ملاقات شــوم



اخبار حوادث - ملاقات شــوم

ساعت از 10 شب گذشته بود که مرد میانسالی با سر و صورتی عرق کرده، نفس‌زنان وارد کلانتری 19 تهران شد و سراغ افسرنگهبان را گرفت.

دقایقی بعد در حالی که یک دستش را روی قلبش گذاشته و بسختی حرف می زد به افسر کلانتری گفت: دخترم گم شده، تو را به خدا کمکم کنید. آناهیتا فقط 16 سال دارد و دانش آموز است. امروز بعدازظهر برای رفتن به باشگاه ورزشی از خانه خارج شد، اما هنوز برنگشته است. به همه جا سر زدیم، تلفن همراهش نیز خاموش است. به باشگاه رفتم مسئولان آنجا گفتند دخترم امروز به باشگاه نرفته است. با هر جا که فکر می کردم تماس گرفتم، اما خبری از دخترم نیست نمی دانم چه بلایی به سرش آمده است.

افسرنگهبان پس از ثبت شکایت و گرفتن یک قطعه عکس و مشخصات دختر گمشده، از مرد میانسال خواست به خانه برود و اطمینان داد در صورت یافتن سرنخی از دختر گمشده بلافاصله او را در جریان خواهند گذاشت.

یک روز بعد
حدود ساعت 9 صبح کارگرانی که در طبقه پنجم یک ساختمان نیمه کاره سرگرم کار بودند متوجه حضور پسر جوانی روی پشت بام یکی از خانه ها شدند. پسر جوان در حالی که چند تکه لباس، کیف و کفش و کاغذهایی را در دست داشت آنها را روی پشت بام انداخت و بلافاصله آتش زد، سپس بی توجه به شعله های آتش پا به فرار گذاشت. کارگران با مشاهده این صحنه و برای جلوگیری از گسترش آتش سوزی بلافاصله با آتش نشانی تماس گرفتند.

دقایقی بعد آتش نشانی با حضور در محل و اطفای حریق یک گوشی تلفن همراه، لباس های سوخته و چند کارت شناسایی دختر جوانی به نام آناهیتا را از میان خاکسترها بیرون کشیده و موضوع به پلیس اعلام شد.

مأموران کلانتری به محض مشاهده عکس و مشخصات روی کارت دریافتند این وسایل متعلق به همان دختر گمشده است. به این ترتیب تحقیقات پلیسی برای دستگیری پسر جوان آغاز شد.

در نخستین گام از جستجو ها تلفن همراه دختر جوان بررسی شد و کارآگاهان با ردیابی شماره های تلفن دریافتند آناهیتا آخرین بار با پسر جوانی به نام بهنام تلفنی صحبت کرده است. همزمان با کشف این سرنخ، محل زندگی او که در نزدیکی خانه آناهیتا بود شناسایی شد و پسر جوان ساعتی بعد به دستور بازپرس پرونده در خانه اش دستگیر و به عنوان اصلی ترین مظنون به اداره آگاهی منتقل شد. وی که در نخستین بازجویی ها منکر آشنایی با آناهیتا بود، گفت: من چنین دختری را نمی شناسم و او را ندیده ام.

در گام بعدی کارآگاهان از کارگرانی که روز حادثه شاهد آتش سوزی بودند خواستند تا بهنام را شناسایی کنند. وقتی بهنام در میان چند متهم دیگر مقابل کارگران قرار گرفت بلافاصله او را شناختند و گفتند: خودش است! اما پسر جوان همچنان منکر هرگونه دوستی و شناخت با دختر گمشده بود.

صبح روز دوم
مأمور آگاهی با انگشت چند ضربه کوتاه به در زد و اجازه ورود خواست. جلوی میز قاضی که رسید پاهایش را به نشانه ادای احترام به یکدیگر کوبید و گفت: «قربان متهمی که خواسته بودید ، آوردم.»

بهنام رنگ به چهره نداشت، پدرش بیرون اتاق ایستاده و اصرار و التماس هایش برای اجازه ورود به اتاق بی نتیجه بود. بازپرس نیم نگاهی به پسر جوان انداخت و پرسید: چند سالته؟

او به سختی آب دهانش را فرو داد و با صدایی که لرزش خفیفی در آن حس می شد، گفت: یک ماه پیش 18 سالم تمام شد.

