شام و شرمندگي
- مجموعه: داستانهای خواندنی
دايي عباس تازه با نغمه ازدواج كرده بود. دايي، از اولين سفر بعد از ازدواجش كه برگشت، مرا صدا زد و گفت:
«برو خونه نغمه خانوم اينها بگو كه من اومدم، ايشالّاشب تشريف ميآرم.»
بي بي كه شنيد به دايي تشر زد: «كجا؟ اولاً تشريف ميآرم نه، خدمت ميرسم. بعدشم مگه شهر هرته؟ كجا خدمت ميرسي؟! مگر تو از پشت كوه اومدي؟! ديدن نامزد، اون هم بار اول خرج داره! كسي كه پيغام ميبره نبايد دست خالي بره، شگون نداره!»
دايي درمانده و حيران، بِر و بِر و هاج و واج نگاهش ميكرد. بيبي گفت: «حالا اول راهي، خيلي چيزها بايد ياد بگيري. صبر كن ببينم چيزي تو خونه دارم!»
رفت سراغ همان صندوق بزرگش كه هميشه خدا درش قفل بود؛ از آن قفلهاي پيچ پيچي. روي صندوق پر بود از پولك و آينه. پولكهاي آينهاي، بيبي را هزار قسمت ميكردند و ميكشيدند به طرف خود. وقتي داشتيم از آبادان مهاجرت ميكرديم، همه دارايياش را بيبي توي صندوق جا داد. من تا قم، عقب كاميون دايي عباس، روي صندوق بيبي خوابيدم.
بيبي لباسها و پارچههاي صندوق را ريخت بيرون. بوي نفتالين هواي اتاق را پر كرد. يك تكه پارچه پيراهني پيدا كرد. به آن گلاب زد، توي يك پارچه زريبافي پيچيد و گذاشت توي سيني. از من خواست چند شاخه رز از باغچه بچينم. رزها پژمرده و شل و ول بود، ولي ياسها، تازه و پرعطر. بيبي گلها را به صورت ضربدري گذاشت روي بقچه. خواست كادو را بدهد دست من ولي پشيمان شد:
-تو با اين ريخت و وضعت ميخواي آبروي ما رو ببري!؟ برو لااقل يه آبي به سر و صورتت بزن، اين موهاي گيج و شلختهات رو هم شونه كن. شدي عينهو جوجه تيغي.
هرچه گفتند انجام دادم و آماده شدم. مادر گفت:
-خوب گوش هاتو باز كن ببين چي ميگم. اول زنگ خونه رو ميزني، گوشت به منه؟
-ها بله.
-اگه آقاي طلوعي درو باز كرد ميگي سلام. حالتون خوبه؟ خانوم خوبن؟ عروس خانوم خوبن؟ آقاهمايون حالشون خوبه؟ نغمه خانوم حالشون خوبه؟ اگه اون هم حال ما رو پرسيد، شر و ور نگيها. فقط بگو الحمدلله. فهميدي چي گفتم؟
بيبي گفت:
-اگه مامانِ نغمه درو باز كرد، همينها رو ميگي، منتها حال آقاي طلوعي رو هم ميپرسي و سلام ميرسوني.
گفتم:
-خب اگه آقاهمايون يا نغمه خانوم و آواخانوم درو باز كردن چي بگم؟
صداي دايي عباس درآمد كه:
-تو چهقدر خِرِفتي بچه! خب هر كي درو باز كرد حال بقيه رو از اون بپرس. اين كار سختيه؟
مادر گفت:
-اگه گفتن سلام برسون، چي ميگي؟
-اين كه معلومه، خب ميگم باشه.
مادر عصباني شد و گفت:
-خدايا، اين ديگه كيه؟ باشه چيه؟ تو كي ميخواي بزرگ بشي بچه؟ بايد بگي سلامت باشيد. هديه رو كه ميدي، ميگي دايي عباسم خواست اجازه بگيره امشب خدمت برسه. اگه هديه رو قبول كردن يعني داماد بياد، ولي اگه قبول نكردن، يعني آمادگي ندارن يا رسمشون نيست. ما كه از رسم و رسومشون خبر نداريم. ما آباداني هستيم، اونها رشتياند.
دايي عباس گفت:«رشتي نه، فومني.»
بيبي گفت: «چه فرقي ميكنه حالا!»
مادر گفت:
-اگر آقاي طلوعي يا خانومش درو باز كردن بگو، غلامتون دايي عباسم خواست اگه اجازه بديد امشب خدمت برسه.
