داستان اجتماعی و درام/ سفر تانیا به سوی رستگاری
- مجموعه: داستانهای خواندنی
داستان اجتماعی از تاریکی به سوی نور
کار اجتماعی قلب شما را میخورد، اما کودکان باید در اولویت باشند.
فصل اول
این یکی از دردناکترین بخشهای کار شری بهعنوان یک مددکار اجتماعی بود ، چیزی که هیچ مقدار آموزش یا سالها تجربه در این حوزه نمیتوانست آن را آسانتر کند. او جلوی در آپارتمان مخروبهای ایستاده بود، پرونده در دست، قلبش سنگین. واحد 206. یکی از همسایهها تماس گرفته بود، گریهکنان گفته بود که دو روز است صدای گریه نوزاد را نشنیده.
شری آرام اما محکم در زد.
هیچ پاسخی.
دوباره در زد، این بار بلندتر. صدای تلویزیون از داخل به گوش میرسید، صداهای خفهای از یک سریال یا برنامه مسابقه. سرانجام، پس از مکثی طولانی، در با صدای جیرجیر باز شد.
مادر، تانیا، حتی جوانتر از آنچه در پروندهاش نوشته شده بود به نظر میرسید، بیست و یک ساله، با چشمان گودافتاده و موهای ژولیده که بهصورت دماسبی نامرتب بسته شده بود.
سیگاری در یک دستش بود و با دست دیگر بینیاش را پاک کرد. به نظر میرسید چند روز است که نخوابیده. تیشرتش لکدار بود و شلوار ورزشیاش انگار به زور تنش مانده بود.
«اوه؟ توئی؟» تانیا با لحنی بیاحساس گفت. قدمی برای باز کردن بیشتر در برنداشت.
«سلام تانیا،» شری با ملایمت گفت. «میتونم بیام داخل؟»
تانیا آه کشید و کنار رفت.
بو مثل دیواری به شری برخورد کرد، بوی سیگار کهنه، ادرار، غذای فاسد و بوی تند و غیرقابلتحمل زباله حیوانات. چشمانش بلافاصله اشکآلود شد. سعی کرد از دهان نفس بکشد، اما فایدهای نداشت.
اتاق نشیمن یک منطقه فاجعه بود. کیسههای زباله نیمهپر و پاره، جعبههای غلات واژگونشده، یک پارک کثیف در گوشه. شری ظرف خاک گربه را زیر پنجره دید، پر و به وضوح مدتها تمیز نشده بود. سگ کوچکی از جایی در عمق آپارتمان پارس میکرد، وحشی و رها شده.
نگاه شری اتاق را جارو کرد تا اینکه حامل نوزاد را روی زمین دید. داون داخل آن بود، بیحال اما بیدار، گونههایش سرخ و مرطوب. لباسش لکدار بود و شیشه شیر کنارش شیر فاسد شدهای داشت.
قلب شری بار دیگر شکست.
تانیا نگاه او را دنبال کرد. «امروز صبح لباسش رو عوض کردم،» به سرعت گفت، انگار ذهن شری را خوانده بود. «حالش خوبه. همین الان میخواستم بهش غذا بدم.»
شری خم شد و به آرامی پیشانی داون را لمس کرد. نوزاد کمی جا خورد، پوستش گرم بود. شاید تب خفیف داشت.
«تانیا،» شری با نرمی گفت، «باید باهات حرف بزنم. میتونیم بشینیم؟»
«نه،» تانیا با حالتی دفاعی گفت. «میدونم چرا اینجایی. همسایهم همیشه آدم مزخرفی بوده. فقط چون به بچهش گفتم به سگم سنگ پرت نکنه عصبانیه.»
«موضوع ربطی به اون نداره،» شری گفت. «موضوع درباره داونه.»
«اون بچه منه. نمیتونید همینجوری ببریدش. من دارم تمام تلاشمو میکنم!»
«میدونم داری تلاش میکنی. بهت ایمان دارم.» شری صدایش را آرام نگه داشت. «ولی الان، تلاش تو برای اون امن نیست. باید ببریمش جایی تمیز و گرم، جایی که بتونن درست ازش مراقبت کنن.»
