اگر به جای من بچــــــــــــــه‌هایم می‌سوختند، چه؟



 اخباراجتماعی ,خبرهای اجتماعی,زهراسادات حسینی

       
 «سیده خانم! شما هی می‌میرید و ما مجبوریم شما را به زندگی برگردانیم.» این جمله را پرستار بیمارستان چمران به زهراسادات حسینی می‌گوید، در همان روزهایی که به علت اشتباه بارز تنی چند از کادر بیمارستان صورت زهرا سوخت، گلویش پاره شد، بارها به کما و بیهوشی رفت و در آخر با روانی زخم‌خورده، نفسی سنگین و خسته از بی‌مهری به خانه‌اش پناه برد.

 

خودش می‌گوید: «خدا بچه‌هایم را دوست دارد که زنده مانده‌ام.» من می‌گویم: «حتما خدا او را دوست دارد چراکه همراه و همسرش مثل کوه کنارش ایستاده، تمام سختی‌ها را به جان خریده و هنوز عاشقانه به لب‌های سوخته نیمه باز زهراسادات که حرف می‌زند، نگاه می‌کند.»

 

این داستان زنی است که 27 دی ماه سال 94 برای به دنیا آوردن دوقلوهایش به اتاق عمل برده می‌شود. از آنجا که داروی بی‌حسی روی او اثر نداشته، بی‌هوشش می‌کنند و با یک اشتباه مهلک به جای اکسیژن 15 دقیقه از کپسول دی‌اکسیدکربن استنشاق می‌کند.

 

ترکیب داغی که زیر ماسک ایجاد می‌شود، صورت، گلو، ریه، دهان، بینی و چشم راست زهرا را می‌سوزاند. مبینا و مهنا به دنیا می‌آیند. زهراسادات ایست قلبی می‌کند و به کما می‌رود و بعد از 3 روز در بخش مراقبت‌های سوختگی میان بهت و ناباوری خانواده‌اش به هوش می‌آید. پزشک لوله‌ها را از گلویش درمی‌آورد و با فریاد از او می‌خواهد نفس بکشد. زهرا در اثر تجربه خفگی از هوش می‌رود و این‌بار که به هوش می‌آید متوجه می‌شود لوله تراکستومی (لوله‌ای برای تنفس) در گلویش فرو کرده‌اند. چند بار لوله را از گلویش درمی‌آورند و باز با فشار زیاد فرومی‌کنند که عوارض وحشتناکی برایش داشته. در نهایت به بیمارستان کسری منتقل می‌شود تا نجات یابد و عمل جراحی رویش انجام شود و بعد از 54 روز بستری بودن در 2 بیمارستان به خانه برمی‌گردد، با صورتی سوخته و ... گفت‌وگوی ما را با او و همسرش در ادامه می‌خوانید:

بعد از حدود 5 ماه در چه مرحله‌ای از درمان هستید؟
     خانم حسینی: 15 بهمن ماه سال گذشته برای اولین‌بار سوختگی صورتم را تراشیدند. سوختگی من درجه 3 بود، شدید‌ترین نوع سوختگی. صورتم سیاه شده بود. 4-3 روز بعد به‌دلیل اینکه سوختگی‌ام دوباره سیاه شد به اتاق عمل رفتم و روی صورتم عمل گرافت (پیوند پوست سالم به ناحیه آسیب‌دیده) انجام دادند. یادم نمی‌رود. وقتی به هوش آمدم فقط دستم را گذاشتم روی بازویم. احساس می‌کردم دستم شکسته، نمی‌توانستم تکانش بدهم. تا 10 روز درد شدیدی داشتم زیرا خیلی عمقی از بازویم پوست برداشته بودند. با گوشت برداشته بودند. متاسفانه عارضه گرافت باعث شد پلکم به سمت پایین کشیده شود. چشمم بیرون افتاده بود و تمام مدت باز می‌ماند و این حالت باعث خشکی چشمم شده بود. ممکن بود دچار نابینایی هم شوم.

روی چشمتان هم عمل انجام دادند؟
     خانم حسینی: بله، اردیبهشت عمل شدم. این بار از پشت گوشم پوست برداشتند و زیر چشمم گذاشتند. (به چشمش اشاره می‌کند.) الان این پوستی که زیر چشم هست، پوست پشت گوشم است. راستش دیگر می‌ترسم. می‌خواهم قبل از هر عملی وصیتنامه‌ام را بنویسم و بعد اتاق عمل بروم، حتی از بیهوشی هم می‌ترسم. از اینکه دیگر به هوش نیایم.

چند بار تا به حال عمل شده‌اید؟
     خانم حسینی: تا الان 7 بار عمل شده‌ام.

پیش‌بینی بهبود صورتتان چقدر است؟
     خانم حسینی: گفتند آثار سوختگی روی صورت من خواهد ماند. قرار است با عمل‌های بعدی خط بالای لبم را از غضروف پشت گوشم بسازند و چسبندگی دهان و بینی‌‌ام را که همه سوختگی درجه3 دارند، ترمیم کنند. الان دلم می‌خواهد بتوانم راحت نفس بکشم. (روسری‌اش را کنار می‌زند تا جای عمل فیستول و محل تراک را روی گلویش نشان دهد.) متاسفانه من نمی‌توانم خطا و سهل‌انگاری که رویم انجام شده، ثابت کنم.

همسر خانم حسینی: اجازه بدهید تا من مساله را توضیح بدهم. مساله این است که وقتی به هر دلیلی بیمار از راه بینی و دهان نتواند نفس بکشد باید یک راه میانی برایش باز کنند. در نتیجه به شکل اورژانسی شکافی در گلوی بیمار ایجاد می‌کنند تا به قول خودشان جان بیمار را نجات ‌دهند. الان هم بیمارستان چمران اعلام کرده ما جان تو را بعد از سوختگی نجات دادیم. یعنی خیلی اورژانسی در 10 دقیقه گلو را باز کردند و لوله را جا دادند. تفاوت اینجاست که پزشک اصلا مسیر ورود لوله را بررسی نکرده تا ببیند این مسیر قابل‌برگشت و درآوردن هست یا نه، بعد اقدام بکند. هر روز می‌آمده و به همسر من می‌گفته مشکلی ندارد.


 خانم حسینی: هر روز به من می‌گفت غذا بخور ولی من با این صورت سوخته و ورم‌کرده که سوختگی‌ام تا ریه هم رفته بود، چطور می‌توانستم غذا بخورم.

گویا خیلی دیر هم متوجه شرایط وخیم شما شدند که به جای اکسیژن گاز دی‌اکسیدکربن به شما وصل شده؟
     خانم حسینی: 15 دقیقه ماسک جلوی دهان من بوده. دستگاه هم علامت هشدار می‌داده که سطح اکسیژن افت کرده، شانس آوردم، خدا بچه‌هایم را دوست داشت که عمل 2 اتاق دیگر تمام شده بود و پزشکان آنها آمدند من را نجات دادند.

پزشک بیهوشی خودتان متوجه وضعیت نشده بود؟
     خانم حسینی: نه، سطح اکسیژن من به 30 رسیده بود. اگر به 20 می‌رسید، مرگ مغزی می‌شدم. راستش من خیلی چیز‌ها را نمی‌توانم ثابت کنم. اول به من گفتند پزشک بیهوشی در اتاق من نبوده، بعد آمدند اصلاح کردند که بوده اما نتوانسته تشخیص بدهد. من فقط خدا را شکر می‌کنم که اکسیژن مرکزی را به بچه‌ها وصل کردند، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه‌هایم می‌آمد. به من گفتند ماسک را روی سر من گذاشته و از اتاق بیرون رفته است. وقتی سطح اکسیژن من به 50 می‌رسد، به پزشکم می‌گویند بیمارت را سریع جمع کن، حالش وخیم است. بعد پزشک می‌رسد و می‌بیند من ایست قلبی کرده‌ام و آنقدر سر و صورتم ورم کرده بود که پزشک بیهوشی غش می‌کند.

بعد از تمام این اتفاقات برخورد بیمارستان با شما چطور بود؟
     خانم حسینی: خیلی منت می‌گذاشتند که ما بهترین‌ها را برای تو آوردیم. در حالی که من که سالم آمدم بیمارستان. انگار که الان من کنار ساحل نشسته‌ام و لذت می‌برم از زندگی‌ام. می‌گویند: «بهترین اتاق را به تو داده‌ایم.» آن اتاق را اگر شبی 100 میلیون به من بدهند، حاضر نیستم یک شب دیگر آنجا بروم.


