داستان شبلی و مورچه؛ پیامی جاودانه از سعدی



حکایت سعدی, بوستان سعدی

حکایت های بوستان سعدی

 

مهربانی با مورچه: درس‌های اخلاقی از حکایت سعدی

حکایت‌های سعدی، گنجینه‌ای از ادبیات پارسی، سرشار از درس‌های اخلاقی و انسانی است. حکایت سعدی در بوستان و گلستان، با زبانی ساده و عمیق، مفاهیم ارزشمندی را منتقل می‌کند. در این مقاله از بیتوته، به بررسی یکی از این حکایات می‌پردازیم. این داستان‌ها همچنان الهام‌بخش نسل‌ها هستند.

مشرف‌الدین مصلح شیرازی، معروف به سعدی، شاعر و نویسنده بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص «سعدی» را از نام اتابک مظفرالدین سعد گرفته است. احتمالاً بین سال‌های ۶۰۰ تا ۶۱۵ ه.ق در شیراز زاده شد. در جوانی در مدرسه نظامیه بغداد به تحصیل ادبیات، فقه، کلام و حکمت پرداخت و سپس به شام، مراکش، حبشه و حجاز سفر کرد.

 

پس از بازگشت به شیراز، شاهکارهایش را خلق کرد: «بوستان» را در سال ۶۵۵ ه.ق به نظم درآورد و «گلستان» را در سال ۶۵۶ ه.ق نوشت. علاوه بر این، قصیده، غزل، رباعی، ترجیع‌بند و آثار عربی نیز از او به‌جا مانده که در «کلیات سعدی» جمع‌آوری شده‌اند. سعدی بین سال‌های ۶۹۰ تا ۶۹۴ ه.ق در شیراز درگذشت و همان‌جا دفن شد.

 

حکایت سعدی, بوستان سعدی

حکایت درباره مهربانی

 

داستان مورچه و شبلی  

یکی سیرت نیکمردان شنو

اگر نیکبختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غله دید

که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

به مأوای خود بازش آورد و گفت

مروت نباشد که این مور ریش

پراکنده گردانم از جای خویش

درون پراکندگان جمع دار

که جمعیتت باشد از روزگار

چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل

که خواهد که موری شود تنگدل

مزن بر سر ناتوان دست زور

که روزی به پایش در افتی چو مور

درون فروماندگان شاد کن

ز روز فروماندگی یاد کن

نبخشود بر حال پروانه شمع

نگه کن که چون سوخت در پیش جمع

گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است

تواناتر از تو هم آخر کسی است

 

حکایت سعدی, بوستان سعدی

حکایت‌های آموزنده بوستان سعدی

 

داستان مورچه و مهربانی

روزی روزگاری، در محله‌ای شلوغ و پر رفت‌ و آمد، مردی به نام شبلی زندگی می‌کرد. او گندم‌فروشی ساده بود که با کار و تلاش روزگار می‌گذراند. یک روز، مثل همیشه، کیسه‌ای پر از گندم را روی دوشش گذاشت تا به روستای نزدیک ببرد. در راه، وقتی کیسه را زمین گذاشت تا کمی استراحت کند، چشمش به مورچه‌ای کوچک افتاد. مورچه با عجله و سرگردانی بین دانه‌های گندم این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید، انگار گمشده بود یا جای خودش را پیدا نمی‌کرد.

 

شبلی دلش به حال مورچه سوخت. با خودش فکر کرد: «این موجود کوچک چه گناهی داره؟ اگه من این کیسه رو ببرم، شاید این مورچه از خونه و زندگی‌اش دور بمونه.» تصمیم گرفت مهربونی کنه. به جای اینکه بی‌تفاوت راهش رو ادامه بده، مورچه رو با احتیاط برداشت و به جایی که فکر می‌کرد خونه‌ی مورچه‌ست، برگردوند. زیر لب زمزمه کرد: «نمی‌تونم دل این موجود کوچولو رو بشکنم. مروت نیست که به خاطر کار خودم، یکی دیگه رو آواره کنم.»

 

شبلی به یاد شعری قدیمی از فردوسی افتاد، شاعری که همیشه از خوبی و مهربانی می‌گفت. با خودش تکرار کرد: «نکن آزار به هیچ موجودی، حتی مورچه‌ای که دونه به دندون گرفته. چون اونم جون داره و جونش براش عزیزه.» این فکر توی ذهنش چرخید که آدم اگه دلش سنگ باشه، حتی به یه مورچه هم رحم نمی‌کنه. اما اگه مهربون باشه، حتی به حال یه موجود ریز هم اهمیت می‌ده.

 

شبلی به راهش ادامه داد، اما این ماجرا توی ذهنش موند. با خودش فکر کرد: «هیچ‌کس از فردای خودش خبر نداره. امروز من زورم به این مورچه می‌رسه، اما شاید یه روز خودم محتاج کمک یکی دیگه بشم. بهتره همیشه هوای اونایی که ضعیف‌ترن رو داشته باشم.»

 

از اون روز به بعد، شبلی نه‌تنها با مورچه‌ها، بلکه با همه مهربون‌تر شد. اگه کسی تو محله گرفتار بود، دستش رو می‌گرفت. اگه پروانه‌ای تو نور شمع گیر افتاده بود، سعی می‌کرد نجاتش بده. با خودش می‌گفت: «تو دنیا همیشه یکی از تو ضعیف‌تره و یکی قوی‌تر. پس بهتره دل هیچ‌کس رو نشکنی.»

 

این داستان ساده‌ی شبلی به همه یاد داد که مهربانی، حتی به یه مورچه‌ی کوچولو، می‌تونه قلب آدم رو بزرگ‌تر کنه و دنیا رو قشنگ‌تر.

 

گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته 

 

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------