شعرهای معنی دار و زیبا در مورد ظلم و ستم
- مجموعه: شعر و ترانه
اشعار خواندنی درباره ظلم و ستم
آنقدر از زندگی سیرم
که دیگر آرزویی برای برآورده شدن ندارم
چه کاری مانده که نکرده باشم
چه ظلمی که هنوز به حد شقاوتش نرسیده باشم
دیگر بس است
مظلوم ماندن
و ظالم شدن ، به یک اندازه
گناه بزرگیست برای زیستن و
آدم بودن
چقدر دورم از تمام آرزوهای حقیقی و اصیل
و چقدر برای رسیدن به آرزوهای واقعی وقت هدر دادم
واقعیتی که دایره آرزوها را
با گذشت زمان فقط بزرگ تر می کند
اما
دنیا را
با همه چیزش ، دیگر نمی خواهم
کاش می شد انتخاب کرد برای بودن یا نبودن
کاش ظلم نبود ، ترک دنیایی
که رو به پوچی بیشتر بزرگ می شود
تنها یک چیز وادارم می کند تا ،
چشمان بسته ام را به دیدن مجبور
تنها یک چیز مجبورم می کند
این همه ظلم را ببینم و بشنوم
و باز هم بخندم
تنها یک چیز
تو
که نه ظالمی و نه می توانی باشی
تنها بودن تو خستگی کوه های عظیم ظلمت را
چنان از تنم می زداید
که انگار صبرم می دهی
اما صبر تا به کی ، تا به کجا
رهایم کن
از این تن خسته و
روح در بند
پدید آید از هر سوی کاستی
به دشت اندرون گرگ آدم خورد
خردمند بگریزد از بی خرد
مکن شهریارا گنه تا توان
به ویژه کزو شرم دارد روان
بی آزاری و سودمندی گزین
که این است فرهنگ و آیین و دین
شعر از فردوسی
و غم مخور،
که چون ظلمتِ فراقِ آن روشنی
دراز شد،
نور نیز دراز شد:
ظلمتِ کوتاه، روشنیِ کوتاه؛ ظلمتِ دراز، روشنیِ دراز…
شمس تبریزی
چشم ها می بینند
وز این دیدن می گریند
قلبها می لرزند
وز این لرزیدن در خون می شکنند
در کوچه پس کوچه های گلی
یخ می زند اندام نحیف پسرکی
ز سرما
پینه می بندد دست های رنج کشیده پیرزنی
ز فقر
خم می شود پاهای زخمی و خسته پیرمردی
ز رنج
سفید می گردد گیسوان مشکی نوعروسی
ز غم ...
شعر از هنگامه زنوری
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد نا سپاس
به دلش اندر آید زهر سو هراس
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت
مگر نا نیاری به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
چنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد زداد
کند چرخ منشور او را سیاه
ستاره نخواند و را نیز شاه
ستم، نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
شعر از فردوسی
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
شعر از سعدی
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
در فضــــای قفســم بستـــه در آزادی
زشت اگـر بود خدایـا به چه علت دادی؟
از طـــلا جنس قفس باشــد اگـر،مغمومم
سهـم من گـم شده از لطفِ طرب از شـادی
هر کس از ره برسـد طـرح ستـم می ریزد
خلق آزرده از این ظلـم، ستـم، بیدادی
به چه کس رو برم آخر که از اول کج بود
این بنایی که بر افـراشته شد بر بادی
من به خاک سیه ار خیمه زدم نیست عجب
که به ویرانه مبــدل شـده است آبادی
هر که را لب به سخن باز شود ،بسته شود
دفتــر زنــدگـی از جـانب استبـدادی
به دعا دست، بلند ای رفقا کم بکنید!
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته