اشعار زیبای نیمایوشیج



 نیمایوشیج, شعر نیمایوشیج

 گل نازدار
سود گرت هست گرانی مکن
 خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
 ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
 ناله زدی تا که براید ز خواب
 شیفته پروانه بر او می پرید
 دوستیش ز دل و جان می خرید
 بلبل آشفته پی روی وی
 راهی همی جست ز هر سوی وی
 وان گل خودخواه خود آراسته
 با همه ی حسن به پیراسته
 زان همه دل بسته ی خاطر پریش
 هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
 او شده سرگرم خود اندر نهان
 جای خود از ناز بفرسوده بود
 لیک بسی بیره و بیهوده بود
 فر و برازندگی گل تمام
 بود به رخساره ی خوبش جرام
 نقش به از آن رخ برتافته
 سنگ به از گوهرنایافته
 گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
 سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
 از بن آن خار که بودش مقر
 خوب چو پژمرد برآورد سر
 دید بسی شیفته ی نغمه خوان
 رقص کنان رهسپر و شادمان
 از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
 خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
 ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
 چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
 کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
 خاطری آور به کف و شاد باش

نیمایوشیج, شعر نیمایوشیج

مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
 چهره برافروخت چو اختر به دشت
 وز در دل ها به فسون می گذشت
 ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
 بار نخستین دل پروانه بود
 راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
 بال گشادی به هوا بر شدی
 در دل این حادثه ناگه به دشت
 سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
 آمد و از ره بر گل جا کشید
 کار دو خواهنده به دعوا کشید
 زین به جدل خست پر و بال ها
 زان همه بسترد خط و خال ها
 تا که رسید از سر ره بلبلی
 سوختهای ، خسته ی روی گلی
 بر سر شاخی به ترنم نشست
 قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
 دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
 خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
 جست ز شاخ و به هم آویختند
 چند تنه بر سر گل ریختند
 مدعیان کینه ور و گل پرست
 چرخ بدادند بی پا و دست
 تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
 و آن دگری را پر پر نقش ریخت
 و آن گل عاشق کش همواره مست
 بست لب از خنده و در هم شکست
 طالب مطلوب چو بسیار شد
 چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
 پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
 مایه ی خونین دلی و مهلکه است
 کار گل این است و به ظاهر خوش است
 لیک به باطن دم آدم کش است
 گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

نیمایوشیج, شعر نیمایوشیج

   گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
 به لب رودخانه تنها بود
 گفت دهقان سالخورده که:
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
 لب گشادی کنون بدین هنگام
 که ز تو خاطری نیابد سود
 گل زیبای من ولی مشکن
 کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
 نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
 دیر جنبید و رخ به من ننمود
 آن که نشناخت قدر وقت درست
 زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

منبع:moraffah.blogfa.com

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------