صورت تانیا در هم رفت. «فکر میکنی من اینو نمیدونم؟ فکر میکنی هر روز صبح بیدار نمیشم و آرزو نمیکنم کاش همهچیز فرق داشت؟» روی کاناپه فرو رفت و سرش را میان دستهایش گرفت. «من هیچکسی رو ندارم. هیچکس. بابای بچه وقتی بهش گفتم باردارم رفت. مامانم یه ساله باهام حرف نزده. چند روزه نخوابیدم و پول برای پوشک ندارم. حتی نمیتونم به سگم غذا بدم.»
شری کنارش نشست، نه خیلی نزدیک، قلبش از درد فشرده شد. «تو به کمک نیاز داری، تانیا. کمک واقعی. و ما هر کاری بتونیم میکنیم تا این کمک رو بهت برسونیم. ولی الان، امنیت داون باید در اولویت باشه.»
«نه،» تانیا تند گفت و ناگهان از جا پرید. «نه، نمیتونید ببریدش. نمیتونید.» صدایش بالا رفت، حالا وحشتزده بود. به سمت نوزاد عقب رفت. «اون تنها چیزیه که برام مونده!»
شری هم آرام و با احتیاط ایستاد. «تانیا - لطفاً. بیا باهم حرف بزنیم. اینو سختتر از چیزی که هست نکن.»
اما تانیا میلرزید، چشمانش بین نوزاد و در میچرخید. داون را با شتاب بلند کرد و به سینهاش فشار داد. سگ دوباره شروع به پارس کرد، وحشی و دیوانهوار.
شری یک قدم عقب رفت، قلبش تند میزد. تانیا هنوز خشن نبود، اما داشت از کنترل خارج میشد. این میتوانست خطرناک شود.
شری تلفن همراهش را بیرون آورد و به راهرو رفت، صدایش پایین و حرفهای بود وقتی تماس گرفت. «این شری یانگ از خدمات خانوادهست. درخواست پشتیبانی فوری نیروی انتظامی برای دستور حفاظت از کودک در خیابان کینگ 2828، واحد 206 دارم. مادر ناپایداره و داره اوضاع بدتر میشه.»
ده دقیقه بعد، وقتی گروهبان استیون مار رسید، شری به راهرو برگشته بود، مضطرب و پریشان. او را شناخت - جوان، تیز، اما زیر فشار آرام. قبلاً یکبار با او کار کرده بود و از دیدن چهرهای آشنا خیالش راحت شد.
«نمیذاره بچه رو ول کنه،» شری بهسرعت گفت. «هنوز خشن نشده، ولی ترسیده و ناپایداره. یه سگ کوچیک هم اونجاست. حال بچه خوب نیست.»
استیون سر تکان داد. «باهاش حرف میزنم. پشت من بمون.»
با اقتدار در زد. «تانیا؟ من گروهبان مار از پلیس شهرم. میتونیم یه دقیقه حرف بزنیم؟»
تانیا بلافاصله جواب نداد. بعد صدایش آمد، گرفته و شکسته. «شما فقط اومدید که ببریدش! میدونم این چطور کار میکنه!»
«من اینجا نیستم که بهت صدمه بزنم،» استیون آرام گفت. «ولی باید مطمئن بشیم حال بچهت خوبه. قول میدم هیچکس به تو یا بچهت صدمه نمیزنه. میتونی در رو باز کنی؟»
مکثی طولانی بود. سپس، بهآرامی، در با صدای جیرجیر باز شد.
تانیا آنجا ایستاده بود، حالا گریه میکرد، هنوز داون را به سینهاش چسبانده بود. خیلی کوچک و گمشده به نظر میرسید.
استیون بهآرامی جلو رفت، دستهایش باز، صدایش ثابت. «تو مادر بدی نیستی، تانیا. ولی به کمک نیاز داری. بذار بهت کمک کنیم.»
شانههای تانیا لرزید. بعد از چیزی که انگار یک ابد طول کشید، بالاخره، بالاخره بچه را به شری داد.
و سپس مثل کودکی شکسته در آغوش استیون فرو ریخت و هقهق کرد.
شری در ماشینش جلوی مجتمع آپارتمانی نشسته بود، انگشتانش دور فرمان سفید شده بود. دو هفته از بردن بچه گذشته بود و تصویر تانیا که در آغوش گروهبان مار فرو میریخت هنوز او را تسخیر کرده بود. هر روز به او فکر کرده بود. میدانست سیستم چطور کار میکند - چطور یک پرونده بهراحتی میتوانست گم شود، چطور امید به بازگشت سریع میتوانست اگر کسی دنبالش نرود محو شود.