بازپرس پرسید: برای چه لباس و مدارک و کیف دستی آن دختر را آتش زدی؟

جوان مکثی کرد و گفت: من این کار را نکردم آقای قاضی. بازپرس که ادامه بازجویی را بی فایده دید با اشاره به مأمور همراه متهم گفت: مجبورم یک ماه قرار بازداشت صادر کنم . او را به بازداشتگاه ببرید، بلکه یادش بیاید.

پدر بهنام که در چارچوب در ایستاده و شاهد این صحنه ها بود با شنیدن حرف های بازپرس گفت: آقای قاضی تو را به خدا رحم کنید این بچه است. عقلش به این حرف ها نمی رسد. از دیروز تا به حال هم خودش و هم من و مادرش جان به لب شده ایم. خواهش می کنم او را به بازداشتگاه نفرستید.

بازپرس گفت: اگر می خواهی کمکش کنم به پسرت بگو حقیقت را بگوید وگرنه مجبورم بفرستمش بازداشتگاه!

پدر بهنام اشک می ریخت و التماس می کرد. از پسرش می خواست اگر چیزی می داند بگوید. در همین احوال ناگهان بهنام بغضش را شکست و گفت: همه چیز تقصیر من بود. نباید آناهیتا را به خانه می بردم. بچگی کردم، حماقت کردم، خدایا پشیمانم...!

ناگهان سکوتی عجیب اتاق را فراگرفت. صدای هق هق گریه های بهنام فضای اتاق را پر کرد. با صدایی لرزان و اشک هایی که به پهنای صورتش سرازیر بود گفت: باور کنید نمی خواستم آسیبی به او برسانم، همه چیزدر یک لحظه اتفاق افتاد . خودم هم نفهمیدم چه شد؟

پدر با چشمانی از حدقه بیرون زده به دهان پسرش خیره مانده بود و بازپرس که انگار از اجرای نمایش خود برای گرفتن اعتراف از بهنام خرسند بود روی صندلی نشست و گوش به حرف های بهنام سپرد.

چند هفته ای بود با آناهیتا دوست شده بودم ، وسوسه عجیبی به جانم افتاده بود که او را به خانه بکشانم. از هر راهی می رفتم فایده نداشت تا این که روز حادثه به آناهیتا تلفن کردم و گفتم یک سگ گرانقیمت خریده ام. می دانستم عاشق سگ است. گفت: می خواهم به باشگاه بروم ، وقت ندارم. گفتم فقط یک دقیقه بیا سگم را ببین و برو!

نقشه ام عملی شد. آناهیتا با تردید وارد خانه شد حتی کفش هایش را درنیاورد و در همان چارچوب در ورودی ایستاد. گفتم بیا تو همسا یه ها می بینند بد است. با هزار ترفند او را به اتاقم کشاندم. دیوانه شده بودم. آناهیتا وقتی از نیتم باخبر شد می خواست فرار کند که محکم دستش را گرفتم. بالای پله ها دعوا می کردیم که ناگهان از عصبانیت هلش دادم و او مقابل چشمان وحشت زده من از پله ها به پایین پرت شد. وقتی روی زمین افتاد بالای سرش دویدم، خون از بینی و دهانش جاری بود، نفس نمی کشید. خیلی ترسیده بودم، تا یک ساعت دیگر پدر و مادرم به خانه برمی گشتند و من باید از شر جسد راحت می شدم. لباس ها و کیف و مدارکش را برداشتم و جسد را داخل ملحفه ای پیچیدم و در صندوق عقب خودروی پدرم گذاشتم و به اطراف شهر رفتم. جسد را در بیابان رها کرده و به خانه برگشتم. صبح روز بعد وسایل آناهیتا را به پشت بام خانه همسایه بردم و آتش زدم تا ردی برجا نماند فکر نمی کردم همین کار باعث گرفتاری ام شود.

پس از اعترافات تلخ پسر جوان ، وی به اتهام قتل بازداشت شد. ساعتی بعد با راهنمایی بهنام، کارآگاهان جسد دختر نوجوان را در بیابان های اطراف شهر کشف کردند و به این ترتیب پرونده ناپدید شدن دختر دانش آموز با افشای راز قتل او بسته شد.سه ماهی از این جنایت می گذرد و خانواده آناهیتا هنوز نمی دانند چرا دخترشان فریب پسر جنایتکار را خورد و با او به خانه شان رفت.

اخبار حوادث - جام جم

 

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه ترین خبرها(روزنامه، سیاست و جامعه، حوادث، اقتصادی، ورزشی، دانشگاه و...)

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------