چند داستان درباره بد زبانی
- مجموعه: داستانهای خواندنی
داستان هایی در مورد بد زبانی
عکس العمل امام علیه السلام
عمرو بن نعمان جعفی گفت: امام صادق علیه السلام را دوستی بود که هر جا حضرت میرفت از او جدا نمیشد. وقتی حضرت به محلی به نام حذائین میرفتند، او و غلامش دنبال حضرت میآمدند.
آن شخص دید غلامش دنبالش نیست. تا سه بار توجه کرد او را ندید. مرتبه چهارم او را دید و گفت: ای پسر زن بدکار کجا بودی؟!
امام علیه السلام با شنیدن این کلمه دست مبارکش را بر پیشانی زد و فرمود: سبحان الله، به مادرش اسناد بد دادی، من ترا با ورع میپنداشتم، اکنون میبینم ورعی نداری. عرض کرد: فدایت شوم، مادرش سندیه و مشترک است (مانعی از این اسناد ندارد) فرمود: آیا نمیدانی که هر امتی را نکاحی هست. از من دور شو!! راوی حدیث گوید: دیگر او را ندیدم با حضرت راه برود، تا اینکه مردن بین ایشان جدایی افکند.
ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻧﺎﺳﺰﺍﮔﻮ
ﺭﻭﺯﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺑﺎ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺨﺼﻰ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﺩﺍﺩ.
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﻰ ﺷﺨﺺ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ﺑﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺑﮕﻮﺋﻰ ﻭ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ.
ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﺳﺰﺍﮔﻮﺋﻰ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻯ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ! ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﻣﻰ ﺩﺍﺩ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺑﮕﻮﻯ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ " ﻧﺎﺳﺰﺍﮔﻮﺋﻰ " ﻛﺮﺩﻯ ﺁﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺍﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺁﻣﺪ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﻛﺴﻰ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺴﻰ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
سیره
مردی خدمت امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: پسر عمویت فلانی، اسم شما را برد و چیزی از بدگوئی و ناسزا نبود مگر آنکه درباره شما گفت.
امام، کنیز خود را فرمود: آب وضو حاضر کند؛ پس وضو گرفت و داخل نماز شد. راوی گفت: من در دلم گفتم که حضرت او را نفرین خواهد کرد.
امام دو رکعت نماز خواند و عرض کرد: ای پروردگار این حق من بود، او را (بخاطر این دشنام) بخشیدم. تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و بکردارش او را جزاء و عقاب نده. و پیوسته امام برای ناسزاگو دعا میکرد. من از حال و رقت قلب حضرت تعجب میکردم.
آفات کلام
چهار پادشاه هند و خاقان چین و کسرای عجم و قیصر روم در محلی جمع شدند و رأی همه آن ها در مذمت سخن گفتن و مدح خاموشی بود.
یکی از ایشان گفت:من هرگز از خاموشی پشیمان نشده ام؛اما بسیار از سخنی که گفته ام پشیمان شده ام.
دیگری گفت:هر گاه من سخن می گویم او مالک من می شود و اختیارش در دست من نیست؛اما تا زمانی که نگفته ام،مالک و صاحب اختیار آن هستم.
سومی گفت:از فرد متکلم تعجب می کنم؛زیرا اگر کلامی بر خود او برگردد ضرر می رساند و اگر برنگردد،نفعی به او نمی رساند.
چهارمی گفت: به رد آنچه نگفته ام قادرترم از رد آنچه گفته ام.
دشنام
دوستی بین یکی از یاران امام صادق علیه السلام با ایشان موجب شده بود که وقتی مردم می خواستند از او یاد کنند به نام اصلی او توجه نداشتند و به او می گفتند: «رفیق امام صادق علیه السلام».
روزی به همراه امام داخل بازار کفشدوزها شدند، غلام آن شخص نیز همراه ایشان بود و از پشت سر حرکت می کرد. ناگهان به پشت سر خود نگاه کرد، غلام را ندید. سه مرتبه نگاه کرد؛ اما غلام را نیافت.
مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید، با خشم به وی گفت: مادر فلان! کجا بودی؟
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق علیه السلام دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خودش زد و فرمود:
سبحان الله! به مادرش دشنام می دهی؟ کار ناروا به او نسبت می دهی؟ من خیال می کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری. معلوم شد که ورع و تقوایی در تو وجود ندارد.
گفت: یابن رسول الله! این غلام «سندی» است و مادرش هم از اهل سند است. خودت می دانی که آن ها مسلمان نیستند.
امام فرمود: مادرش کافر بوده که بوده، هر قومی، سنت و قانونی در امر ازدواج دارد. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شوند.
سپس به او فرمود: دیگر از من دور شو.
بعد از آن، دیگر کسی آن مرد را با ایشان ندید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته