روایت مجاهد خذیراوی از مهمانی لعنتی...



مجاهد خذیراوی که روزگاری با استارت های انفجاری و گل هایش، پرچم استقلال را در باد می رقصاند و به حکم روزگار بی رحم، شایسته تمام لعن ها شد، حالا پس از مدت ها به حرف آمده تا واگویه های ستاره سوخته ای را بشنویم که هر ثانیه، مجلس ترحیم آرزوهای اوست.

وقتی دفتر خاطراتش را ورق می زند، برگ به برگ را از ابر است؛ درخشش در صنعت نفت، آمدن به استقلال، گل فرازمینی اش به نفت با دریبل چند بازیکن، رسیدن به تیم ملی و احتمالا حسرتی که تا آخر دنیا با او خواهد بود.

 

مردی که با سرشت تلخ سرنوشت آشناست و بارها نقره داغش شده، اینک در قامت یک تلف شده، تبعید ابدی به سیاره تنهایی را پذیرفته است.

مجاهد خذیراوی که روزگاری با استارت های انفجاری و گل هایش، پرچم استقلال را در باد می رقصاند و به حکم روزگار بی رحم، شایسته تمام لعن ها شد، حالا پس از مدت ها به حرف آمده تا واگویه های ستاره سوخته ای را بشنویم که هر ثانیه، مجلس ترحیم آرزوهای اوست.

دوست نداریم نبش قبر کنیم، اما گاهی فلاش بک به زندگی یک ستاره خاموش می تواند روشنگر یک نسل بازیگوش باشد!
گذشته من مثل یک فیلم یا کتاب همیشه جلوی چشمانم است. 16 ساله بودم که آمدم تهران تا مثلا برای خودم کسی شوم.

 

آمدم و خیلی زود درخشیدم و دردانه استقلال و تیم ملی و بلاژویچ شدم، اما یکهو گیر آدم هایی افتادم که کمر به نابودی ام بسته بودند. باور می کنید در یک خوابگاه درب و داغان هر روز نان و ماست جلویم می گذاشتند.

 

اخبار,اخبار ورزشی,مجاهد خذیراوی


یادمان هست آن زمان تیم های زیادی حاضر به جذب تو بودند؟
بله، خیلی ها من را می خواستند. پرسپولیس حاضر بود 10 میلیون تومان به من بدهد تا پیراهن شان را بپوشم، اما عشق من استقلال بود برای همین تمام پیشنهادهای نان و آبدار را رد کردم و با شندرغاز قرارداد نان و ماست دلی بستم.

پس از این همه سال وقتی سر را بر می گردانی، چقدر خودت را در اتفاقات تلخی که افتاد، سهیم می دانی؟ رک باش لطفا.
من هم اشتباه داشتم. من هم اسیر جوانی و هیجان شدم، اما یادتان باشد که آن زمان فقط 16 سالم بود.

 

هر روز می رفتم روی جلد روزنامه ها و صدهزار نفر در ورزشگاه برایم هورا می کشیدند. به خدا از هیچ، همه چیز ساختند تا از یک من شهرستانی ابلیس بسازند.

 

عصر جمعه بود، ما داربی را بردیم و هیچ وقت فراموش نمی کنم که نصف ورزشگاه یک صدا تشویقم کردند.

از آزادی که آمدم بیرون، به یک مهمانی رفتم. خیلی های دیگر هم در آن ضیافت بودند، اما... من بیچاره سیبل آن جشن شدم و تا به خودم بیایم، نشریات عکسم را زدند و صورتم را شطرنجی کردند. نامردها جوری مرا زدند که دیگر بلند نشوم. من تا قیام قیامت صبر می کنم و یقه آنها را که همه آرزوهایم را له کردند و آبرویم را بردند، بگیرم.

بعد که سر از غار تنهایی درآوردی، دنیا چه رنگی پیدا کرد؟
هیچی دیگر، سال ها گوشه خانه ماندم و فقط غصه خوردم. بالاخره از اوج شهرت به انزوا و تنهایی رسیدم. اگر آن بالا یکی نبود که هوایم را داشته باشد تا الان هفت کفن پوسانده بودم. کم نیست.

 

فکرش را بکنید کسی که از لورکوزن پیشنهاد داشت، یکهو این طوری بیفتد ته چاه. من درست زمانی قیچی شدم که بارسا برای جذبم دست به کار شده بود. اگر باور ندارید زنگ بزنید و از مدیران وقت باشگاه بپرسید.

چرا پس از پایان محرومیت به تماشای جشن تولد دوباره مجا ننشستی. تو می توانستی از صفر شروع کنی و دوباره برگردی؟
می خواستم همین کار را بکنم، اما آن قدر حاشیه ها فضا را مسموم کرده بودند که دیگر امکان نداشت. همه به چشم یک جانی به من نگاه می کردند. خداوکیلی می توانستم حقم را از فوتبال ایران بگیرم. اما بعضی ها مجای تنبیه شده و خانه نشین را هم تحمل نکردند و ضربه دیگری به من زدند.

منظورت از بعضی ها چه کسانی است؟
همان هایی که هم قسم شده بودند میخ آخر تابوت مرا بکوبند. آقایی که سرمربی استقلال بود و ادعای باتقوایی داشت، اما عصای دستم که نشد هیچ، چوب لای چرخم گذاشت و دوباره زمین گیرم کرد. روزی که یک پنالتی را به تیر زدم، زمین و آسمان را به هم دوختند و دیگر مرا به میدان نفرستادند تا برای بار دوم ویران شوم.

چرا در خوزستان نماندی و در زادگاهت فوتبال را تعقیب نکردی؟
اینجا هم جو خراب بود. فولاد با من قرارداد بست، اما آنقدر شلوغش کردند و حرف درآوردند که مدیرعامل باشگاه، برخلاف میل باطنی اش عقب نشینی کرد و نتوانستم در خوزستان هم بازی کنم.

حالا در 35 سالگی برای آینده چه برنامه ای داری؟
برنامه؟ دلت خوش است عامو. برای من دیگر نه اعصابی مانده، نه حس و حالی. فوتبال که با پنبه سر مجاهد را برید، به چه درد من می خورد. با خودم عهد بسته ام تا دم آخر، دو رو بر زمین های فوتبال آفتابی نشوم.

 

اخبار,اخبار ورزشی,مجاهد خذیراوی


شنیده ایم پدرت هم پایان تلخی داشت، مرگی غم انگیز و عجیب!
بیچاره پدرم یک عمر غصه من و بچه هایش را خورد. اما باز هم دلش پیش فوتبال بود. در آن داربی معروف که استقلال به پرسپولیس باخت و ایمون زاید سه گل زد، پدرم پای تلویزیون سکته کرد و روی دست هایمان جان داد. وقتی می گویم فوتبال قاتل ما بوده، قبول کنید.

خوشبختانه مثل اینکه زن و بچه مهربان و همیشه همراهی داری. بالاخره یک جا را شانس آوردی!
خدا اینها را فرستاده تا من غمباد نگیرم. ماهان و ماهک همه زندگی من هستند و هوای پدرشان را دارند. یک همسر دلسوز هم دارم که اجازه نمی دهد خیلی تو لک بروم. من طعم زندگی را با این سه نفر چشیدم. اگر هزار در به روی آدم بسته شود، باز خدا دری را باز می گذارد.

برای جوان های امروز که پا جای پای مجاهد می گذارند و به ستاره شدن در عالم فوتبال فکر می کنند، پیغامی داری؟
جوان ها باید فریب دنیا و آدم های بی مرامش را نخورند. بعد هم جوانی دو روز است و تا پلک به هم بزنی، میانسالی از راه می رسد. آدم هایی که از جوانی شان استفاده نکنند، بازی زندگی را می بازند.

 

الان پشت پرده فوتبال کثیف تر از قبل شده. از بازیکن نوجوان پول می خواهند تا بازی اش دهند. خانواده ها باید هوشیار باشند و جگرگوشه هایشان را دست گرگ هایی که لباس میش به تن کردند، ندهند.

فکر می کنی 20 سال بعد مجاهد خذیراوی کجا باشد و چه کار کند؟
من به بی وفایی این دنیا ایمان آورده ام. خوشبختانه هم شب سمور می گذر و هم لب تنور. برای همه آدم ها مرگ دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. مجای 35 ساله کفنش را خریده و وصیت نامه اش را نوشته تا سربار کسی نباشد.

 

من فقط دوست دارم بچه هایم عاقبت بخیر شوند و مثل پدرشان نسوزند. محرم اسرار من این نخل ها هستند. دلم که بگیرد می زنم به نخلستان و گریه می کنم. شکر خدا همین نخل ها روزی ام را می دهند تا دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم.

خسته شدی. حرفی اگر نمانده تمام کنیم؟
راستش سبک شدم پس از مدت ها سکوت با شما حرف زدم. یک روز که دیر و دور نیست همه رازهای سینه ام را فاش می کنم تا یک کتاب قطور چاپ کنید. مردم باید بدانند چطور یک جوان در این دنیای آشفته تلف شد و از عرش به فرش رسید.

اخبار ورزشی - هفته نامه همشهری جوان،برترینها

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه ترین خبرها(روزنامه، سیاست و جامعه، حوادث، اقتصادی، ورزشی، دانشگاه و...)

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------