خاطرات احمدی نژاد از یازده روز خانه نشینی منتشر شد
- مجموعه: اخبار سیاسی و اجتماعی
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 30 -3443 03:25
توی این فکر بودم که چرا رئیس جمهور سابق خودش هیچ خاطره ای از آن یازده روز بازگو نمی کند، که بالاخره یکی از دوستان که در زمان احمدی نژاد همین طوری در نهاد ریاستجمهوری استخدام شده بود و نه در همان دوره و نه در دوره فعلی کار خاصی ندارد و برای خودش در محوطه نهاد ریاستجمهوری چرخ میزند برگهای در اختیار من داد که نشان میدهد به خط رئیسجمهور سابق است و بخشی از یادداشتهای وی در یازده روز است.
این دوست ما تعریف میکند که چون بیکار بوده به همه جا سرک میکشید که اتفاقی توی یکی از زیرزمینها چشمش به یک گونی میافتد. درش را باز میکند و میبیند که پر از کاغذ است. خلاصه شروع میکند به فضولی، که کاغذ مذکور را میبیند و میفهمد که مربوط به دکتر محمود احمدی نژاد است آن را به دست من میرساند که من هم بدون هیچ گونه دخل و تصرفی آن را در ادامه میآورم:
روز اول:
امروز نرفتم سرکار. به خانواده گفتم که سرم درد میکند. نه که بخواهم دروغ بگویم،نه.نمیخواهم خانواده را درگیر مسائل کاری کنم.
روز دوم:
از نهاد زنگ زدند. گفتم: امروز نمی آیم. نگفتم چرا. حالا خودشان کم کم میفهمند.
روز سوم:
بازهم زنگ زدند، گفتم: امروز هم نمیآیم.نمیدانم کی میخواهند متوجه شوند حتما دلیلی دارد که نمیآیم.
روز چهارم:
امروز آقاتهرانی آمد در زد به خانم گفتم بگوید: استراحت میکنم.گفت، آقاتهرانی هم برگشت. بعدا ناراحت شدم ایشان از نمایندگان حامی ما در مجلس است و استاد اخلاق کابینه هم هست. گفتم زشت است که فکر کند دست به سرش کردم و از نظر اخلاقی نمره ام کم بشود. این بود که خودم زنگ زدم دوباره آمد. این بار راهش دادم. تازه از سفر چین برگشته بود یک سوغاتی هم از آن جا برای من آوردهبود که تشکر کردم. حرفهایی گفت و جوابهایی شنید که اینجا جای طرحش نیست. در آخر گفت که نمایندگان فهمیدند و می خواهند استیضاح کنند. گفتم: خودتان که میدانید من عاشق این هستم که بیایم توی مجلس و حرف بزنم. به نمایندگان بگو اگر جرات دارند استیضاح کنند. که بلند شد و رفت. می دانم که استیضاح نمی کنند.
روز پنجم:
امروز کسی نیامد، من هم گرفتم خوابیدم. خیلی کسر خواب داشتم.
روز ششم:
امروز یکی از بزرگان از شیراز آمد و شروع کرد به نصیحت که من همه اش گفتم :” چشم، هرچی شما بگین” بعد گفت: “پس بلند شو برو سرکارت” که عذرخواستم و گفتم: سرم درد می کند. بلند شد رفت.
روز هشتم:
امروز هم خوب بود، گرفتم خوابیدم. ولی کنجکاو بودم ببینم دوباره چه کسی میآید.
روز نهم:
امروز هم کسی نیامد. صحبتش از توی اتاق داد زدم: :" آهای بچه این دفعه اگه درو از جا کندن هم منو بیدار نمی کنی، فهمیدی!” نمی دانم چرا این قدر کلافه ام.
روز دهم :
امروز هم روحانی بزرگواری آمد و گلایه کرد که این چه وضعی است که درست کردهاید؟ و خیلی حرفهای دیگر هم زد که من همهاش احترام میکردم و میگفتم : “بله چشم” گفت :پس به فکر استعفا باش.
الان که ظهر شده کسی نیامد. بلند شدم و پتو را جمع کردم. زنگ زدم به مطب دکتر خانوادگی و گفتم یک گواهی پزشکی استراحت یازده روزه برایم بنویسد.
اخبار سیاسی - همدلی / امیر فضل اللهی