کازوئو ایشی گورو، چگونه نویسنده شد؟



کازوئو ایشی‌گورو، برنده‌ی نوبل ادبیات چگونه نویسنده شد؟
آكادمي سوئد سال گذشته با انتخاب باب ديلن، آهنگساز و ترانه سرای امريكايی از روال هميشگی خود فاصله گرفت اما امسال با معرفي كازوئو ايشي‌گورو، رمان‌نويس انگليسي ژاپني‌تبار، دست از سنت‌شكني برداشت. اما با اين حال ايشي‌گورو، نويسنده‌اي است كه در فهرست نامزدهاي انتخابي اغلب منتقدان، نامي از او برده نشده بود.

برنده نوبل ادبیات,آشنایی با کازوئو ایشی گورو نویسنده

آشنایی با کازوئو ایشی‌گورو نویسنده ای که برنده نوبل ادبیات شد

 

«اگر آثار جين آستن و فرانس كافكا را با يكديگر تركيب كنيد، نثر كازوئو ايشي‌گورو به دست مي‌آيد اما بايد كمي هم مارسل پروست به اين تركيب بيفزاييد.» اين گفته سارا دانيوس، دبير دايمي آكادمي سوئد است. «او از كسي پيروي نمي‌كند، او جهان زيبايي‌شناختي متعلق به خود را مي‌آفريند.» در كنفرانس خبري كه روز پنجشنبه در دفتر ناشر او در لندن برگزار شد، درباره دريافت اين جايزه معتبر ادبي گفت: «وقتي به همه نويسنده‌هاي بزرگ كه در حال حاضر زنده هستند و اين جايزه نصيب‌شان نشده، فكر مي‌كنم، احساس مي‌كنم فريبكارم. » ايشي‌گورو گفته است: «اين جايزه اتفاقي نبود كه انتظارش را داشته باشم وگرنه امروز صبح موهايم را مي‌شستم. آشفتگي محض است. نماينده ادبي‌ام تماس گرفت تا خبر برنده شدنم را بگويد اما اين روزها آنقدر خبر كذب هست كه آدم نمي‌داند كدام را يا چه كسي را باور كند، در نتيجه اين خبر را باور نكردم تا اينكه تماس‌هاي روزنامه‌نگارها شروع شد و بعضي از آنها پشت در خانه‌ام جمع شدند.»


او كه دريافت اين جايزه را افتخاري بزرگ مي‌داند، گفته است: «اميدوارم برخي از مضامين تاريخي و شيوه و رسوم حكومتداري و رفتار و منش مردم كه در آثارم آورده‌ام، بتواند كمكي به حال و هواي اين روزهاي بشريت كند. چرا كه ما وارد دوره‌اي نامشخص از تاريخ جهان شده‌ايم.»

اين آكادمي داستان‌ها و رمان‌هاي ايشي‌گورو را به خاطر پرده‌برداري از دنياي پر رمز و رازي كه احساسات وهم‌آميز ما بر پايه ارتباط با جهان بنا شده، ستوده است.

 

برنده جايزه نوبل ادبيات ٢٠١٧، سال گذشته در داستاني كوتاه به شرح فضايي كه در سال‌هاي دهه ١٩٨٠ و خلق رمان «هنرمندي از جهان شناور» تاثير داشته، پرداخت. ايشي‌گورو در اين داستان كوتاه كه در روزنامه گاردين منتشر شد، تلاش‌هاي كشورش براي تغيير را بر رويكرد او در رمان نويسی به خاطر می آورد.

 

نوشتن «هنرمندي از جهان شناور» را سپتامبر ١٩٨١ در زيرزمين آپارتماني در شپردز بوش لندن آغاز كردم. ٢٦ سال داشتم. رمان اولم «منظره پريده‌رنگ تپه‌ها» آماده انتشار بود اما در آن برهه دليل معقولي براي باور اينكه زندگي يك رمان‌نويس تمام‌وقت پيش‌ رويم است، نداشتم.

