زنده باد زندگی



 

 

زنده باد زندگی

 

تا شقایق هست، زندگی باید کرد.متنی را که برای چاپ ارسال کردم، یادداشتی است پزشکی  فلسفی. این متن برای همکاران پزشک بامفهو م تر است.

 

بار فلسفی این مقاله بیشتر از بار پزشکی آن است. این متن رویارویی آدمی را با «فقدان ها» نشان می دهد که چگونه با اجتناب از ابرانسان بودن، می توان معناهای نو و پویایی را بیافرینیم؛ معناهایی از جهان به منزله حقیقت وجودی مان، معناهایی که همواره به یادمان بیاورند که «زنده ایم».

 

● جدال یا همزیستی با واسکولیت

 

من پزشک هستم و ۴۷ سال دارم. در سال ۱۳۸۳ ناگهان با افت شدید بینایی مواجه شدم؛ یک رخداد بهت انگیز و اضطراب آور.

 

با مراجعه به چشم پزشک و معاینات بالینی، آسیب ماکولا (مرکز شبکیه) تشخیص داده شد و به یک فوق تخصص شبکیه ارجاع داده شدم. ضمن شرح حال خودم مبنی بر عدم سابقه بیماری های عروقی و متابولیکی گفتم: «سابقه دیابت، فشارخون و بیماری کلیه و زمینه ای ندارم و فقط هایپرکلسترول فامیلیار هتروزیگوت ام که حدود چند سال است که استاتین مصرف می کنم.» بعد از معاینه کلینیکی و انجام آنژیوگرافی چشم، آسیب ماکولا و ضایعات ایسکمیک خلفی رتین و رتینوپاتی تشخیص داده شد که تحت نام واسکولیت (micro Vasculitis) مطرح شد.

 

ماه ها طول کشید تا بتوانم توانایی های بالقوه جدیدی را به نسبت وضعیت جسمی ام پیدا کنم. حدود چند سالی به صورت مرتب تحت پایش و مراقبت بودم. جراحی و لیزر منتفی بود و فقط به درمان دارویی بسنده شد.

 

ناگهان در سال ۱۳۸۸ با تیرگی دید، فشارهای کششی در نواحی مختلف C.N.S پارستزی در دست ها و پاها (میوپاتی محیطی) و مورمور شدن در اطراف چشم ها و افت شنوایی مواجه شدم.

 

با مراجعه به پزشک مغز و اعصاب و انجام ام . آر . آی و سی تی اسکن و آزمایشات تخصصی مبنی بر وجود واسکولیت سیستمیک، دو تشخیص مطرح شد:

 

▪ ضایعات دمیلیزان

 

▪ واسکولیت سیستم اعصاب مرکزی

 

▪ با توجه به الگوریتم تصاویر بیشترین احتمال به نفع واسکولیت بود.

 

با ادامه درمان و انجام آنژیوگرافی مغز به روش DSA مشخص شد که عروق بزرگ و متوسط درگیر نیستند، ولی با توجه به علایم رتینوپاتی، افت شنوایی و میکروآنژیوپاتی، بیماری به عنوان واریته ای از سندرمsusac Vasculitis احتمال داده شد.

 

درمان با دوزهای بالای کورتیکو استرویید و ایمونوساپرسیو و پیگیری دوره ای دنبال شد. در تجربه این فقدان بود که به تمامی دریافتم در زندگی رخدادهایی است که اجتناب ناپذیر روی می دهند چنان که امکانات و توانایی هایمان را از دست می دهیم (بیماری سخت، مرگ عزیز از دست رفته، سالخوردگی و...) که ما را گریزی از آنها نیست و بهت و اضطراب وجودمان را فرا می گیرد. تنها در مواجهه با تقدیر است که فرصت آن را پیدا می کنیم تا به ژرف ترین و عمیق ترین معناهای زندگی دست یابیم که در جریان روزانه زندگی بنا به عادت، ساده انگارانه از آنها درمی گذریم.