رفتار پرستارها و پزشکان چطور بود؟
     خانم حسینی: بعضی‌ها خوب بودند ولی همه خوب نبودند. بعد از 21 روز که من را به بخش بردند، نمی‌دانید چه مصیبتی داشتیم. رسیدگی نمی‌کردند. مدام دعوا داشتیم. نای من پاره شده بود و هر چیزی که می‌خوردم داخل ریه‌ام می‌شد. سرفه‌های شدیدی می‌کردم و احساس می‌کردم مویرگ‌های سرم پاره می‌شوند. از سرفه سیاه می‌شدم. اطرافیانم خون گریه می‌کردند. هیچ چیز نمی‌توانستم بخورم، فقط کمی ژله یا بستنی می‌خوردم که چسبندگی گلو ایجاد نشود و تمام مدت سرم داشتم. این وضعیت زنی بود که زایمان سخت هم کرده. بعد از 21 روز که آمدم بخش پیش بچه‌هایم، یک پزشک آمد بالای سرم و به من گفت: «غذا بخور.» برایم پوره سیب‌زمینی آوردند که به نظرم خوشمزه‌ترین غذای دنیا بود بعد از این همه وقت. یک روز گذشت و من سرفه‌های شدیدی داشتم و از تراکم ترشح بیرون می‌زد.

 

روز بعد دوباره پزشک آمد و گفت: «غذا برایش بیاورید.» این‌بار آب قورمه‌سبزی و کمی پلو به من دادند که به محض خوردن از تراکم بیرون ریخت. قبلا هم به این خانم پزشک گفته بودم هر چیزی که می‌خورم از تراکم بیرون می‌ریزد اما باز اصرار می‌کرد که نه بخور. انگار ماجرا این‌طور بود که من یک آدمی بودم که بیرون از بیمارستان سوختم و الان باعث زحمت‌شان شده‌ام. 3-2 ساعت بعد تب شدید گرفتم. باز من را به آی‌سی‌یو فرستادند و تازه آنجا فهمیدند من دچار فیستول شده‌ام. (ایجاد زائده‌ای در مجاری تنفسی) جالب اینجاست که بیمارستان با اعتماد به‌نفس زیاد و برای اینکه ماجرا بیرون درز پیدا نکند از پزشکان خارج از بیمارستان کمک نمی‌گرفت. اگر آن پزشکی که باعث شد به بیمارستان کسری منتقل شوم، نبود، شک ندارم که تا حالا بر اثر عفونت ریه شدید مرده بودم.

تا آن زمان شما هیچ خبری به رسانه‌ها نداده بودید؟
     همسر خانم حسینی: روز اول بین ما و بیمارستان جلسه‌ای برگزار شد و ما گفتیم اگر الان سهل‌انگاری فنی یا هر چیزی اتفاق افتاده و شما می‌گویید و ما هم که سر درنمی‌آوریم، اشکالی ندارد، ما بعدا با طرح شکایت به آن رسیدگی می‌کنیم، اما الان هر اقدامی که نیاز است یا بگویید ما خودمان انجام بدهیم یا خودتان بکنید، کوتاهی نکنید. قول شفاهی و کتبی دادند، صورتجلسه کردند، از عوامل بیمارستان قول مساعدت گرفتند، اما فقط 2 روز اول متخصص ریه از بیرون آوردند. گذشت تا همسرم را به بخش آوردند و ما فکر می‌کردیم به زودی مرخص می‌شود. من شکایتم را نگه داشته بودم زیرا ترس از این داشتم که ممکن است برای همسرم کم بگذارند. بعد که مسجل شد فیستول دارد و فیستول عارضه‌ای است که درمانش خیلی سخت است و برخی مجبورند تا آخر عمر با آن زندگی کنند، دیگر تاب نیاوردیم و موضوع را به وزارت بهداشت و وزارت دفاع خبر دادیم.

بعد اطلاع‌رسانی شما تغییری در روند درمان همسرتان داده شد؟
     همسر خانم حسینی: تقریبا به هر جایی که رابطی یا آشنایی داشتیم، اطلاع دادیم و همه آنها با رئیس بیمارستان تماس گرفتند و صبح بعد لحن رئیس بیمارستان کلا به‌ خاطر فشارهایی که به او وارد شده بود عوض شد. تا آن روز می‌گفت می‌خواهید ببرید جای دیگر مسوولیتش با خودتان، هزینه‌اش را ما می‌دهیم ولی آن روز دستش را گذاشته بود روی سینه‌اش و می‌گفت هر جا که لازم است بگویید ما می‌بریم و در نهایت با مسوولیت و هزینه خودشان همسرم به بیمارستان کسری منتقل شد.

حدود هزینه‌ها چقدر بود و آیا از بیمه پولی گرفتید؟
     همسر خانم حسینی: نزدیک 100 میلیون تومان هزینه درمانی بیمارستان چمران شده بود که خودشان از بیمه گرفته بودند. بیمه هم می‌گوید خودتان خسارت زده‌اید، حالا آمده‌اید از من بگیرید که پولی به آنها ندادند و ما هم که بعدا به بیمه مراجعه کردیم تا برای جراحی پلاستیک کمک بگیریم، گفتند چون بیمارستان مسبب ماجرا بوده باید از صندوق‌های دیگر که مربوط به بیمه خسارت است تامین شود نه بیمه درمانی.

مراحل قضایی شکایت‌تان در حال حاضر به کجا رسیده است؟
  همسر خانم حسینی: قرار است در یکی- دو ماه آینده یک کمیسیون پزشکی تشکیل شود که نظرش خیلی اهمیت دارد چراکه درصد قصور افرادی که در این ماجرا مقصر بودند را مشخص می‌کند و تا قطعی شدن نتیجه نهایی همسرم چند بار توسط پزشک قانونی معاینه خواهد شد و در نهایت پرونده به دادسرا خواهد رفت. خوشبختانه بیمارستان چمران نظامی است و یک قانون جدیدا تصویب شده که اتفاقاتی که در مراکز نظامی می‌افتد باید به دادسرای نظامی سپرده شود. بیمارستان چمران زیرنظر دانشگاه شهید بهشتی است و جزو دولت نیست. یک کمیسیون تشکیل دادند و بعد از رسانه‌ای شدن، وزارت بهداشت هم وارد کار شد و بعد از تشکیل یک کمیسیون تشخیص داد که مقصر اصلی واحد فنی- پشتیبانی بیمارستان است. البته پزشک بیهوشی هم از بیمارستان اخراج شد که ما تازه مطلع شده‌ایم.

 خانم حسینی: وقتی خارج از ایران چنین اتفاقاتی می‌افتد، حرف حقوق بشر به میان کشیده می‌شود، اما به من گفتند همه چیز باید در سکوت باشد. حتی اجازه ندادند در برنامه ماه عسل شرکت کنم.

در تمام این روزهای سخت چه کسی بیشتر از همه ‌باید کمک می‌کرد و نکرد؟
     خانم حسینی: من نیاز به کمک کسی ندارم. دوست دارم این اتفاق‌ها دیگر برای کسی نیفتد.

     همسر خانم حسینی: از ما اصلا حمایت روانی و معنوی نشده. چنین بیماری دیگر نباید دغدغه بچه‌هایش را داشته باشد. ما هر روز جنگ اعصاب داشتیم که حداقل بتوانیم مشکلات مادی‌مان را حل کنیم. شاید مشکلات روانی ایشان خیلی بیشتر از درد‌های جسمی باشد که تحمل می‌کند. هنوز هم وقتی در جمع‌های زنانه قرار می‌گیرد خیلی برایش سخت است، اما خدا را شکر توانسته روحیه‌اش را حفظ کند. بیرون می‌رود و خرید می‌کند.

برخورد اطرافیان چطور است؟
     خانم حسینی: اطرافیان خودم سعی می‌کنند طبیعی رفتار کنند. اوایل هر کسی من را می‌دید، می‌زد توی سر خودش، اما پدر و مادرهایمان و... من دست پدر و مادرهایمان را می‌بوسم. خیلی زحمت کشیدند.

چطور به بچه‌ها رسیدگی می‌کردید؟
     خانم حسینی: مادرها که خانه‌مان بودند، اما من یک پسر مدرسه‌ای هم داشتم و شرایط خیلی سخت بود. اعصاب همه خراب بود. بیشتر مادرهایمان رسیدگی می‌کردند.

در حال حاضر مهم‌ترین مساله‌ای که شما را نگران می‌کند، چیست؟
     خانم حسینی: من اصلا نمی‌دانم قرار است چه اتفاقاتی بیفتد. عمل زیبایی پرهزینه و زمانبر است. فواصل هر کدام ممکن است 2 تا 3 سال باشد و بعد از 2 سال این موضوع آنقدر داغ می‌ماند که بگویند هزینه‌های ما را می‌دهند؟ بالاخره دولت عوض می‌شود. تمام رئیس و روسا عوض می‌شوند و احتمال دارد تعهد همدیگر را قبول نداشته باشند و دغدغه اصلی من همین است که این مسیر را از اول تا آخر دوباره بروم.

خانم حسینی! این اتفاق تاثیری روی رابطه شما و همسرتان گذاشت؟
     خانم حسینی: دوست دارم از شوهرم این سوال را بپرسید که وقتی خبر مرگ من را به او دادند چه احساسی داشت؟

مگر خبر مرگ شما را به ایشان دادند؟
     خانم حسینی: بله، به ایشان گفته بودند 95 درصد من احتمال مرگ داشتم. با 3 درصد سطح هوشیاری.

   همسر خانم حسینی: واقعیتش بعد از اینکه بچه‌ها را از اتاق عمل آوردند، دیدم خبری نشد. هر جا می‌رفتم، احساس می‌کردم من را می‌پیچانند. خیلی نگران شده بودم. پدر و مادرم هم در راه بودند. آنقدر مضطرب شدم که آخرش رفتم پشت اتاق عمل و سوال کردم. گفتند مثل اینکه بیمار شما یک مشکلی داشته به بخش بی‌‌آی‌سی‌یو منتقل شده است. تا آن موقع نمی‌دانستم بی‌آی‌سی‌یو چیست. سوال کردم گفتند‌ آی‌سی‌یو سوختگی است. انگار همه بیمارستان در گوشی با هم صحبت می‌کردند. آخرش رئیس گروه‌های پزشکی بیمارستان آمد و دقیقا شبیه دیالوگ‌های فیلم‌ها به من گفت که برای خانم شما حین عمل مشکل پیش آمده. وقتی حرف می‌زد، من دیگر اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. گفتم چرا اینقدر آرام جملات را می‌گویید؟ تندتر بگوید! من طاقتش را دارم! وسط جمله‌هایش گفت : «... و به کما رفت» که دیگر من متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. آن روز تا شب مثل آدم‌های دیوانه در بیمارستان راه می‌رفتم و حالم خیلی بد بود. نمی‌دانستم باید با بچه‌هایمان چه کار کنم.

اولین‌بار که همسرتان را دیدید...
     همسر خانم حسینی: 3 ساعت بعد او را از پشت شیشه دیدم. ناخودآگاه تلفن‌همراهم را بالا آوردم و از دور یک عکس گرفتم و بعد حالم بد شد و مرا بردند اورژانس. بعدها همین عکس را گزارش خبر 20:30 نشان داد.

     خانم حسینی: وقتی خبر مرگ کسی را به عزیزانش می‌دهند، فقط از خدا می‌خواهند که برگردد. بماند. رابطه ما هم شکل جدیدی گرفت. دوباره عاشق شدیم، عشقی که سطحی نیست. بعد از این اتفاق همسرم به من گفت ما از صورت هم گذشته‌ایم، به سیرت هم رسیدیم. خیلی دوستش دارم.

اگر وزیر بهداشت را ببینید، دوست دارید چه حرفی با او بزنید؟
     همسر خانم حسینی: گله می‌کنم. همسرم یک ماه در بیمارستان چمران بستری بود و حتی زمانی که معاون ایشان آقای آقاجانی بعد از گزارش 20:30 آمده بودند ملاقات و من مدام گله می‌کردم، ایشان باز داشتند به من همان جمله‌های همیشگی را می‌گفتند: «همیشه این اتفاقات پیش می‌آید.» و سنگین‌تر از همه این بود که گفت: «ما از روز اول خبر داشتیم.» خب اگر خبر داشتید، برای چه زودتر نیامدید؟

مصاحبه کردند و گفتند: یک اتفاق کوچک افتاده!
     بعد از انتقال همسرم به بیمارستان کسری از ترس اینکه موضوع منتشر شود خود رئیس بیمارستان چمران پیشقدم شد و چند جا مصاحبه کرد و خبر را طوری پخش کرد بود که بله، یک اتفاق کوچک افتاده و ایشان مرخص شدند و حالشان خوب است. همان خبر هم قرار بود در 20:30 گفته شود که برادرم یک ساعت قبل صحبت کرده بود و کلی تلاش کرد که خبر را عوض کنند و نگویند که بیمار حالش خوب است و حداقل بگویند به بیمارستان دیگری منتقل شده است. بعد از این ماجرا دیگر برایمان حتمی شد که باید شکایت کنیم.

 

جالب است به ما می‌گفتند چون شما شکایت کرده‌اید خب بالاخره قانون به شما دیه می‌دهد و هزینه‌های درمانی و غیردرمانی شما در همین نهفته است و بالاخره دیه را می‌گیرید. این حرف‌ها خیلی برای ما سخت بود. دوباره به بیمارستان فشار آوردیم تا اینکه بالاخره از بالا به رئیس بیمارستان دستور دادند هزینه‌های بیمارستان را بدهد. همین الان هم مدام بازی درمی‌آورند و برای یک فاکتور و با جود این همه مشکلاتی که داریم، کلی اذیت می‌کنند.

 

 اخبار اجتماعی  - سلامت

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه ترین خبرها(روزنامه، سیاست و جامعه، حوادث، اقتصادی، ورزشی، دانشگاه و...)

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------