 

من و لورنا تابستان آن سال به لندن بازگشته بوديم (قبل از آن در كارديف زندگي مي‌كرديم) در پايتخت مشغول به كار شده بوديم اما سرپناهي نداشتيم. چند سال قبل‌تر، هر دوي ما عضو گروه جوانان بي‌بندوبار، متمايل به چپ و نامتعارفي بوديم كه در مسكن‌هاي موقتي حول‌وحوش لادبروك گرو و همراسميت زندگي مي‌كرديم و براي پروژه‌هاي خيريه يا گروه‌هاي تبليغاتي كار مي‌كرديم. حالا كه بي‌خيالي آن زمان به هنگام آمدن به شهر را به خاطر مي‌آورم به نظرم عجيب مي‌آيد كه حتم داشتيم، مي‌توانيم در خانه‌اي مشترك يا خانه ديگري بمانيم تا جايي مناسب براي خودمان پيدا كنيم. همان‌طور كه معلوم شد، اتفاقي پيش نيامد تا اعتماد به نفس ما به چالش كشيده شود و خيلي زود زيرزميني نقلي در خيابان پررفت‌وآمد گولدهاوك اجاره كرديم.

 

ساختمان ما كنار استوديوي پيشتاز ضبط موسيقي «ويرجين ركوردز» بود و اغلب چشم‌مان به مردهاي موبلندي مي‌افتاد كه تجهيزات ضبط موسيقي را به داخل يا خارج از ساختمان بي‌پنجره و ديوارهاي رنگين مي‌بردند و مي‌آوردند. اما عايق صداي اين ساختمان محشر بود و وقتي پشت ميز ناهارخوري‌مان مي‌نشستم و پشتم به باغچه پشتي خانه‌مان بود، فضاي قابل قبولي براي نوشتن داشتم.

 

لورنا هر روز سفري طولاني به محل كارش داشت. او كارگزار اجتماعي سازماني منطقه‌اي در لويشام، آن سوي شهر بود. محل كار من هم يك قدم با خانه‌مان فاصله داشت- من «مامور اسكان مجدد»در سرينينز غرب لندن شده بودم؛ سازماني شناخته‌شده كه براي بي‌خانمان‌ها كار مي‌كرد. براي اينكه من و لورنا جانب انصاف را رعايت كنيم، با يكديگر توافقي كرديم: هر روز همزمان از خواب بيدار شويم و زماني كه لورنا پا از در خانه بيرون مي‌گذارد من پيش از عزيمت به محل كارم، پشت ميزم بنشينم و آماده ٩٠ دقيقه نوشتن صبحگاهي‌ام شوم.

 

بسياري از شاهكارها را نويسندگاني خلق كرده‌اند كه سراغ شغل‌هاي پرمسووليت نرفتند. اما من هميشه به طرزي رقت‌انگيز و اغلب روحي، نمي‌توانم ذهنم را به چند مساله معطوف كنم و تلاش‌هاي آن چند هفته پشت ميز ناهارخوري همزمان با بالا آمدن آرام‌آرام خورشيد براي پر كردن زيرزمين‌مان از نورش، تا به امروز تنها تلاشم در نويسندگي «پاره وقت» محسوب مي‌شود. خبر از موفقيتي بي‌حدوحصر نبود. يك روز متوجه شدم به برگه‌هاي سفيد خيره شده‌ام و با ميل بازگشت به رختخواب مبارزه مي‌كنم. (طولي نكشيد كه شغل روزانه‌ام كم‌كم سنگين‌تر شد و مجبور بودم تا شب سر كار بمانم.) چيزي هم مثل مقاومت لورنا در مقابل اينكه من روزم را با صبحانه‌اي افتضاح كه از فيبر سنگين با خمير و دانه گندم، شروع مي‌كنم، كمكي نمي‌كرد؛ دقيقا دستور غذايي كه گاهي باعث مي‌شد وقتي پشت ميز نشسته‌ام، روي شكمم دولا شوم.

درباره کازوئو ایشی گورو,آشنایی با کازوئو ایشی ‌گورو

آشنایی با کازوئو ایشی‌گورو

 

با اين وجود، طي همين دوران بود كه كم و بيش شالوده- داستان و فرضيه اصلي- داستان «هنرمندي از...» در ذهنم شكل گرفت. آن را به شكل داستاني ١٥ صفحه‌اي درآوردم (بعدها در نشريه Granta با عنوان «تابستان پس از جنگ» منتشر شد)، اما با وجودي كه اين داستان را نوشتم، مي‌دانستم لازم است داستاني بلندتر بنويسم، داستاني با معماري پيچيده‌تر براي بنا كردن اين ايده در ساختمان رماني كه آن را با شوق و اشتياق تمام در تخيلاتم پرورده بودم. در همين دوره بود كه مطالبات كاري‌ام نقطه پاياني بر نوشتن‌هاي صبحگاهي‌ام گذاشت.

 

تا زمستان ١٩٨٢ مشتاقانه پاي نوشتن «هنرمندي از... » ننشستم. در آن زمان، «منظره پريده‌رنگ تپه‌ها» منتشر شده بود و براي نويسنده‌اي نوقلم سروصداي قابل توجهي به پا كرد. اين كتاب ناشراني در امريكا و چندين زبان ديگر پيدا كرده بود و من را در فهرست ٢٠ رمان‌نويس برتر جوان بريتانيايي گرانتا كه بهار آينده منتشر شد، گنجاند. حرفه نويسندگي‌ام هنوز هم ظاهري متلاطم داشت، اما ديگر دلايلي براي شهامت به خرج دادن داشتم بنابراين از شغلم استعفا دادم تا نويسنده ای تمام وقت شوم.

 

به جنوب شرقي لندن نقل‌مكان كرديم تا در طبقه آخر ساختمان بلند سبك ويكتوريايي در محله‌ ساكت آپرسيدنهام ساكن شويم. آشپزخانه‌مان ظرفشويي نداشت و مجبور بوديم ظرف‌هاي كثيف را در چرخ‌دستي قديمي سرو چاي بگذاريم و براي شستن آنها را به سوي حمام هدايت كنيم. اما حالا به محل كار لورنا نزديك‌تر بوديم و مي‌توانستيم زنگ ساعت را خيلي جلوتر تنظيم كنيم. خبري از آن صبحانه‌هاي افتضاح هم نبود.

 

مالك خانه مايكل و لنور مارشال بودند؛ زوج فوق‌العاده‌اي كه تازه پا به دهه هفتم زندگي‌شان گذاشته بودند و طبقه پايين خانه ما زندگي مي‌كردند و طولي نكشيد كه در پايان روز كاري در آشپزخانه آنها (كه ظرفشويي داشت) براي نوشيدن چاي، خوردن كيك مستر كيپلينگ و حرافي كه اغلب درباره كتاب، سياست، كريكت، صنعت تبليغات، بي‌قاعدگي‌هاي انگليسي بود، جمع مي‌شديم. (چند سال بعد، پس از مرگ ناگهاني لنور، كتاب «بازمانده روز» را به او تقديم كردم.) در همين حال و احوال بود كه پيشنهاد كاري از شبكه‌ ٤ Channel كه قرار بود راه بيفتد، گرفتم و اين تجربه نويسندگي در تلويزيون (در نهايت دو درام تلويزيوني نوشته من از اين شبكه پخش شد) بود كه تاثيري شگرف اما خلاف واقع بر نوشتن «هنرمندي از... » داشت.

 

با وسواس فيلمنامه‌هايم –به خصوص ديالوگ‌ و كارگرداني‌ها- را با رمان‌هاي منتشر شده‌ام، مقايسه مي‌كردم و مي‌پرسيدم: «ادبيات داستاني‌ام به اندازه كافي با فيلمنامه‌ام فرق دارد؟»

بريده‌هايي از داستان «منظره پريده‌رنگ...» به نظرم به‌شدت شبيه فيلمنامه بود- پس از ديالوگ، «كارگرداني» و بعد از آن ديالوگ بيشتري آورده بودم. دلسرد شدم. اگر قرار است رمانم كم‌وبيش همان تجربه‌اي‌ را منتقل كند كه مخاطب با روشن كردن تلويزيون به دست مي‌آورد، پس چرا خودم را به زحمت ‌بيندازم؟ اگر رمان به عنوان يك قالب نمي‌تواند تجربه‌اي خاص، تجربه‌اي كه باقي قالب‌ها نمي‌توانند به درستي آن را انجام دهند عرضه كند، بنابراين چطور رمان مي‌تواند اميد آن داشته باشد كه در برابر توانايي سينما و تلويزيون بقا داشته باشد؟



(بايد بگويم كه اوايل دهه ١٩٨٠ رمان معاصر اوضاع وخيم‌تري نسبت به امروز داشت) از تلاش‌هاي آن صبح‌هاي شپردز بوش، ايده‌اي واضح از داستاني كه مي‌خواستم بنويسم، داشتم. اما حالا در سيدنهام وارد دوره‌اي طولاني از آزمايش روش‌هاي متفاوت داستانسرايي شده بودم. مصمم بودم رمان جديدم نبايد «فيلمنامه اي منثور» باشد. اما پس چه چيزي از آب درمي‌آمد؟

 

در همين دوران بود كه ويروسي من را از پا انداخت و چند روزي را در رختخوابم گذراندم. وقتي بدترين حال ممكن را پشت سر گذاشتم و ديگر احساس نمي‌كردم بي‌وقفه بايد بخوابم، متوجه شدم كتابي كه به رختخواب برده‌ام، چيزي كه در لحافم غلت مي‌خورد، جلد نخست ترجمه كيلمارتين و اسكات‌‌مونكريف از «در جست‌وجوي زمان از دست رفته» مارسل پروست است كه تازه منتشر شده است. ممكن است شرايط بيماری ام و گذران روزها در رختخواب زمينه‌اي مبسوط براي اين خواندن اثر فراهم كرده باشد (در آن زمان و حتي حالا طرفدار پروپاقرص پروست نبوده‌ و نيستم: ردپاهاي نويسندگي او خيلي برايم كسل‌كننده است)، اما كاملا شيفته بخش‌هاي «پيش‌درآمد» و «كومبره» شدم.

 

تصاویر کازوئو ایشی گورو, شناخت کازوئو ایشی گورو

نحوه نویسنده شدن کازوئو ایشی گورو برنده جایزه نوبل ادبیات

 

بارها و بارها سراغ اين بخش ها رفتم. جدا از زيبايي والاي اين متون، از ديدن آنچه بعدها در ذهنم (و بعدها در نت‌هاي موسيقي‌ام) آن را «شيوه‌هاي حركت» پروست ناميدم، حيرت كردم؛ شيوه‌هاي حركت ابزارهايي هستند كه او با توسل به آنها يك بخش را به بخش ديگر هدايت مي‌كند. نظم رويدادها و صحنه‌ها از نياز شرح ترتيب وقايع يا نيازهاي افشاي تدريجي روايت خطي پيروي نمي‌كند. در عوض، تداعي‌ افكار وابسته به محيط، تغيير [تخيلات] حافظه به نظر رمان را از بخشي به بخش ديگر رهنمون می شود.


گاهي تصور اينكه بخشي را كه در حال خواندنش هستي، بخش قبلي‌اش شكل داده، اين سوال را ايجاد مي‌كند كه «چرا؟» به چه دليل اين دو لحظه غيرمرتبط در ذهن راوي كنار يكديگر قرار گرفته‌اند؟ حالا مي‌توانم راهي مهيج و آزادانه‌تر براي نوشتن رمان‌هايم متصور شوم؛ راهي كه مي‌تواند غنا را روي كاغذ خلق كند و حركات دروني ارايه مي‌كند كه غيرممكن مي‌توان آنها را روي پرده نقره‌اي‌ آورد. اگر مي‌توانم طبق تداعي‌هاي افكار و خاطره‌هاي شناور راوي از بخشي به بخش ديگر بروم، مي‌توانم تقريبا به شيوه هنرمند نقاشي انتزاعي كه جاي اشكال و رنگ‌ها را روي بوم انتخاب مي‌كند، بنويسم.


مي‌توانستم صحنه‌اي از دو روز قبل را درست كنار صحنه‌اي از ٢٠ سال پيش بگذارم و از خواننده بخواهم درباره ارتباط اين دو تامل كنند. اغلب لازم نيست راوي خودش دلايل عميق اين مجاورت مشخص را بداند. روش نوشتني را ياد گرفته بودم كه مي‌تواند به درستي لايه‌هاي در هم‌تنيده خودفريبي و انكار كه ديدگاه هر آدمي از خودش و گذشته‌اش را پوشانده است، عرضه كند. براي يك رمان‌نويس نقاط عطف همان اتفاق‌هاي كوچك شلخته خصوصي است.

حالا كه به گذشته نگاه مي‌كنم، مي‌بينم آن سه روزي كه براي بهبودي در تختخوابم در خانه‌ام در سيندهام به سر بردم، خواندن همان ٢٠ صفحه از پروست نقطه‌ عطفي در زندگي نويسندگي‌ام محسوب مي‌شود؛ بايد بگويم خيلي پررنگ‌تر از گرفتن جايزه‌اي معتبر يا قدم زدن روي فرش قرمز افتتاحيه يك فيلم است. هر آنچه پس از آن نوشتم با آشكارسازي‌هايي كه طي اين روزها بر من روشن شده بود، تعيين می شد.