 

پس به تمامی درمی یابیم که زندگی در گذر است و هیچ گاه بازنمی گردد. اندوه و حرمان برای داشته های گذشته سودی نداشته و دغدغه و نگرانی برای آینده ای که هنوز نیامده فایده ای ندارد. ما محکوم ابدی تلاش بین دو قطب دغدغه و اندوه با آرامش و شادی در زندگی مان هستیم. ما ناچار از همزیستی با فقدان ها و تقدیرمان ایم، زیرا تنها در این صورت است که می توانیم هستی و زمان را از آن خود کنیم. باید خود را باور داشت، اعجاز، فرزند باور است و مغناطیس خود را از رگه تلاش ها، رنج ها، شادی ها و معناها برمی مکد.

 

● سنگینی تحمل ناپذیر هستی

 

آدمی در اثر غفلت و هم آغوشی رخوت انگیز و سکرآور چند دقیقه ای هزاران هزار کروموزوم X و Y به جهان امکان ها و شدن ها پرتاب می شود. میلادمان حادثه ای است از سر تصادف، همچنان که مرگمان، واقعیتی است اجتناب ناپذیر. اغلب نمی دانیم چه وقت، چگونه و کجا مرگ خط بطلانی بر زندگی ما خواهد کشید!

 

زندگی فاصله ای است به طول عمر، بین میلاد و مرگ. همچنان که از کودکی رو به بلوغ برمی بالیم به یاری عقل و با کمک زبان از گنجینه نغز و عظیم دانایی، ارزش ها و الگوهای نیاکان، پیشینیان و همروزگاران خود آغاز به اندیشیدن و فهمیدن درباره خود و جهان پیرامون مان می کنیم. آفرینش و گزینش معناهایی به مثابه حقیقت وجودی مان.

 

هستی آدمی همین حقیقت است که اصیل ترین و بنیادی ترین نیروی محرکه زندگی ماست. به خاطر همین معناهاست که زندگی می کنیم، رنج ها را تحمل می کنیم یا جان خود را از دست می دهیم. هر کدام از ما باید معنا و هدف زندگی خود را در لحظات مختلف تعیین کنیم. هیچ کس دیگری نمی تواند معنای زندگی را برای دیگری بیابد یا بیافریند.

 

هیچ معنای قطعی، یکه و نهایی نیز وجود ندارد که آدمی تمامی عمر خود را صرف آن کند. مسوولیت ما در انجام وظایف و رسالتی که زندگی بر عهده ما گذاشته است، منحصر به فرد و بی همتاست، هر کدام از ما بار هستی خود را به دوش می کشیم.

 

ما خود تعیین می کنیم که در برابر چه چیزها و چه کسانی تا چه حدی مسوولیم! هدف اصلی زندگی گریز از درد و رنج، به قصد لذت جویی و عافیت طلبی نیست.

 

معناهای زندگی در تغییرند، اما هرگز محو نمی شوند. معناهایی نو و پویا، معناهایی به مثابه خواست؛ خواستی که تحقق اش را اراده می کنیم. چنان که درمی یابیم باید در فقدان، درد و رنج هایمان نیز معنایی برای زیستن بیابیم.

 

زین سان جهان بر ما آشکار می شود و ما بر جهان برگشوده می شویم تا به یادمان بیاورد که «زنده ایم».

 

ما گریزی از تقدیر و فقدان نداریم. تنها با دانایی و توانایی خود قادریم که با تقدیر خویش و فقدان ها همزیست شویم.

 

پس قلم و رنگ در اختیار ماست. بهشت را نقاشی کنیم و سپس وارد آن شویم. بهشت آنجایی است که حسی از جاودانی به آدمی دست می دهد و در پرتوی معناهای نو از زندگی است که به تمامی درمی یابیم:

 

راز موفقیت و شادکامی در زندگی تمرکز بر مسوولیت ها و تکیه بر توانایی ها و داشته ها به جای ناتوانایی ها و نداشته هاست.

منبع:sepidweekly.ir

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------