پاتوقی از سرنگ و مرگ
- مجموعه: اخبار اجتماعی
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 30 -3443 03:25
زبالههای بیمارستانی در فضای سبز اطراف پل مدیریت تخلیه شدهاند. سوزن، لوله آزمایشگاهی و سرم؛ همه خونآلود و آلوده. مشخص نیست کدام بیمارستان و مرکز درمانی چند وقت یکبار زبالههایش را اینجا تخلیه میکند؛ جایی در نزدیکی پاتوقهای معتادان کارتنخواب. کارتنخوابهای زبالهگرد هم به هوای فروش زبالههای پلاستیکی، زبالههای آلوده را جدا میکنند و میفروشند و اینگونه زبالههای آلوده وارد چرخه تولید میشوند و سر از خانههای ما درمیآورند. دریا نادری، از اعضای جمعیت خیریه تولد دوباره، جای تخلیه زبالهها را به من نشان میدهد و میگوید: بشرها (لولههای آزمایشگاهی) را میبینی؟ ما تا جایی که توانستیم جمعآوری کردیم، اما واقعا خطرناک است.
قرار است برویم مرجان را ببینیم که کارتنخواب است و مرض قند باعث شده پایش قطع شود، مرتضی که زخمهای عمیق شیشه و قند، دارد از پا درش میآورد، ملیحه تازه از زندان قرچک آزاد شده و مستقیم آمده پاتوق، میترا خنزرپنزری شده با آن زیبایی هنوز خیرهکننده و تعداد زیادی انگشتر، دستبند و النگو که نگاه آدم به آنها خیره میماند و این زیورآلات رد زندگی هستند بر دستهایش البته در پاتوقی که زندگی در آن رو به پایان است.
توقف اول
نخستین توقفمان زیر پل یکی از اتوبانهای پرتردد تهران است، باورش سخت است که این زیر دنیایی دیگرگونه باشد. جایی که در طول روز صدها شهروند از آنجا رد میشوند بدون آنکه بدانند چند متر پایینتر زندگی زیرزمینی آدمهایی که تهران آنها را پس زده در جریان است. خم میشویم و میرویم داخل، هوا به عقب میراندم، بوی تعفن و صدایهای خفه، آرام و درهم. آدمهایی که حتی سر برنمیدارند غریبهای را که وارد پاتوقشان شده نگاه کنند، چرقچرق صدای فندکها تنها صدایی است که بهوضوح شنیده میشود، سر برمیگردانم؛ جمعیتی ٤٠، ٥٠ نفری یک شکل، با پایپ، زرورق، شیشه و چرقچرق صدای فندک.
در آن مغاک؛ میترا یک زن است و انبوهی از مردان. میترا کار میخواهد؛ میگوید تخصصش توالتشویی است و نگهبانی توالت و سرایداری و اگر برایش کار پیدا کنیم، ترک میکند. پایپ را میگذارد روی دامنش. موهایش کوتاه و پلاتینی است، دندان در دهان ندارد، چشمهای روشنش را سرمه کشیده و آرایش تندی به صورت دارد و در میان پنج، شش مرد زرورقبهدست، شیشه دود میکند. دستهای همه پاتوقنشینان یک شکل است، سیاه و زمخت با ناخنهایی کج و کوله و تورفته، تقربیا سرانگشت ندارند، از بس شبهای سرد آتش به پا میکنند و زباله دود میکنند برای گرمشدن...، از کارکنان خیریه قرص معده میخواهد و شامپو.
به معتادان نفری یک وعده غذا و دو نخ سیگار میدهند، صف میکشند برای گرفتن و هنوز ننشسته، بسته را باز میکنند و با ولع شروع به خوردن میکنند، ولعی که حکایت از گرسنگی دارد. فضای زیرپل خفه و دودگرفته است با بوی تعفن. یکی از بچههای گشت میگوید: شهرداری میخواسته اینجا را برایشان خوابگاه کند، اما اداره برق بهدلیل وجود کابلهای فشارقوی مخالفت کرده است. معتادانی که قرص و دارو میخواهند میآیند بالا کنار ماشین و اتوبان. معتاد نه؛ بیمار. بچههای گشت تولدِ دوباره اینطور خطابشان میکنند «بچهها، بیمار، بیماری.»