امروز رسماً بازدید برنامهریزیشدهای نبود. اما شری نمیتوانست بیخیال شود. باید خودش میدید.
از پلههای بتنی لبپر شده بالا رفت و به واحد 206 رسید و در زد. پاسخی نیامد.
دوباره در زد، بلندتر.
سرانجام، در به اندازهای باز شد که یک چشم خونآلود از پشتش نگاه کند.
«شری؟»
«تانیا،» او با ملایمت گفت. «میتونم بیام داخل؟»
مکثی بود. سپس در کمی بیشتر باز شد، اما فقط کمی.
شری داخل شد و بلافاصله تغییر را حس کرد و نه به سمت بهتر.
آپارتمان حالا حتی بدتر شده بود. بو شدیدتر بود، حالا تقریباً ترش، و سگ ، هنوز آنجا بود ، لاغرتر شده بود، دندههایش زیر پوست ماتش مشخص بود. فضا تاریک بود؛ پردهها روزها بود که باز نشده بودند. قوطیها و بطریهای خالی روی میز قهوه پراکنده بودند، همراه با پاکتهای سیگار لهشده و چند دستمال کاغذی استفادهشده خیس.
تانیا مثل روح شده بود. گونههایش گود رفته بود، لبهایش خشک و ترکخورده. تیشرتش انگار مال بدن دیگری بود. حالا خاموشیای در او بود - لرزش خستگی در دستهایش، کسلی در چشمانش که شری را بیشتر از خشم میترساند.
«انتظارتو نداشتم،» تانیا زیر لب گفت و روی همان کاناپه مخروبه فرو رفت.
«اومدم ببینم حالت چطوره.»
تانیا نیمهخندهای کرد، بیشتر تلخ تا سرگرمکننده. «فکر میکنی حالم چطوره؟»
شری به این جواب نداد. بهجایش روی لبه یک جعبه شیر که بهعنوان چهارپایه استفاده میشد نشست، دفترچهاش باز نشده، صدایش آرام.
«امروز چیزی خوردی؟»
«یه تُست خوردم.» تانیا بازویش را خاراند. «یا شاید دیروز بود. نمیدونم.»
«با مددکارت در تماس بودی؟ یا مسئول پشتیبانی خانواده؟»
«یه سری کاغذ بهم دادن. یه پوشه کامل. گمش کردم.»
«با رواندرمانی که بهت معرفی کردیم تماس گرفتی؟»
تانیا جواب نداد. فقط لبه آستینش را کند تا ریشریش شد.
«تانیا،» شری آرام گفت، «اگه اوضاع اینجوری بمونه، نمیتونی داون رو پس بگیری.»
کلمات سنگین در هوا معلق ماندند. تانیا مثل کسی که سیلی خورده باشد جا خورد. لبش لرزید، و برای لحظهای شری فکر کرد ممکن است از کوره در برود - اما بهجایش به جلو خم شد، صورتش در دستهایش.
«میدونم،» با گریه گفت. «خدایا، میدونم. فقط... نمیدونم چطور درستش کنم. نصف وقت نمیتونم از تخت بیام بیرون. نمیدونم از کجا شروع کنم.»
شری نزدیکتر شد، صدایش نرم اما محکم. «پس امروز شروع میکنیم. با هم.»
تانیا سرش را بلند کرد، چشمانش قرمز، پر از استیصال. «واقعاً فکر میکنی میتونم پسش بگیرم؟»
«آره،» شری گفت. «ولی نه اینجوری. تو به کمک نیاز داری، تانیا. کمک حرفهای واقعی.»
تانیا مکث کرد. «منظورت بازپروریه؟»
«منظورم همهچیز، پشتیبانی سلامت روان، کمک برای مصرف مواد اگه لازم باشه، کمک برای مسکن. یه مسیر هست، ولی خودت باید انتخابش کنی. همین حالا.»
شری دست در کیفش کرد و یک پوشه کوچک بیرون آورد. «من یه چندتا تماس گرفتم. یه جا تو مرکز درمان اقامتی زنان هست. یه برنامه اقامتی با مشاورهای داخل مرکز، مدافعهای خدمات کودک، حتی پشتیبانی شغلی. کمکت میکنن پایدار بشی، تمیز بشی، و از همه مهمتر وقتی موقعش برسه داون رو پس بگیری.»
تانیا به پوشه خیره شد، انگار بمب است.
«باهام میای؟»
«خودم میبرمت اونجا،» شری گفت. «ولی این تصمیم توئه.»
تانیا برای لحظهای طولانی ساکت بود. سپس، بهآرامی، سر تکان داد. «باشه.»
اشک دوباره چشمانش را پر کرد، اما این بار چیزی جدید در آنها بود.
امید.
فصل دوم
اتاق ملاقات خدمات خانواده چیز زیادی برای تماشا نداشت - فقط فضایی ساده و تمیز با یک فرش، چند اسباببازی نرم و مبلمان ناهماهنگی که برای ایمنی طراحی شده بودند، نه زیبایی. اما برای تانیا، این مکان مثل زمینی مقدس بود. دستهایش میلرزید وقتی روی صندلی پلاستیکی سفت نشسته بود، چشمانش به در دوخته شده بود.
شری نزدیک او ایستاده بود، تختهگِرد خود را به سینهاش چسبانده بود و با دقت نگاه میکرد، بدون اینکه بیش از حد نزدیک شود. او این لحظه را بارها دیده بود - اما این یکی فرق داشت. این تانیا بود. و تانیا برای بودن در اینجا جنگیده بود.
او مرحله اول برنامه درمانیاش را کامل کرده بود. در هر جلسه مشاوره حاضر میشد، در کلاسهای فرزندپروری شرکت میکرد و پاک مانده بود. هنوز راه درازی در پیش داشت - اما امروز یک نقطه عطف بود.
در بهآرامی باز شد و یک مددکار اجتماعی با نوزادی در آغوشش وارد شد.
داون.
تانیا چنان سریع بلند شد که نزدیک بود صندلی را واژگون کند.
نوزاد حالا سنگینتر و سالمتر به نظر میرسید. گونههایش گرد بودند، چشمان تیرهاش کنجکاو. او زنی را که منتظرش بود نشناخت - اما تانیا دخترش را در یک لحظه شناخت.
«خدای من،» تانیا زیر لب گفت، دستهایش به سمت دهانش پرید. «این اونه. این بچه منه.»
مددکار بهآرامی داون را به او داد و تانیا او را مثل شیشهای شکننده گرفت.
داون در ابتدا کمی تقلا کرد، در آغوش یک غریبه نامطمئن بود. اما تانیا او را نزدیک نگه داشت، اشکهایش آزادانه سرازیر شدند وقتی زمزمه کرد: «سلام، کوچولو. من مامانتم.»
داون به او نگاه کرد. دست کوچکش دراز شد و مشتی از لباس تانیا را گرفت.
شری بهسختی قورت داد، گلویش تنگ شده بود.
تانیا روی صندلی فرو رفت، هنوز داون را در آغوش داشت و بهآرامی او را تکان میداد.
«خیلی متأسفم،» دوباره و دوباره در موهای داون زمزمه کرد. «خیلی متأسفم، عزیزم. مامان داره تلاش میکنه. قول میدم بهتر بشم.»
برای بیست دقیقه تحت نظارت، تانیا به او غذا داد، او را در آغوش گرفت و با یک خرگوش پارچهای کهنه بازی دالیموشه کرد. داون خندید - خندهای شاد و خودجوش - و تمام صورت تانیا روشن شد. ماهها بود که اینطور لبخند نزده بود. شاید هم بیشتر.
شری همهچیز را روی تختهگردش یادداشت کرد ، رفتار تانیا، واکنش نوزاد، پیوند بین آنها، آرامش. اما در حقیقت، او فقط در حال ثبت مشاهدات نبود.
او شاهد معجزهای در حال وقوع بود.
وقتی زمان خداحافظی رسید، تانیا بوسهای طولانی روی پیشانی دخترش گذاشت.
«زود میبینمت،» زمزمه کرد، صدایش میلرزید. «منتظرم باش، باشه؟ فقط یه کم دیگه.»
وقتی مددکار بهآرامی داون را از آغوشش گرفت، تانیا این بار فرو نریخت. راست ایستاد، اشکهایش را پاک کرد و به شری نگاه کرد.
«ممنونم،» بهآرامی گفت.
شری لبخند زد. «تو این کار رو کردی، تانیا. خودت. ادامه بده.»
تانیا سر تکان داد. و وقتی از ساختمان خارج شد، کمی راستتر قدم برداشت، چون برای اولین بار بعد از مدتها، باور داشت که میتواند تا آخر راه برود.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته