10ميليون طلب 500 ميليون ديه



سال ۸۵ بود كه «جواد» ناخواسته مرتكب به قتل شد. 7 ماه بعد توسط ماموران آگاهي در مغازه يكي از دوستانش شناسايي و دستگير شد. تا يك ماه قبل از ماه رمضان سال ۹۲ قبل از اينكه پاهايش چهارپايه اعدام را لمس كند، بلاتكليف در زندان شب را صبح مي‌كرد. وقتي روي چهارپايه اعدام قرار گرفت چند ثانيه‌اي نگذشته بود كه رييس زندان حكم قصاص را با راضي كردن خانواده مقتول به تعويق انداخت.

 

علت تعويق؛ راضي شدن اولياي دم به پرداخت ديه از سوي متهم بود، اما وقتي كه مهلت ۲ ماهه خانواده مقتول تمام شد و جواد نتوانست ۵۰۰ ميليون تومان ديه را تهيه كند، براي بار دوم با صحنه قصاص و همان چهارپايه‌اي كه براي بار اول در اجراي حكم قصاصش با آن روبه‌رو شده بود، مواجه شد. 

 

براي بار دوم و آخرين بار، اجراي حكم قصاص به دليل گرفتن مهلتي ديگر به تعويق افتاد. در اين مدت ۲۷۰ ميليون تومان ديه جمع‌آوري شده بود اما مابقي مبلغ ديه نه؛ تا اينكه فرشته نجات جواد «مريم كارگردستجردي» معروف ‌به «بي‌بي‌مريم» از راه رسيد و مابقي مبلغ را توسط خيرين جمع‌آوري كرد و جواد در سال ۹۷ يعني ۵ سال بعد از اعلام حكم اعدامش بالاخره از زندان آزاد شد. 

 

مسافركشي مي‌كرد آن هم در يك آژانس. در همان آژانس بود كه با «احمد» آشنا شد. مردي ۶۰ ساله كه زندگي جواد را به سمت چاهي عميق و تاريك سوق داد. 

 

نزديك شب عيد بود. رفته بود كه از احمد طلبش را بگيرد، اما صاحب پولش كه نشد هيچ؛ زندگي‌اش هم از پاشيد. دو سال قبل از سال ۸۵، جواد به احمد ۱۰ ميليون تومان قرض داده بود، ولي دو سال صاحب پولش نشد. تصميم گرفت با احمد صحبت كند، اما صحبت‌ها به قتل انجاميد. احمد شد مقتول و جواد شد متهم به قتل. 

 

حالا جواد با گذشت سه سال از آزادي‌اش از شب حادثه و جزييات روزهاي سختي كه در آن مدت در زندان به او گذشته براي «اعتماد» مي‌گويد. 

 

 آژانس مسافربري

خبرنگار اعتماد در مورد روز حادثه از جواد سوال مي‌كند. او دست و پايش را گم مي‌كند و بالاخره با صدايي آهسته شروع به صحبت مي‌كند: «روز حادثه؟ چه جوري بگم؟ پس بذارين از دو سال قبلش بگم تا قشنگ متوجه شين. احمدآباد مشهد بوديم. نمي‌دونم شما اومدين تا حالا احمدآباد يا نه؟»

 

با سكوت خبرنگار، احمد ادامه مي‌دهد: «30 و دو، سه سالم بود. تو آژانس كار مي‌كردم. مسافركشي. يه ماشين خريده بودم و روش كار مي‌كردم. تا اينكه پاي احمد به اون آژانس باز شد. حدود ۶۰ سال سن داشت. بازنشسته بود. زن و بچه داشت. اون قدر با هم صميمي شديم كه بعضي وقتا به مدير آژانس مي‌گفتم بعضي از سرويس‌ها رو جاي من‌ بده احمد بره. اين صميميت به رفت و آمد خانوادگي كشيد. تا اينكه زد و احمد خواست ماشينش رو عوض كنه. ده ميليوني كم داشت. بهش گفتم احمد آقا من اين پول رو بهت قرض مي‌دم. با هم رفتيم ماشين رو بگيريم گفت من چك ندارم. گفتم مي‌گي دو، سه ماهه پس مي‌دي پس چك نمي‌خوام. گفت اين جوري كه نمي‌شه. خلاصه من گفتم اون گفت قرار شد دو، سه ماهه بهم پس بده.» 

 

شام آخر

از جواد پرسيدم؛ از مقتول نه چك و نه دست نوشته، هيچي نگرفتين؟ «نه خانم هيچي. به من گفت دو، سه ماهه بهت پس مي‌دم بهش گفتم احمد آقا شيش ماه هم شد اشكالي نداره. دو ماه گذشت. شيش ماه. يه سال. شد دو سال كه از ده ميليون تومني كه قرض داده بودم، گذشته بود. با يه خانمي آشنا شده بودم. مي‌خواستيم ازدواج كنيم. نزديك شب عيد بود. با خودم گفتم خب من برنامه‌ريزي كرده بودم براي اين پول. رفتم دم خونش تا بپرسم اصلا مي‌خواي اين پول رو بدي يا نه. اتفاقا اون شب مهمون داشت. نشون به اون نشون كه شام ماكاروني هم داشتن.» 

 

طلبي كه وصول نشد

نيازي نبود سوال ديگري پرسيده شود جواد خودش پشت سر هم مو به مو حادثه آن شب را شرح مي‌دهد: «رفتم زنگ در خونه رو زدم تعارفم كردن بيا بالا. رفتم بالا و نشستيم حرف زدن و گپ زدن تا مهمون‌ها شام خوردن و رفتن. بعد صحبت رو بردم سمت طلبم. گفتم احمد آقا طلب من رو كي مي‌دي؟ گفت كدوم طلب؟ يه لحظه جا خوردم. گفتم مرد حسابي ده ميليون تومن بابت ماشين بهت قرض داده بودم. يهو بلند زد زير خنده و گفت فكر كن با دود سيگار رو هوا نوشتي. بحثمون شد. يه دفعه بلند شد رفت تو آشپزخونه يه لوله برداشت آورد شروع كرد به زدن من. زد تو پهلوم. زد تو بازوم. منم تعجب كرده بودم و گفتم چته احمدآقا؟ ديدم نه داره ادامه مي‌ده. لوله رو ازش گرفتم بزنم به بدنش، سرش رو خم كرد و خورد به سرش و افتاد زمين. تا چشمم به خون افتاد، فرار كردم.»

 

شب دستگيري

جواد آب دهانش را قورت مي‌دهد و جملات را پشت سر هم بيان مي‌كند: «از ترسم شبا خونه نمي‌رفتم. گاهي تو همون ماشينم مي‌خوابيدم. حدود يه هفته‌اي از اين ماجرا مي‌گذشت كه جلو دكه روزنامه‌فروشي تو پارك نشسته بود. چشمم خورد به خبر قتلي كه خودم ناخواسته مرتكب شده بودم. روزنامه رو خريدم و شروع كردم صفحه حوادثش رو خوندن. متوجه شدم دنبال منن. روزنامه رو پرت كردم و سوار ماشين شدم و رفتم. يادم نمياد كجا فقط مي‌رفتم. خلاصه يه شيش، هفت ماهي رو اين جوري گذروندم. خونه دوست، آشنا، غريبه. بعضي شبا هم كه بهتون گفتم تو همون ماشينم مي‌خوابيدم. تا اينكه يه شب رفته بودم مغازه دوستم، همونجا بود كه دستگير شدم. باورتون مي‌شه از خدام بود! از اون زندگي خسته شده بودم.»

 

مهلت دو ماهه پاي چوبه دار

با تعجب پرسيد: «مي‌دونين چند سال بلاتكليف تو زندان بودم؟» پرسيدم چند سال؟ «شما سال 85 و 86 رو در نظر بگير، همون موقع كه اين اتفاق افتاد تا سال 92. سال 92 يه روز اسمم رو توي بلندگوي زندان صدا كردن. اولش خوشحال شدم فكر كردم خبر خوبي تو راهه. بعد متوجه شدم حكمم اومده و قراره اعدام شم. تلفن رو گذاشتن جلوم و گفتن شماره خانواده‌ات رو بگير، از شدت ترس و وحشت چشمام تار مي‌ديد. فرداش ساعت 7 شب خانواده‌ام اومدن ملاقات و تا خود صبح كه قرار بود برم براي اجراي حكم خونه نرفتن و پشت در زندان موندن. يه ماه قبل از ماه رمضون بود. نمي‌دونم چه جوري براتون توصيف كنم. باورتون مي‌شه نمي‌دونستم چه بلايي مي‌خواد سرم بياد. فكر مي‌كردم يه شوخيه. يكي قرآن مي‌آورد يكي خودكار و كاغذ. اينا رو كه مي‌ديدم به خودم ميومدم اما وقتي كه مي‌رفتن دوباره يادم مي‌رفت. اين جوري بگم بهتون كه انگار تو خلسه بودم. فرداش بردنم پاي چوبه‌ دار بازم هيچ احساسي نداشتم. ترس، وحشت نگراني همه چي با هم قاطي بود. چشمم كه به آمبولانس خورد انگار بيدار شدم. رفتم روي چهارپايه اعدام چند ثانيه‌اي نگذشته بود كه رييس زندان سريع اومد و گفت بيا پايين مهلت دو ماهه گرفتم به شرط پرداخت ديه 500 ميليون تومني. اومدم پايين از شدت خوشحالي سرباز زندان رو هم بوسيدم، ولي تا رفتم تو بند دوباره فكرهاي نگران‌كننده اومد سراغم.»

 

از آزادي تا نگراني‌هاي روزمره

جواد آهي مي‌كشد و ادامه ماجراي زندگي‌اش را مي‌گويد: «فكر مي‌كردم اگه تو اين دوماه ديه جور نشه خب دوباره اسير چهارپايه اعدام مي‌شم كه براي بار دوم هم شدم. تو اين مهلت دو ماهه مبلغ 270 ميليون تومن تونستم جور كنم. مابقيش جور نشد و براي بار دوم رفتم پاي چوپه دار. باز همون احساس‌ها بدترش اومد سراغم. بار دوم هم روي چهارپايه اعدام قرار گرفتم كه باز خبر اومد براي پرداخت ديه مهلت دادن. بار دوم درست دو ماه بعد از ماه رمضان بود. بعد از بار دوم خانواده مقتول تا سال 97 پيداشون نشد.

 

پرونده‌ام رو دادن به خانم مريم كارگردستجردي كه تو خوزستان به «بي بي‌مريم» شهرت داره. خيلي از زنداني‌ها معتقدن نجات‌دهنده‌شون همين خانمه. خلاصه از سال 92 تا 97 مبلغ باقيمانده توسط كمك همين خانم و پرداخت مبلغ توسط خيرين جمع شد و منم آزاد شدم. وقتي آزاد شدم به برنامه شبكه نسيم دعوت شدم. اونجا دولا شدم پاي خانم كارگر رو ببوسم. من زندگيم رو مديون ايشونم. ناگفته نماند؛ خانمي كه قبل اون اتفاق مي‌خواستم باهاش ازدواج كنم در اين 15 سال به پاي من نشسته. از زندان كه اومدم سوءسابقه داشتم و هيچ جا بهم كار نمي‌دادن تا اينكه تو اون برنامه يه كارخونه معروف زيتون كه در تمام ايران هم شعبه داره خبر داد برم براي استخدام. شرط پذيرش اون كارخونه براي تمام پرسنلش اينه كه بايد سوءسابقه داشته باشن اونم يا قتل عمد يا قتل غيرعمد.

 

ولي من روزي نيست كه با استرس نرم اونجا. مي‌ترسم وقتي يه دبه زيتون رو بلند مي‌كنم از دستم بيفته و هيچي. حدود ده ميليون تو هر بسته زيتون هست. مي‌دونم حتي اگه بيفته هم، صاحب كارخونه هيچي بهم نمي‌گه اما خودم اين استرس رهام نمي‌كنه. هر شب مي‌گم خدارو شكر كه امروزم تموم شد، ولي فرداش دوباره عزا مي‌گيريم كه خدايا خودت كمك كن خرابكاري نشه. من خيلي دلم مي‌خواد يه ماشين تهيه كنم و روش كار كنم مثل سابق، اما هيچ پولي ندارم.» 

 

اعتماد  

بهاره شبانكارئيان

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه ترین خبرها(روزنامه، سیاست و جامعه، حوادث، اقتصادی، ورزشی، دانشگاه و...)

    سایر خبرهای داغ

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------