مرد جوان میآید بالا. پوست و استخوان است، چندوقت یکبار بطری نوشابه را از ساک ورزشی پارهاش درمیآورد و هورت میکشد. نگاهم به او خیره میماند؛ آمده زخمهایش را نشان دهد. کاپشن پارهای را که در روزهای گرم اردیبهشت بر تنش جا خوش کرده، در میآورد و بعد تیشرت مندرس را از لای استخوانهایش بیرون میکشد، با نفسی که بند میآید و حالت تهوعی که به آدم دست میدهد از دیدن زخمهایی که دل را ریش میکند.
تقریبا پوست ندارد، سراسر بدنش زخمهایی است که زرداب چرک و خون صورتی جایجای آنها بیرون زده است و زخمهای زیر بغلش تبدیل به حفرههایی عمیق شدهاند. «زولا» گرفته، شیشه و کراک این بلا را سرش آورده است. با دستهای شیشهای زخمها را میخارانند و شیشه که اسیدش بالاست زخم را میخورد و به قول خودشان «میریزدشان بیرون».
هیچ مرکز درمانیای او را نمیپذیرد چون شناسنامه ندارد. بچههای گشت میگویند ما نمیتوانیم برایت کاری کنیم. کارهایت را بکن، فردا پسفردا میآییم میبریمت بیمارستان اسلامشهر. «تنها مرکز درمانی است که بیماران بدون هویت را میپذیرد. میرود عقبتر میایستد کنارش میایستم. میگوید: اگر میمیرم تا یکی، دو ماه دیگر، پس بیمارستان نروم، بمیرم راحت شوم.» حرفی برای گفتن ندارم، دوست دارم دستم را بگذارم روی شانهاش و دلگرمیاش بدهم. بیماری که کنار من ایستاده، با نابودی فاصلهای ندارد.
میپرسم چقدر مصرف داری؟ میگوید زیاد نیست. چقدر؟ روزی یک گرم شیشه و نیم گرم دوا. از کجا خرجش را درمیآوری؟ زبالهگردی.
بیمار مسن دیگری آمده زخم پاهایش را نشان میدهد. زخم بهچرکافتاده را ضدعفونی میکنند و میبندند و چندتایی قرص چرکخشککن و تأکید که نخوارانیش و اگر به زخمت رسیدگی نکنی، شبیه زخمهای این میشود. میترا چادر مشکی بر سرکرده میآید؛ شلوار ، شال و قرص معده میگیرد. مرد جوانی از راه میرسد، از این گذریهاست؛ گذری به معتادانی میگویند که خانه و زندگی دارند ولی برای تهیه مواد میآیند پاتوق، موادشان را میکشند و میروند. از خانم نادری میخواهد به وضعیت مریم رسیدگی کند. خنزرپنزریشده چهار، پنج ساعت چت میزند. میپرسم یعنی چی؟ خانم نادری توضیح میدهد یعنی همین خرده وسایلشان را هم از جلویشان جمع میکنند ،هرچه دارند؛ فندک، سیگار، پایپ و... و چهار، پنج ساعت خیره میمانند به همینها و نمیتوانند کارهای معمولشان را انجام دهند».
زن جوان دیگری از راه میرسد. میترسد با خودمان ببریمش، اما بالاخره اعتماد میکند کمی که میگذرد میزند زیر گریه و میگوید خسته شدهام، میخواهم ترک کنم و آدرس سرپناه شبانه زنان را میگیرد. میرویم به پاتوق بعدی.
توقف دوم، فرحزاد
٢٥ پله سیمانی باریک را بالا میرویم و بعد هم کمی پیادهروی. در طول مسیر بپاها (چوبدارها) ایستادهاند برای کشیک. تا اگر خبری از گشت نیروی انتظامی شد به پاتوقدار خبر دهند. پاتوق مناصب خود را دارد. هر پاتوق چند بپا، یک صاحب مواد، یک ترازودار و یک نظمدهنده دارد. وارد میشویم جمعیتی ٣٠، ٤٠ نفری که عمدتا جوان هستند در حال مصرفند؛ دو زن و بقیه مرد. اغلب دو مصرفیاند؛ شیشه و دوا (هروئین). ترازودار ابتدای پاتوق ایستاده. قمه نیممتری کنار دستش است و با کاردک مواد را میگذارد روی ترازو و میفروشد. بستههای غدا بهسرعت تمام میشوند. در تمام مدت حضورمان مرد جوانی در حال فروکردن سوزن سرنگی در انگشتش است، دیگری با چاقو زمین را میکند. چند مرد شیکپوش گذری هم در حال مصرفند، با آیندهای که جلوی چشمانشان است و اما افیون مواد نمیگذارد که ببینندش.
مرد جوانی از راه رسیده؛ سگی در راه پاتوق پایش را گاز گرفته، کفشش پاره شده و خون از انگشتش روان است. پسر جوان دیگری با سر شکسته آمده، بچههای گشت شروع میکنند به پانسمان و ضدعفونی زخمهای او و دیگری که پایش زخم عفونتکرده دارد. همه خانم نادری را دوره میکنند، قرص میخواهند.
پاتوقدار داد میزند بشین، بشین، آبجی بشین، داداش بشین، دریا نادری به من نهیب میزند که بشین، قانون پاتوق است. کنار زن جوان مینشینیم. کارشناس روانشناسی بالینی است. میگوید: خانم تو رو خدا برای من کار پیدا کن. من ٩ ماه پاکی دارم.
تعجب ما را که میبیند، میگوید: امروز از زندان قرچک آزاد شدهام. پارسال سه گرم مواد از من گرفتند، یک سال حبس خوردم.
عفو روز مادر دادند، سه ماه زودتر آزاد شدم. آمدم اینجا و بعد از اینجا میروم آرایشگاه. دریا میگوید: تو که ٩ ماه پاکی داری، چرا اینجایی؟ اینجا چه کار میکنی؟
جواب میدهد: منتظرم برایم پایپ بیاورند. قرصها توزیع میشود. مرد دیگری شانه و محلول شپش میگیرد. شانه شپش را برای اولینبار میبینم. شبیه دسته تیغ است با دندانههای ریز.
پاتوقدار میآید و قرص معده میخواهد. به او رانیتیدین میدهند. معترض میشود که رانیتیدین خوردم خوب نشدم. نادری به او میگوید: مال این شیشههای جدید است. اسیدش بالاست. معده و بدنتان را نابود میکند. در راه برگشت برایم توضیح میدهد که اینها حین مصرف، شیشه را میریزند کف دستشان و بعد با همان دست شیشهای زخمهایشان را میخارانند، شیشه بازار ایران بخش عمدهاش اسید است، برای همین زخمها را میخورد و تشدید میکند و زخم تبدیل به زولا میشود که کشنده است.
چندتایی پد الکلی توزیع میکنند، علتش را که میپرسم میگویند: برای ضدعفونیکردن پایپها. چون اینها پایپ مشترک مصرف میکنند و اینطوری آفت و زخم دهان یکیشان در میانشان فراگیر میشود. دریا نادری میگوید در پاتوقها بیماران زیادی را دیده که بیماری روانی دارند، اما نمیتوان هیچ کاری برایشان کرد. بهدلیل بیماریشان با اعضای پاتوق درگیر میشوند و کتک زیادی میخورند.
میرویم پاتوق مدیریت و حوالی محل تخلیه زبالههای بیمارستانی، در پاتوق بعدی چند وقت پیش دو مأمور نیروی انتظامی کشته شدهاند، اهالی پاتوق دائما در همان حوالی جا عوض میکنند و سلاح گرم دارند و بچههای گشت هم اجازه ورود به پاتوق را ندارند.
پاتوق بعدی جایی میان درختهای اطراف اتوبان چمران است. مرجان و دوستانش نشستهاند. مرجان قند دارد. انگشتانش در اثر عفونت قند قطع شدهاند. پایش زخم عفونی زرد دارد. از بچههای گشت بسیار گلایه میکند که چرا سراغش نیامدهاند. نادری میگوید به ما گفته بودند تو را بردهاند لویزان و من این روزها بیشتر پاتوق... و... میروم.
درحالیکه بتادین را میمالد روی زخمش و با محلول شستشوی صورت خارجی، زخمش را میشوید و رو به من میگوید همه را هم که میشناسی، از آن دختربچه لال که روی درخت زندگی میکرد، چه خبر؟ همهجا درباره او صحبت میکنند و... میگوید و میخندد، انگار دو مرجان اینجا هستند، یکی مرجان با زخم باز عفونتکرده و پای قطعشده و دیگری مرجانی که میگوید و میخندد و توی سر دوستانش میزند.
اخبار اجتماعی - شرق