تازه های داستان

داستان های الهام بخش, داستان های کوتاه الهام بخش

داستان‌های آموزنده برای یادگیری درس‌های مهم زندگی

داستان های کوتاه الهام بخش داستان های کوتاه الهام بخش و آموزنده خواندن داستان‌های الهام‌بخش و…

داستان های جالب درباره فداکاری



داستان هایی درباره فداکاری,داستان های زیبا درباره فداکاری,داستان‌هایی از فداکاری‌

داستان های جالب درباره فداکاری

 

داستان های زیبا درباره فداکاری

فردی که به میل و خواسته خود، وقت و زندگی، پول یا هر چه را که دارد در اختیار دیگران قرار دهد. بالاترین درجات بخشش، ایثار و فداکاری است. در ادامه مطلب داستان هایی از فداکاری افراد برای شما عزیزان آورده ایم. همراه بیتوته باشید.

داستان حادثه مسجد مرو

(ابومحمد ازدی) گوید: هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان‌ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند؛ و آن‌ها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند. چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.

 

به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند. رقعه های نوشته شده را بین آنان تقسیم کردند و هر حکمی به هر نفری که تعلق گرفت، عمل کنند.

 

یکی از آن‌ها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل در آمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید، از وی سؤال کرد: چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست! گفت: ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود.

 

چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تاءمل گفت: بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی. پس عوض کردن حکم‌ها جوان کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت.

 

داستان هایی درباره فداکاری,داستان های زیبا درباره فداکاری,داستان خواندنی افراد فداکار

داستان هایی درباره فداکاری

 

داستان جالب پستچی فداکار

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !

 

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …

 

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …

 

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا !

 

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند … !!!

 

داستان هایی درباره فداکاری,داستان های زیبا درباره فداکاری,داستان هایی در مورد فداکاری

داستان‌هایی از فداکاری‌

 

داستانی کوتاه در مورد فداکاری های مادر

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

 

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

 

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

 

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

 

داستان هایی درباره فداکاری,داستان های زیبا درباره فداکاری,داستان هایی از فداکاری

داستان هایی در مورد فداکاری

 

گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته

 

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------