود کل چادر را آب بگیرد.

 

گرمای شدید و مریض شدن بچه‌ها

آنها به زمستان سال گذشته اشاره می‌کنند که بارش یک هفته‌ای باران را در بندرعباس شاهد بودیم، می‌گویند: «روزای آخر بارندگی دیگه غذایی تو چادر برامون نمونده بود که بخوریم و چون نمی‌تونستیم دست‌فروشی کنیم پولی هم نداشتیم غذا بخریم»

 

خطاب به علی در مورد شغل غالب اهالی می‌پرسم، « مردا و زنا معمولا چه کارهایی انجام می‌دن؟ بچه‌ها هم کار می‌کنن؟»

 

می‌گوید: «زنا و بچه‌ها دست‌فروشی و گدایی می‌کنن، بعضی مردا آهنگری می‌کنن و بعضی‌ها ضایعات جمع می‌کنن، بچه‌های کم‌سن و سال‌تر اگر پدر و مادرشون بیکار باشن گدایی می‌کنن و بچه‌ها تو سن‌های 15 تا 18سال، دست‌فروشی می‌کنن. بعضیا هم موز، اتوی مو و اسباب‌بازی‌های برقی خراب رو تعمیر می‌کنند و می‌فروشند» می‌پرسم «معمولا کجاها بساط می‌کنید برای دست‌فروشی؟» علی در پاسخ به رفتار پرخاشگرانه بعضی شهروندان یا نهادها با کودکان اشاره می‌کند و می‌گوید: « بعضی مردم بچه‌ها رو می‌زنن و باهاشون بدرفتاری می‌کنن، همین چند روز پیش دست یه دختر زخمی شده بود که مردم زده بودنش، بعضی وقتا هم شهرداری می‌ریزه و بساط‌مون رو جمع می‌کنه»

 

اهالی همچنین در مورد حضور گاه و بی‌گاه برخی خیران و نهادها از جمله استانداری می‌گویند: «گاهی روغن و برنج برامون میارن که بین خودمون تقسیم می‌کنیم» و «استانداری هم قول داده که برامون زمین بخره تا ساکن بشیم و دامداری و کشاورزی راه بندازیم»

 

اما مجموعه این مراجعات دوره‌ای و پیگیری‌های غیرمثمر، آنها را از کمک‌های خارجی ناامید کرده است. یکی از اهالی می‌گوید تقریبا هر روز برای پیگیری امور‌شان به استانداری مراجعه می‌کند اما اتفاق قابل‌توجهی تاکنون رخ نداده است. گویی کسی صدای این مردم را نمی‌شنود و به دلیل سکونت در حاشیه‌شهر، محکوم به حذف از دایره شهروندی، شده‌اند.

 

کرامت انسان‌هایی که هر روز زیر پا می‌رود

این حجم بی‌توجهی مسئولان، سکوت خبری و نادیده گرفتن حاشیه‌نشینانی که فقط و فقط به دلیل فقر، کرامت انسانی‌شان هر روزه زیرپا گذاشته می‌شود، مرا به فکر فرو برده است. می‌اندیشم هر کدام از ما، ممکن بود امروز جای آنها می‌بودیم و تراژدی غم‌انگیز فراموش شدن را تجربه می‌کردیم. تشکر می‌کنم و برای عکاسی از محیط زندگی‌شان کسب اجازه می‌کنیم.

 

از چادر خارج می‌شویم، بچه‌ها دورمان جمع شده‌اند، تعداشان از 30نفر بیشتر شده، هر کدام چیزی می‌خواهند، با دقت به حرفهای‌شان گوش می‌کنم، یکی می‌گوید «برامون چادر فنری میاری؟ » دیگری اسباب‌بازی می‌خواهد و یکی خوراکی و آن یکی پول، عجیب ترین درخواست، خواسته یک پسر بچه است که می‌گوید «برام فلش بخر» با تعجب می‌پرسم، «مگه کامپیوتر داری؟» می‌گوید: « نه برای اسپیکر می‌خوام»

 

به‌زودی با خبرهای خوب برمی‌گردم

یک‌مرتبه بین بچه‌ها برای بردن ما به سمت چادر خودشان، دعوایی به‌راه می‌افتد. پرخاشگری را در وجودشان به‌وضوح می‌توان دید، برادر بزرگتری که خواهر کوچکش را می‌زند و به سمت چادرشان می‌کشد، و پسربچه‌ای که کلمات رکیک به‌کار می‌برد. سعی می‌کنم آرام‌شان کنم، پیشنهاد می‌دهم دور هم حلقه بزنند و دست‌های هم را بگیرند و به حرف‌های من گوش کنند، هر چند تشکیل حلقه ناموفق است چون برخی خودشان را از جمع جدا می‌کنند یا شاید فکر می‌کنند گرفتن دستان همدیگر کار خنده‌داری است. دختربچه‌ها اما به‌همراهی مشتاق‌تر هستند، با صدای بلند بهشان می‌گویم ، به نوبت به چادر های همه می‌آیم اگر امروز نشد روزهای دیگر و این دلیل نمی‌شود که همدیگر را بزنند. و قول می‌دهم به‌زودی با خبرهای خوب برگردم.

