تازه های داستان

داستان های الهام بخش, داستان های کوتاه الهام بخش

داستان‌های آموزنده برای یادگیری درس‌های مهم زندگی

داستان های کوتاه الهام بخش داستان های کوتاه الهام بخش و آموزنده خواندن داستان‌های الهام‌بخش و…

یک پایان خوش



در آن صبحگاه زودهنگام، هوا ناگهان دگرگون شد. بارش برف به تازگی پایان گرفته بود. خورشید که درآمد، برف‌ها داشتند کم کم آب می‌شدند. اما چون خیابان کثیف بود برف‌های آب شده، رنگ گل آلودی به خود می‌گرفتند. باریکه‌های آب از لب پنجره کوچکی که به حیاط پشت خانه باز می‌شد، به پایین می‌چکید. خوب که دقت می‌کردی، می‌توانستی اتومبیل‌هایی را در خیابان ببینی که بی توجه به مردم کوچه و بازار، با شتاب از میان گل و لای ناشی از بارندگی، در رفت و آمد بودند. مرد مشغول چپاندن لباس‌هایش، در چمدان شد از مدت‌ها پیش فکر رفتن به سرش زده بود. همان طور که داشت با عجله لباس‌ها را در چمدان جا می‌داد، صدای پایی شنید. انگار همسرش بود که داشت داخل اتاق می‌شد. نگاهش کرد. داشت به او می‌خندید. مرد سرش را به کارش گرم کرد. اما صدایش را شنید


- راستی! می‌دانستی چقدر خوشحالم که داری از پیش من می‌روی؟
مرد بی آن که به حرف او توجه کند، دوباره سرگرم کارش شد.
- تو آن قدر بی رحم و بی تفاوتی که حتی نمی‌توانی به من نگاه کنی. می‌توانی؟
مرد باز هم سکوت کرد. اما در نگاهش، می‌شد حرص و شیطنت را با هم دید.
زن به ناگاه متوجه عکسی درون قاب شد. به آن خیره شد. قاب عکس روی تخت افتاده بود. جلوتر رفت و آن را برداشت. مرد نگاهش را، به سمت زن برگرداند. همسرش را دید که داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد. همان طور که به قاب عکس خیره شده بود، اشک در چشمانش حلقه زده بود. قاب عکس را که سپیدی لباس عروسی اش از گوشه آن نمایان بود، محکم به صورتش گرفته بود. برای لحظه ای به مرد خیره شد. اما انگار تصمیمش را گرفت. می‌خواست به اتاق نشیمن برود. راهش را به سمت در کج کرد.
- با تو هستم! قاب عکس را بگذار سرجایش! اصلا آن را به من بده!

زن با شنیدن صدای مرد برای لحظه ای در چهارچوب در ایستاد. از روی خشم به مرد نگریست و لب‌هایش را گزید.

- تو فقط حق داری وسایل و لوازم شخصی ات را، با خودت ببری. پس زودتر آن‌ها را بردار و از این جا برو.
مرد در حالی که داشت در چمدانش را محکم می‌کرد، چشم غره ای به او رفت. اما پاسخش را نداد. چمدان را بست. کت و بارانی اش را پوشید. انگار می‌خواست از اتاق برود بیرون. به دور و برش نگاهی انداخت. دستش را سمت کلیدهای چراغ برد. پیش از خاموش کردن چراغ اتاق خواب، دور و بر آن را، با یک نگاه از نظر گذراند. انگار مطمئن شد چیزی جا نگذاشته است. سمت اتاق نشیمن رفت. همسرش در آستانه در آشپزخانه ایستاده و بچه شان را، در بغل گرفته بود. داشت او را می‌بوسید. اما صدای مرد او را به خود آورد.
- با تو هستم! بچه را آماده کن. او را هم با خود می‌برم. عجله کن. وقت زیادی ندارم!
زن در حالی که بهت، حیرت و بغض در نگاهش موج می‌زد، سرش را به نشانه نارضایتی تکان داد.

- نه. هرگز. مگر دیوانه شده ای؟ این بچه من است. او را کجا می‌خواهی ببری؟
مرد کلافه شده بود. دندان‌هایش را به نشانه خشم به هم فشرد.
- خواهش می‌کنم برای او نقشه نریز! من بچه ام را می‌خواهم. البته می‌توانی چند ساعتی با او باشی. اما یکی را می‌فرستم دنبالش. وسایلش را آماده کن.
زن همان طور که به کودک خیره شده بود گفت:
- تو هرگز حق نداری از بچه حرف بزنی! اصلا می‌دانی! راستش را بخواهی هرگز حق نداری به او دست بزنی!

کودک که از چند لحظه پیش تر، گریه اش را سر داده بود، صدایش را بلند کرد و مدام جیغ می‌زد و می‌گریست. زن گوشه پتویی را که دور سر کودک پیچیده شده بود، کنار زد. ناگهان دید مرد دارد به سمت او می‌آید.
- محض رضای خدا. داری چکار می‌کنی؟ خدای من!
زن در حالی که از مرد فاصله می‌گرفت، بچه را محکم در آغوش خود فشرد.
- با تو هستم! من بچه را می‌خواهم! تو نمی‌توانی او را از من جدا کنی.
زن این جملات را گفت و داخل آشپزخانه شد. اما ناگهان با صدای مرد، سر جایش میخکوب شد.

- مگر نمی‌شنوی؟ بچه را می‌خواهم. بیش از این معطلم نکن! تو دیگر مادر او نیستی. او را با خودم می‌برم.

زن در حالی که اشک امانش نمی‌داد، به سمت اتاق نشیمن رفت. در حالی که بچه را محکم بغل گرفته بود گفت:

- دیگر از بچه ام حرف نزن! از این خانه برو! این جا را ترک کن!

زن در گوشه ای از اتاق پناه گرفت. رویش را از در برگرداند. داشت تلاش می‌کرد تا بچه را، در یک گوشه از اتاق، پشت اجاق گاز نگه دارد. مرد پیش تر آمد. از آن سمت اجاق گاز، دست‌هایش را دراز کرد. با یکی از دستانش، بچه را محکم گرفت. در حالی که تلاش می‌کرد او را به سمت خود بکشد، با عصبانیت به زن گفت:
- با تو هستم زن! بچه را رها کن، نمی‌فهمی‌باید او را با خودم ببرم.
زن همان طور که محکم کودک را نگاه داشته بود، صدایش را بلند کرد:
- خواهش می‌کنم مرد! بس است دیگر! برو، تو را به خدایی که دوستش داری برو. از این جا برو. محض رضای خدا

کودک سرخ سرخ شده بود. این را می‌شد از رنگ گونه‌هایش فهمید. مدام گریه می‌کرد و جیغ می‌زد. زن و مرد در حالی که برای به دست آوردن بچه با هم کلنجار می‌رفتند، گلدانی را که پشت اجاق گاز آویزان بود، با تکان دادن دست‌هایشان به پایین انداختند. مرد جلوتر آمد تا زن فضای کم تری، برای حرکت داشته باشد. سعی داشت هر طور شده زن بچه را رها کند، تا او را به سمت خود بکشد. دستش که به بچه رسید، او را محکم گرفت. با تمام قدرتی که داشت زن را به سمت عقب تکان داد.

- مگر با تو نیستم؟ می‌گویم بچه ام را رها کن. دارد خفه می‌شود. ولش کن!

اما زن ملتمسانه در حالی که نیمی‌از بدن کودک را در اختیار داشت فریاد زد:

- مرد چرا دیوانه شده ای؟ بچه را فشار نده، داری به او آسیب می‌رسانی، با تو هستم کافی است دیگر؟ ولش کن!

مرد هم چنان که از تلاش، برای گرفتن بچه دست بردار نبود گفت:
- این تو هستی که داری به او آسیب می‌زنی. به خاطر خدا هم که شده رهایش کن.
از پنجره اتاق، هیچ نوری به داخل نمی‌تابید. در آن تاریکی خوفناک، مرد با یک دستش انگشتان گره خورده زن را گرفت و با آن کلنجار رفت. انگار داشت موفق می‌شد. بچه گریان را با دست دیگرش، تا نزدیکی‌های شانه اش بلند کرد. زن ناگهان احساس کرد که لای انگشتانش، دارد باز می‌شود. احساس کرد که بدن بچه دارد از او جدا می‌شود. اما هرچه تلاش کرد نتوانست مقاومت کند. به محض باز شدن انگشتانش، ناگهان جیغ زد.
- نه! امکان ندارد. اجازه نمی‌دهم. بچه ام را به تو نمی‌دهم.

زن بچه را می‌خواست. دست دیگر او را ، محکم به سمت خود کشید. دور کمر کودک را گرفت و به سمت عقب خم شد. اما مرد بچه را رها نمی‌کرد. مرد هم احساس کرد در این جدال بی‌سرانجام بچه دارد از دستش می‌رود. ناگهان دستش را محکم به دیوار تکیه داد و بچه را با فشار به طرف خود کشید. همسرش نیز دست بردار نبود. تلاش او از فشارهایی که به دست دیگر بچه وارد می‌شد کاملا مشهود بود. بچه همان طور میان اجاق گاز و راه باریکه میان اجاق و دیوار، مانده بود، دستانش سرد شده بود. دیگر صورتش سرخ نبود. سفید شده بود. درست مثل برف‌های بیرون داخل حیاط. مرد احساس کرد دستان بچه از میان انگشتانش رها شده است. زن هم همین احساس را داشت. از محفظه کوچک میان اجاق گاز و دیوار، به هم نگاه کردند. ترس سر تا پای وجودشان را گرفت. بچه چون گلوله برفی سفید میان آن دو نفر رها شده بود. بین دیوار و اجاق گاز. حالا دیگر هیچ کدامشان برای گرفتن او تلاش نمی‌کردند. پشتشان را به دیوار اتاق تکیه دادند. عرق از سر و صورتشان سرازیر شده بود و پس از آن که نفس عمیقی از ته دل کشیدند، صورتشان را در میان دست‌هایشان مخفی کردند. دیگر کار تمام شده بود. در تصمیم شان برای نگه داشتن بچه به تفاهم رسیده بودند. داشتند به این فکر می‌کردند که پس از سال‌ها زندگی مشترک این نخستین باری بود که در یک تلاش جانفرسا، به نقطه اشتراکی رسیده اند. همان طور که اشک در چشمان شان حلقه زده بود، به صورت سپید کودک شان می‌نگریستند که میان دیوار و اجاق گاز، به خواب عمیقی فرورفته بود. انگار او هم خسته شده بود از فرط خستگی دیگر نفس نمی‌کشید.

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------