روايت تکاندهنده فرار دو کودک کار و خيابان از مرکز شبانهروزي بهزيستي
- مجموعه: اخبار اجتماعی
- تاریخ انتشار : چهارشنبه, 22 شهریور 1396 08:15
گاهي تنها شماره پلاک يک خانه در «دربند» ميشود تمام خاطره يک کودک از گذشتهاي که او را بيرحمانه به خيابان سپرده است. براي عدهاي شايد داستان تلختر از اين هم باشد. وقتي مرزها را زير پا ميگذارند و در جستوجوي آرامش به ساحل غربي ميرسند اما اينجا هم خبري از «حق کودک بر زندگي» نيست! ...فصل مشترک تمام کودکاني که با يک خودکار قرمز دورشان را به نام «کودک کار و خيابان» خط کشيدهايم همين دغدغههاي شبيه به هم است .
حتي وقتي قرار بر برخوردهاي ضربتي با اسم «جمعآوري و ساماندهي کودکان کار و خيابان» باشد تازيانه بيمهري چنان بر گرده شان زده ميشود که بازهم خيابان را در آغوش ميگيرند. روايت علي و سعيد، دو کودک کار و خيابان فراري از مراکز نگهداري شبانهروزي بهزيستي روايتي تلخ از بازتوليد آسيبهايي است که در نتيجه طرحهایي چون طرح ضربتي جمعآوري کودکان کار و خيابان هر ساله دامن دهها کودکي که مجبور به اقامت در اين مراکز ميشوند را ميگيرد. اقامت طولاني مدت و بلاتکليفي يا فرار و بيخانماني کودکان نتيجه عدم نظارت تخصصي بهزيستي بر عملکرد مراکز شبانهروزي اين سازمان است... .
روايت اول: پارک، فرار، پارک
مثل اين است که فيلم را به عقب برگردانده باشي... انگشتت را فشار بدهي روي دکمه استاپ و تصوير براي هميشه ساکن شود روي لحظهاي که حس سرخوشي را زير پوستت جاري ميکند. حال و روز علي با هر ضربهاي که به توپ پينگپنگ ميزند همين شکلي است. ايستاده پشت ميز تنيس پارکي در خوش آب و هواترين منطقه تهران و در حال بازي با يکي از رانندههاي تاکسي است که از زمان اقامت علي در پارک هرازگاهي به او سر ميزند و شاديهاي کودکانه را با او تمرين ميکند.
چشمهايش هنوز به اندازهاي صادق است که شمال شهر را با برج و باروهايش نميشناسد. در قلب منطقه يک تهران، درست جايي که هوا هم به نرخ روز معامله ميشود، وقتي از علي که مدتي است بيخانماني را تجربه ميکند بپرسيد فرق اين بالا با آن پايين که تو بودي چيست، ميگويد: «اينجا هواش خيلي بهتر از اون پایينه.» او 13 ساله است و هفتههاست به صورت مخفيانه در پارکي در يکي از مناطق شمال شهر تهران زندگي ميکند... .
دقيقا سه هفته است که از مرکز نگهداري پسرانه بهزيستي فرار کرده. مرکزي حوالي شوش. «طرح جمعآوري بچهها بود، اومدن تو پارک بردنم. فقط پنج روز دووم آوردم و بعدشم زدم به چاک.» از لحظههاي فرار، تنها تپشهاي قلب خودش و تنها رفيق افغانش يادش مانده و بعد حس سرخوشي و رهايي... «ديوارهاش زياد بلند نبود، راحت فرار کرديم. خيليها فرار کردن... اسم مرکزش ياسر بود... نميدوني که چه جهنميه...».
با هر ضربهاي که به توپ پينگپنگ ميزند انگار خشمگينتر از هميشه زندگي را نشانه ميگيرد. از خاطرههاي تلخ و شيرين قديمياش تنها پلاک آخرين خانه در کوچههاي تنگ و تاريک دربند يادش مانده و کودکيهايش که آن پايين جايي حوالي دولت آباد گذشت.
آخرين روزهاي مرداد، دقيقا دوماه از آوارگي علي در خيابانهاي تهران ميگذرد. حالا او مدتي است شبانه روزش را روي نيمکتهاي يک پارک ميگذارند. روزها گاهي گروهي از رانندههاي تاکسي که داستان زندگي او را شنيدهاند به سراغش ميآيند و وقتي براي بازيکردن به او اختصاص ميدهند. ديدار با او در ميانه يکي از همين بازيها رقم ميخورد. ضربههاي سنگين به توپ پينگ پنگ و نگاهي که ثانيه به ثانيهاش غرق لذت است... کافي است از بازي رها شود تا دوباره غم، ترس و... به چشمهايش برگردد. ياد روزهايي که در مرکز نگهداري بهزيستي بود و ياد از دستدادن پدر و مادرش... اينها هنوز آزارش ميدهند... .
ماجراي علي دو ماه پيش و همزمان با تصادف و فوت نابهنگام پدر و مادرش شروع شد. از وقتيکه در آن شب کذايي پدر و مادرش سوار بر موتور در حال بازگشت به خانه بودند. علي نميداند تصادف چگونه اتفاق افتاده يعني چيز زيادي به او نگفتهاند «فقط گفتن بابا و مامانت با موتور تصادف کردن و بعدش رسوندشون بيمارستان ولي تصادف شديد بوده و جفتشون مردن.» براي او زندگي تک نفره و رها در خيابان از همان زمان شروع شد. وقتي ديگر کسي نبود که مراقبش باشد. «هيچکس رو نداريم. يعني کسي سراغ من نيومد. صاحبخونه چند روز بعد از فوت مامان و بابام گفت ديگه تو نميتوني اينجا بموني. پدرم يه کارگرساده بنّايي بود. سرمايهاي نداشت که بزاره واسه ما... اين شد که بيجا و مکان موندم تو خيابون. اولين جايي که اومدم همين پارک بود. اولش خيلي سخت بود ولي بعد ديگه کم کم عادت کردم...».
عبور غريبههايي که ميايستند و نيم نگاهي به سرتاپاي علي مياندازند بيش از حد براي او کسلکننده است اما ميگويد اين نگاهها را جدي نميگيرد. «بعضياشون باهام رفيقن. اينجا کسي کاري به کار من نداره. فقط ترسم اينه که آمار بدن بيان دوباره ببرنم.»
علي از شرايط سخت مرکز و بيگاري کشيدنهايي ميگويد که طي مدت اقامتش در اين مرکز باعث آزارش شد. «روي يه فرش 6 متري 15،10 تا بچه ميخوابيديم. 18،12،11 ساله... صبح زود بيدارمون ميکردن... بعدازظهرم نميذاشتن بخوابيم. تنها وسيله تفريحمون يه تلويزيون بود. بازي و سيدي و اينا نبود. ازمون کار ميکشيدن. ميگفتن برو دستشويي بشور. منم اين کارو نکردم. اين بود که کتکم زد. ديگه طاقت نياوردم و فرار کردم. با يکي از دوستاي افغانم. باهم فرار کرديم. از بالاي ديوار پريديم پايين. ديواراش خيلي بلند نبود. اون پسره رفيقم ميگفت تابهحال هشت بار از همون مرکز فرار کرده اما دوباره گرفتنش. خيليها اونجا بودن که چندين دفعه بود فرار کرده بودن ولي بازم گرفته بودنشون. بعضياشون دو، سه سال بود تو ياسر بودن. اصن خودشونم نميدونستن چرا اينهمه مدت اونجا موندن.»
از موقع فرار دقيقا يک ماه است که روز و شب علي به زندگي در اين پارک گره خورده. براي رهگذران هر روزه اين پارک علي يک چهره آشناست. اما کسي نميداند او شب و روزش را چگونه ميگذراند. «شب و روزم تو همين پارکه. پيش اون آقام!» اشارهاش به مردي است که سوار بر ويلچر قرمز رنگ برقي از دور به سوي او ميآيد. با ديدنش کمي دست و پايش را گم ميکند.
اين را ميشود از قفل کردن انگشتهاي هر دو دست در نردههاي آهني روي نيمکت فهميد. «ميشه بريم يه جاي ديگه بشينيم؟» در حين جابه جايي از اختلافي ميگويد که منجر به ايجاد کدورت بين آن دو شده. «با اين دعوام شده، ديگه پيشش نميرم!» از علت دعوا هيچ چيز نميگويد اما تلاش ميکند با عجله به نقطه ديگري از پارک برود. خودش ميگويد از بودن در پارک احساس امنيت ميکند اما رانندههايي که او را ميشناسند ميگويند اينجا براي او جاي امني نيست. بااينحال، علي جاي بهتري براي رفتن ندارد. ميگويد همه تلاشش را ميکند تا دوباره به ياسر برنگردد.
روايت دوم: مهاجرت، فرار و هزاران سؤال بيپاسخ
«هرات» به تعداد تمام کودکان مهاجر افغان داستانهاي جور و واجور از بر است... به اندازه روياهاي شبانه سعيد و دهها کودک مهاجر ديگر که سختي عبور از مرزهاي پرپيچ و خم همسايه غربي را به جان خريدند و شتابان به دياري ديگر کوچ کردند، يا توسط دلالان و واسطهها به طمع کارکشيدن از گردهشان به ايران کوچانده شدند! اردوگاه، رد شدن از مرز، برگشتن به خانه و بازآمدن به ايران و اقامت چند باره در مراکز شبانهروزي بهزيستي با برچسب کودک کار و خيابان! واژههايي آشنا براي اين کودکان است.
سعيد با رؤياي درس خواندن و کسب درآمد به ايران آمد. شايد وقتي تنها 12 سالش بود... زندگي در تهران و زبالهگردي، او را به مراکز شبانهروزي بهزيستي کشاند. اما تبعيض، تحقير و توهين او را هم مجبور به فرار کرد. او اين روزها بعد از عبور از دوران سخت درگيري با بيماريهاي عصبي و رواني ناشي از اقامت در اين مراکز، در حال بازگشت به زندگي است. مددکاران و فعالان حقوق کودکي که طي سالهاي اخير پيگير وضعيت او بودهاند ميگويند، حضور در مراکز شبانهروزي بهزيستي و رفتارهاي نامناسب برخي مربيان غيرمتخصص اين مراکز بر ميزان آسيبهاي رواني وارد شده بر اين کودک افزوده است.
***
سعيد اهل کلاته هرات است. روستايي که کودکيهاي او را از بَر است و بخشي از خاطرات مبهمش را در خود جاي داده است. ميگويد از وقتي دور و برش را شناخت از پدر و مادر خبري نبود... «همه سالهايي که در هرات بودم پيرمرد و پيرزني ازم مراقبت ميکردن که منو به فرزندي قبول کرده بودن. وقتي خواستم به ايران بيام پدربزرگم غصهدار شد. گفت نرو! اگه بري اينجا بيتو دلگير ميشه. به عشق اينکه براشون پول بفرستم اومدم ايران... هميشه عاشق ايران بودم.» ميگويد آنقدر عاشق بود که تمام سالهاي کودکي تمرين ميکرد فارسي را بدون لهجه افغان حرف بزند.
زمان و مکان در ذهن سعيد مفهوم گنگي است که نميتوان ظرفي براي محاسبه آن تعيين کرد. هنوز هم نميداند دقيقا چند بهار و زمستان از عمرش گذشته است. «من اينا رو نميدونم دقيقا. مهم نيست... اما پزشکي قانوني گفته 17 سالهام.» اين را ميتوان از قهقههاي گاه و بيگاه کودکانهاش فهميد. از نگاههاي جستوجوگر و دستان پرسشگري که هر رخدادي را شمارش ميکنند. از کودکياش که ميگويد بياختيار به ياد پدربزرگ ميافتد. «پيرمرد مهربوني بود. ما افغانها هشت وعده نماز ميخونيم. صبحها وقتي براي نماز به مسجد ميرفت، چپناش (قبا) را روي شانه من ميانداخت تا سرما نخورم.
وقتي هم که براي اولينبار از ايران برمان گرداند گفت کلي خداخدا کردم که برگردي پيش خودمان. اما من دلم به ماندن راضي نبود... خب نميشد آنجا ماند. من دلم ميخواست درس بخونم. عاشق اين بودم که برم مدرسه اما اونجا نميشد.» روياي آمدن به ايران ماهها خواب را از سعيد ربوده بود. اين بود که تصميم گرفت همراه يکي از عموهايش راهي ايران شود... «اولين بار از مرز اسلام قلعه آمديم بيشتر از 20 نفر در يک ماشين سواري جا شده بوديم. يه جايي احساس کردم، الانه که خفه بشم. واقعا فکر ميکردم ميميرم. اما بالاخره به هر سختي بود رسيديم. اما بعد از چند روز برگشت خورديم.»
از زبالهگردي تا اقامت در بهزيستي
اما قصه سعيد تنها به رنجهاي رد شدن از مرز و آمدن دوباره به ايران محدود نميشود، او از روزهايي ميگويد که مجبور شد براي مدتي در مراکز نگهداري شبانهروزي بهزيستي تهران اقامت کند. برخلاف «علي» او دلش ميخواست به بهزيستي برود تا شرايط امنتري داشته باشد. با اينهمه حضور چند باره او در اين مراکز تصوراتش را از بهزيستي به هم زد.
«قبل از اينکه برم بهزيستي، هيچ تصوري از اين مراکز نداشتم. وقتي به ايران اومدم همراه عموهاي ناتنيام براي مدتي بهعنوان ضايعاتي در گلشهر کرج مشغول به کار شديم. کار من زبالهگردي و تفکيک زبالههاي به دردبخور و تحويل آنها به پيمانکار بود. شبها در همان گاراژ دپوي زباله و در يک اتاقک 12،10 متري چند نفره ميخوابيديم. غيراز من چند کودک ديگر هم بودند که آنها هم شرايط مشابهي داشتند. از 7 صبح کارمون شروع ميشد تا 9 شب. کمکم تونستم از اين کار پول دربيارم و از طريق عموهام براي پدربزرگم بفرستم.. .. اختلافاتم با اونا خيلي زياد بود و همه تلاشمو ميکردم تا ازشون جدا شم. بعضي وقتا آنقدر باهام بدرفتاري ميکردن که دلم ميخواست همه چي تموم شه... اما نميذاشتن برم پي زندگي خودم.»
روياي شبانه سعيد در گاراژ دپوي زباله درس خواندن در مدرسه بود. «آنقدر دلم ميخواست برم مدرسه اما هرگز نه در هرات و نه در ايران، مدرسه رفتن و تجربه نکردم.»
سرانجام سعيد مخفيانه از گاراژدپوي زباله فرار کرد و بعد از کلي دردسر از طريق آشنايي با يکي از مددکاران کودک به يکي از مراکزشبانهروزي بهزيستي منتقل شد تا اقدامات قانوني در مورد او صورت گيرد. «اسمش ياسر بود. وقتي وارد مرکز شديم تا قيافهام را با اين آت و آشغالها ديدند گفتن برو بيرون. اما بالاخره با کلي اصرار و خواهش پذيرفتند. وارد که شدم مثل اين بود که رفته باشي تو قفس. يه آقاي نگهبان خيلي بداخلاق تحويلمون گرفت. تحقير و توهينها شروع شد... وقتي رفتم اون تو به هم گفتن زودتر کفشاتو دربيار برو دوش بگير. هر کاري گفتن انجام دادم و رفتم تو يه سالن بزرگ قاطي بقيه بچهها که مشغول تماشاي تلويزيون بودن، نشستم. سالن بزرگ بود و شايد 50،40 نفر اونجا نشسته بودن از 5،4 ساله تا 18،17 ساله... راستش از همون موقع فهميدم قراره اينجا چه بلايي سرم بياد.»
تحقير کودکان در يکي از مراکز کودکان
محل نگهداري اين کودکان يکي از چند مرکز نگهداري شبانهروزي پسرانه بهزيستي در جنوب تهران (جايي حوالي ميدان شوش) است که به گفته سعيد بيشتر به يک زندان شبيه بود. نگاه تبعيضآميز قومي ونژادي، تحقير و توهين، کار اجباري و محروميت از تفريح با همسالان از جمله مواردي بود که به گفته سعيد روزهاي اقامت در مرکز را سخت و سختتر ميکرد.
سعيد ميگويد اين توهينها از سوي مربيان اين مرکز به بدترين شکل ادامه پيدا کرد. «عادت کرده بودم بزرگترم را با لفظ عمو صدا کنم. فکر ميکردم نشانه احترام است. اما وقتي مربي مرکز را با اين لفظ صدا زدم عصباني شد و گفت برو بشين سرجات ديگه هم منو با اين لفظ صدا نکن... از روز اول اقامتم تو مرکز سختيها شروع شد. چون همه فهميده بودن افغاني هستم تحقيرم ميکردن.»
اين توهينها و تحقيرها به گفته سعيد، به نسبت سن و سال و ايراني و افغاني بودن تغيير ميکرد. «جوري بود که اگه همه يک اتاق تميز ميکردن من بايد سه تا اتاق تميز ميکردم و جارو ميکشيدم. رو فرش اگه کرک و پنبه ميريخت بايد با ناخنم دونه دونه جمع ميکردم. اين براي همه بچهها بود نهتنها من. ولي براي من در بعضي مواقع چند برابر ميشد.»
روايت او از اقامت در اين مرکز بيشتر شبيه زندگي در اردوگاههاي کار اجباري و مراکز نگهداري مجرمين است. حال آنکه به باور فعالان حقوق کودک در مراکز نگهداري کودکان، آموزش کار گروهي و مشارکت در امور بايد در اولويت قرار گيرد و از اجبار و تنبيه اجتناب شود.
او براي بار اول بيش از 6 ماه را در اين مرکز ماند. «بازي و تفريحي در کار نبود. فقط بعضي وقتها بچهها تو حياط فوتبال بازي ميکردن اما از بس هي جلوي همه بهم گفته بودن افغاني هيچکس منو تو بازي راه نميداد... داشتم دق ميکردم... يادم مياد وقتي ميرفتم دوش بگيرم آب سرد رو باز ميکردم، آنقدر از اين دردها بلند بلند گريه ميکردم که حد نداشت. در نهايت فرار کردم.»
چند وقت بعد از فرار، سعيد به يک مرکز ديگر به نام «خيام» برده شد که در حوالي پل چوبي قرار دارد. مرکزي که اين روزها به يک مرکز شبانهروزي دخترانه تبديل شده است. در اين مرکز نيز روزهاي سختي در انتظار او بود. مددکار سعيد (که بهدليل برخي ملاحظات نامش در اين گزارش ذکر نميشود) روايت ميکند که وقتي سعيد را به مرکز خيام برد، با برخورد مسئول مرکز مواجه شد که «اين بچه چون کار نميکنه ما نميتونيم ازش نگهداري کنيم. ظاهرا اصرار آنها به رعايت ضوابط و مقررات بود که تنها کودکان کار را به مرکز ميپذيرفتند.»
سعيد ميگويد: «وقتي وارد اين مرکز شدم به هم گفتن بايد بري واسه خوت يه کاري پيدا کني... گفتم من اصلا تهران رو بلد نيستم نميدونم چه جوري بايد کار پيدا کنم؟ گفت اگه نميتوني وسايلتو جمع کن و برو... وسايلمو برداشتم و اومدم بيرون... با خودم فکر کردم برگردم برم پيش عموم. درسته اونجا سخته و شايد عموم ازم خيلي بيگاري بکشه اما هرچي هست بهتر از شرايط اين مراکزه... ولي نشد. باز برگشتم به همون شبانهروزي. به دروغ گفتم کار پيدا کردم تا بذارن شبها اونجا بخوابم.»
خودزني و روايتهاي تلخ
روزها و هفتههاي سختي به سعيد در مرکزي که تازه به آن منتقل شده بود گذشت تا اينکه يک شب فشارها بيشتر از هميشه شد.
خودش هم هنوز نميداند دليل اين تحقيرها و توهينها دقيقا چه بود. از آن شب کذايي هم که حرف ميزند اصلا نميداند دليل تنبيه شدن و ساعتها زير برف و باران ماندن، يک شيطنت کودکانه بين بچهها بود يا چيز ديگري... «يه شب يکي از خيرين، بچههاي بهزيستي را دعوت کرده بودن تا در جشن عروسيش شرکت کنيم. اصلا نميدونم چه اتفاقي افتاد و يکي از بچهها چه حرفهايي به مربي زد که او با من لج کرد و يکدفعه به سمتم آمد و يک کشيده خوابوند در گوشم. بعدشم درحاليکه داشت برف ميباريد بهم گفت لباساتو دربيار و برو بيرون تو حياط وايسا.