 

بايد در اينجا چيزي را در مورد جنبه ژاپني داستان «هنرمندي از...» بگويم. از لحاظ ادبي، اين داستان، ژاپني‌ترين رمانم محسوب مي‌شود كه تمامي داستان در ژاپن و با شخصيت‌هاي ژاپني روي مي‌دهد. اگرچه خود رمان را به زبان انگليسي نوشته‌ام اما زباني كه در اين رمان به كار بردم- منظورم رواي شخص اول و ديالوگ‌ها است- بياني ژاپني دارند. به عبارت ديگر، قرار بر اين است كه تصور كنيد اين كتاب نوعي ترجمه است؛ يعني پشت جملات انگليسي، جملات ژاپني قرار دارند.

اين شيوه براي هر واژه‌اي كه روي كاغذ آورده‌ام، دلالت‌هايي دارد. مي‌خواستم زبان جاري باشد و طبيعي جلوه كند و با اين حال خيلي محاوره يا خيلي «انگليسي» نباشد. گه‌گاه مي‌ديدم در حال ترجمه عبارات ژاپني و بذله‌گويي‌هاي عيني بودم. اما اغلب اوقات تركيبي از اكتشاف ‍[زباني] پرظرافت و در عين حال كمي قلمبه‌سلمبگي كه نشاني از ريتم‌ها و سبك خاص رسمي زبان ژاپني دارد مدام پشت زبان انگليسي در جريان است.

 

در آخر، اجازه مي‌خواهم صحبتي درباره زمينه اجتماعي گسترده‌اي كه رمانم را در آن خلق كردم، داشته باشم. داستان «هنرمندي از... » را بين سال‌هاي ١٩٨١ تا ١٩٨٥ نوشتم، سال‌هاي تغيير و انتقال اساسي، اغلب متمرد و تلخ در بريتانيا. دولت‌ مارگارت تاچر بر اجماع سياسي پساجنگ در مورد دولت رفاه و شرايط مطلوب اقتصاد «مختلط» نقطه پايان گذاشته بود.

طرحي شفاف و بحث‌برانگيز براي انتقال كشور از اقتصادي توليدي و صنايع سنگين با نيروي كار سازماندهي شده بزرگ به اقتصادي كه عمدتا بر پايه خدمات بنا نهاده شده با نيروي كار بدون اتحاديه در دست بود.


دوره اعتصاب كارگران معدن، نزاع وپينگ، راهپيمايي‌هاي كمپين خلع سلاح هسته‌اي، جنگ فالكلند، تروريسم ارتش موقت جمهوريخواه ايرلند و نظريه اقتصادي «پول‌گرايي» كه كانال‌هايي عميق به خدمات عمومي به عنوان درمان ضروري براي شفاي اقتصادي بيمار، زده بود. يادم مي‌آيد سر ميز شام با يكي از قديمي‌ترين و نزديك‌ترين دوستانم وقتي ديدگاه‌هاي مخالف يكديگر را در مورد اعتصاب كارگران معدن شنيديم، بدجوري بحث كرديم.

رمان «هنرمندي از...» در ژاپن پيش و پس از جنگ جهاني دوم روي مي‌دهد اما بريتانيا، كشوري كه در آن زمان در آنجا زندگي‌ مي‌كردم، در شكل‌گيري آن نقش به‌سزايي داشت: فشاري بر مردم بود كه ‌بايد در هر حركتي از زندگي‌شان موضع‌گيري سياسي مي‌كردند؛ يقين‌هاي بي‌چون و چرا، حق به جانبي و خشم‌هاي منحوس حزب‌هاي جوان پرتب و تاب؛ دلنگراني‌هايي درباره «نقش هنرمند» در زمانه تغييرات سياسي وجود داشت.

و براي شخص من اين طور است كه چقدر دشوار مي‌توان حس درماندگي واضح و روشن تعصب‌هاي كوته‌فكرانه زمانه‌ات را ببيني و ترس اينكه زمان و تاريخ نشان مي‌دهد فردي با وجودي كه نيت‌هاي خوب داشته اما از هدفي اشتباه، شرم‌آور و حتي اهريمني حمايت كرده و بهترين سال‌ها و استعدادهاي خود را حرام آن كرده است.

 

منبع : ghanoondaily.ir

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------