پای چوبه دار به زندگی بازگشتم



در یک لحظه کنترلم را از دست دادم. نمی‌خواستم کسی را بکشم اما همه چیز دست به دست هم داده بود تا مهر قاتلی روی پیشانی‌ام بخورد. پنج سال از ماجرا می‌گذرد و بعضی شب‌ها با کابوس شب قتل از خواب بیدار می‌شوم. همه چیز از یک پیامک شروع شد.

عصر یک روز جمعه در حال بازی کردن با تلفن همراه همسرم بودم که پیامکی برای او ارسال شد. نمی دانم چرا پیامک را باز کردم. با خواندن متن پیامک حس کردم تمام تنم داغ شده است.

انگار سرم را داخل کوره گذاشته بودند. «سلام عزیزم فردا منتظرتم تا دوباره تو را ببینم.» هنوز متن پیامک را کلمه به کلمه حفظ هستم.

از شیرین درباره پیامک پرسیدم او که شوکه شده بود، منکر هرگونه اطلاعی از ماجرا شد و گفت: حتما مزاحم بوده یا اشتباه فرستاده است.

تصمیم گرفتم موضوع را فردا بررسی کنم. اما ساعت 11 شب دوباره پیامک دیگری از همان شماره آمد. «دلم تنگت شده، شوهرت خوابید پیامک بده.» با این پیامک دیگر مطمئن شدم شیرین به من خیانت کرده است. دوباره با هم درگیر شدیم.

او همچنان منکر همه چیز بود و این رفتارش مرا بیشتر عصبانی کرد. نمی دانم چه شد اما وقتی به خودم آمدم، دستانم دوره گردن شیرین گره خورده و همسرم بی جان روی زمین افتاده بود. تا صبح کنار جسد همسرم نشستم.

با روشن شدن هوا به کلانتری رفتم و گفتم همسرم را کشته ام. خیلی پشیمان بودم اما دیر شده بود. پیامک ها در یک شب تمام زندگی ام را نابود کرد. بعد از یک سال جلسه دادگاه برگزار شد و به خاطر درخواست پدر و مادر زنم به قصاص محکوم شدم.

حکم قصاص در دیوانعالی تائید شد و اولیای دم راضی به رضایت نمی شدند. یک شب من و چند قاتل دیگر را صدا کردند. می دانستم قرار است صبح فردا حکم قصاص اجرا شود. خودم را برای مرگ آمده کرده بودم. امیدوار بودم پس از اجرای حکم قصاص خدا هم مرا ببخشد.

در این مدت در زندان نماز می خواندم و سعی می کردم گذشته را جبران کنم. گذشته ای که قدر فرصت هایش را ندانستم.

سحرگاه مرا پای چوبه دار بردند. پدر و مادر همسرم در محوطه بودند. از آنها خواستم مرا ببخشند بعد حکم را اجرا کنند. طناب دور گردنم گره خورد و خودم را برای مرگ آمده کردم که ناگهان صدای مادرزنم سکوت را شکست .

«او را می بخشیم.» پاهایم سست شده بود. دیگر قدرت ایستادن نداشتم. طناب را از گردنم باز کردند و خودم را به پدر و مادرزنم رساندم و مقابلشان روی زمین افتادم و به خاطر این بخشش بزرگ از آنها تشکر کردم. سکوت کرده بودند و مادرزنم اشک می ریخت.

سه ماه بعد از زندان آزاد شدم و بعد از بیرون آمدن از زندان سراغ قبر همسرم رفتم. می دانستم او کاری کرده بود تا خانواده اش رضایت دهند.

الان قدر فرصت های زندگی را می دانم. سعی می کنم عصبانی نشوم و بدانم خشم می تواند سرنوشت انسان را تغییر دهد. هر کجا دعوا می بینم سعی می کنم دو طرف دعوا را آرام کنم تا در عصبانیت به سرنوشت من دچار نشوند. قدر زندگی را باید دانست شاید دیگر فرصتی برای زندگی نباشد.


 اخبارحوادث  - جام جم  

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------