با يه زيرپيراهني رفتم تو حياط و تا ساعت یک شب زير برف و بارون موندم... تا اينکه بالاخره با وساطت نگهبان رفتم تو اتاق... ساعت هفت صبح دوباره منو بيدار کرد و گفت بايد بري تو حياط. به بچهها هم گفت که غذاتونو که خوردين، هرچي خواستین بريزين کف زمين. چندين بار زمين رو جارو کردم و تي کشيدم. اگه چرب بود بايد چهار بار اين کار رو تکرار ميکردم. چند روز بعد همون مربي منو صدا زد و گفت اگه از موضوعي که اتفاق افتاده به مسئول مرکز حرفي بزني بلاي بدي سرت ميارم. بهم گفت تو افغاني و اصلا برام اهميتي نداري.»
برخوردهايي مشابه اين چندين بار ديگر براي سعيد اتفاق افتاد و اين مسئله عامل بروز فشارهاي رواني و افسردگي ماههاي بعد او شد. مددکار سعيد که از فعالان حقوق کودک است دراينباره ميگويد: ما يک سري عمليات درماني که شامل درمان فيزيکي و رواني ميشد را آغاز کرده بوديم تا اثرات بحرانها و فشارهاي گذشته را در او کم کنيم. اما متأسفانه برخوردهاي غيرحرفهاي و گاهی غيرانساني و خشن کارمندان و مسئولان اين مرکز کار را سخت و سختتر ميکرد و ما قادر به مجاب کردنشان براي همسنگ کردن برخوردهايمان در ارتباط با اين کودک نبوديم.
از همان روزها به بعد کم کم فشارهاي عصبي که به سعيد ميآمد تشديد شد. دوران پرتلاطم بلوغ و همزماني شرايط سخت اقامت در اين مراکز، باعث شد او به خودزني روي بياورد. «بعد از مدتي دوباره منو به مرکزي فرستادن که بچههاي بزرگتر رو نگهداري ميکردن. يعني همون ياسر... وقتي رفتم دوباره همون شرايط سخت وجود داشت. طي مدتي که در اون مرکز بودم از بعضي از بچهها ياد گرفته بودم که موقع عصبانيت با چاقو يا يه چيز نوک تيز روي دستم خط بندازم.
خيلي درد داشت اما من دردشو تحمل ميکردم... يه شب خيلي حالم بد بود فقط دلم ميخواست با يه نفر بشينم و حرف بزنم. حتي اگه يه آدم غريبه رو ميديدم دوست داشتم بشينم و باهاش حرف بزنم... در طول هفت تا هشت ماهي که براي بار دوم در اين مرکز بودم، مريض شدم. گفتند افسردگي شديد داري. گريه ميکردم و مرتب حالم بد بود. يکبار با مشاور اونجا حرف زدم ولي حتي اونم بلد نبود باهام حرف بزنه.
همش تحقير و توهين و بدو بيراه... . يه شب خيلي حالم بد بود رفتم زيرزمين مرکز و با يه فلَشي که از قبل داشتمو شکسته شده بود روي دستمو خط کشيدم. حالم خيلي بد بود و دستم مرتب خونريزي داشت. يکي از مربياي اونجا اومد و گفت اين ديوونه است ميخواد بقيه براش دل بسوزونن. بعد از اون بود که منو فرستادن بيمارستان رازي (امين آباد)... بعدشم که ديگه اين مددکارا اومدن سراغم و از اون مرکز نجاتم دادن.»
وضعيت نابسامان زندگي و نوسانات دوران بلوغ در کنار فشارهايي که در مرکز به سعید وارد شده بود باعث شد سعيد دچار افسردگي شود و به خودزني روي بياورد. خودش ميگويد اين سرگرمي خيلي از بچههايي است که در اين مراکز اقامت ميکنند. سرگرمي که ريشه در فشارهاي تحميلي، خشمها و نااميديهاي آنان دارد... .
اخبار اجتماعی - وقایع اتفاقیه