یکی از اهالی نزدیک می شود تا همراهیم کند، به گفته خودش می‌آید تا بچه‌ها مزاحمم نشوند، اندکی بعد شروع می‌کند به درد و دل کردن: « دختربچه ای دارم که به‌خاطر اشتباه پزشکی تو یکی از بیمارستانای بندرعباس جفت دستاشو از دست داده، وقتی نوزاد بود برای سرماخوردگی بردیمش بیمارستان. به‌خاطر آمپول اشتباهی، دستاش جمع شده. دکترا گفتن بزرگتر که بشه می‌تونیم عمل کنیم تا به حالت اول برگرده. هزینه درمانش رو ندارم. می‌خوام از بیمارستان شکایت کنم تا هزینه عمل رو پرداخت کنن اما واسه پیگیری شکایت باید وکیل بگیرم. حتی پول وکیل هم ندارم. به‌خاطر وضعیت خاص بچه‌ام مجبور شدم مدتی تو شهر خونه کرایه کنم تا بین خاک و آلودگی اینجا نباشه و اوضاع دستش وخیم‌تر نشه، از پس هزینه‌های خونه برنمیام»

 

دلبرک کوچکی که دست ندارد

نام دخترش رویاست، یکی از پسربچه‌ها رویا را پیش پدرش می‌آورد، چشمانش ویرانم می‌کند، دلبرک کوچکی که دست ندارد، دستهایش تا مچ جمع شده‌اند و اثرش شبیه سوختگی است.

 

مات و مبهوت از این همه فاجعه که درست کنار گوش‌مان درست در چند کیلومتر خیابان‌های روشن و رنگارنگ شهر، در حال رخ دادن است، اشتباه پزشکی که آینده یک کودک را تحت الشعاع قرار داده و پدری که به‌علت فقر، نه می‌تواند کودکش را درمان کند و پیگیر شکایت قضایی علیه بیمارستان باشد. سعی می‌کنم تمام توانم را جمع کنم و برای کارهای فرزندش راهنمایی‌اش کنم، بعد از گفت‌وگوی کوتاهی شماره‌اش را می‌گیرم و خداحافظی می‌کنم.

 

در حال رفتن هستم که خانم لاغراندامی صدایم می‌زند، از من می‌خواهد به سمت چادرش بروم، نزدیک می‌روم و کاغذی به دستم می‌دهد ، جواب آزمایش سونوگرافیست. «من سواد ندارم، می‌تونی بهم بگی چی نوشته، چند ماهشه؟»

 

به برگه آزمایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: «24هفته و 2روز، با احتساب تاریخی که آزمایش انجام شده الان تو هفت ماه هستید خانم» هنوز باورم نمی‌شود جواب آزمایش خودش باشد، نحیف‌تر از آن است که بشود تصور کرد، کودکی در راه دارد. به کودک و احتمالا کودکانی که قرار است به‌زودی اینجا متولد شوند فکر می‌کنم؛ به این فکر می‌کنم که برخورداری از نیازهای اولیه زندگی، حق این کودکان است.

 

در پایان آنچه واضح و مبرهن است اینکه مشکل بنیادی این حاشیه‌نشینان فصلی نداشتن زمینی برای سکونت دائم است، اینان اگر زمینی داشتنه باشند که متعلق به خودشان باشد، خانه‌هایشان را بنا می‌کنند و یکجانشینی را آغاز می‌کنند، امکان تامین بهداشت برایشان فراهم می‌شود و کودکان‌شان را برای تحصیل به مدرسه می‌فرستند.

 

تعداد کل ساکنان این محله تقریبا 500نفر است و به گفته ساکنان، استانداری بندرعباس قول داده مکان دائمی برای سکونت‌شان در نظر بگیرد تا خانه‌هایشان را در آن زمین بنا کنند و به فعالیت مشغول شوند.

 

اما سوال اینجاست، چه زمانی این قول‌ها عملی می‌شوند؟ چرا شهرداری طی این سال‌ها کوچکترین خدماتی به این حاشیه‌نشینان ارائه نداده است؟ آیا جز این است که مسئولان شهری این محله پرآسیب را به حال خود رها کرده‌اند و چشم‌شان را بر همه مشکلات‌شان بسته‌اند؟

 

 

 ابتکار /مهسا احمدی

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------