دايي عباس عصباني شد و گفت:
-چي ميگي آبجي؟ از كيسه خليفه ميبخشي!؟ من نوكر و غلام هيچكس نيستم. آقاي خودم بودم، هستم و خواهم بود، يعني چه!؟ زن گرفتيم، ارباب كه نگرفتيم! ما از اسب افتاديم، از اصل كه نيفتاديم.
بيبي گفت:
-اينها رسم و رسوم و تعارفه مادر!
دايي چانهام را مشت كرد و گفت:همين كه ميگم. سلام ميكني، كادو رو ميدي ميگي قابل نداره، دايي عباسم خواست شب تشريف بياره خونه شما.
مادر و بيبي خنديدند. مادر زود لبش را گزيد و جلوي خندهاش را گرفت، ولي بيبي آنقدر دهانش را باز كرد كه هر دو دندان كرسي ته دهانش پيدا شد. بيبي گفت:
-مادرجون، آدم كه نبايد بگه تشريف ميآرم. بايد بگه خدمت ميرسم. اينها رسمه.
دايي عباس كه حوصلهاش سر رفته بود گفت:
-خيلي خب، كادو رو بده، هرجور دلت ميخواد احوالپرسي كن، فقط گند نزن!
بيبي به دايي عباس گفت:
-ميشه تو دخالت نكني؟ اينها تحصيل كردهاند، با آدم درسخونده بايد مثل خودش رفتار كرد.
گفتم:« فقط يه سؤال ميپرسم و بعد ميرم.»
دايي همه باد توي سينه و دهانش را داد بيرون: «پوف...!» يعني خيلي خنگي! پرسيدم:
-اگه وقتي در زدم، يكدفعه پنجتاشون با هم ريختن دمِ در، چي بگم!؟
بيبي گفت:
-مگه قوم مغولن كه يكدفعه بريزن سر تو؟!
از حالت راه رفتن، دور خود چرخيدن و لاالهالاالله گفتن دايي عباس فهميدم كه ديگر دارد قاطي ميكند. با غيظ آمد جلو، كادو را از دستم گرفت و گفت:
-اصلاً من اگه بگم غلط كردم، نميخوام برم خونه اونها كي رو بايد ببينم؟!
مادر پارچه را برداشت گذاشت توي سيني، داد دستم و گفت:
-برو، تو هرچي زودتر بري حرف و حديث كمتره!
از خانه زدم بيرون. خدا خدا ميكردم اصلاً خانه نباشند. نميدانم چرا در يك قدمي خانهشان يكدفعه قلبم انگار آمد تو گلويم و راه گلويم را بست. قلبم مثل موتور آب چاه به پِت و پِت افتاد. يكباره همه سفارشها را قاطي كردم. برگشتم. فكر كردم برگردم بهشان بگويم رفتم، در زدم، نبودند خانه. بعد فكر كردم فايدهاي ندارد. يك ساعت ديگر ميگويند دوباره بردار ببر. لابد كلي هم تعارف تازه يادشان ميآيد.
سنگيني بار سفارشها، زبانم را محكم چسبانده بود به كف دهانم. زنگ خانهشان را آنقدر كوتاه زدم كه خودم هم صدايش را نشنيدم. چيزي كه ازش ميترسيدم، همان هم پيش آمد. عروس خودش در را باز كرد! آوا هم پشت سرش بود. دستپاچه شدم. لالموني گرفتم. از آوا خجالت ميكشم. هروقت ميبينمش دست و پايم را گم ميكنم. كادو را ميان زمين و هوا، بالاي دستهاي عروس خانم، رها كردم و گفتم: «الحمدلله» و پا گذاشتم به فرار! پشت سرم را هم نگاه نكردم. يك نفس دويدم تا خانه. تا رسيدم خانه، همه دورم حلقه زدند. انگار خبرهاي دست اولي از آن دنيا آورده باشم. يكصدا با هم پرسيدند: «چي شد؟» زبانم پس كشيده بود به طرف حلقم و راه گلويم را بسته بود. دايي عباس چانهام را توي مشت محكم و بزرگش گرفت. چانه را كه بگيرد، مثل موم توي دستش اسير ميشوي. گفت:
-چي شد؟
-دادم بهِش.
-خب اينو كه همه ميدونيم، ميگم چي شد؟ كي اومد گرفت؟ تو چي گفتي؟ اون چي گفت؟
حالم خوب نبود. گيج ميزدم. گفتم:«دستشويي دارم.» دايي عباس عصباني شد و گفت:
-حالا واجبه؟
-نميتونم وايسم.
پايش را محكم كوبيد زمين و گفت:
-خيلي خب، خير سرت برو و زود بيا!
مادر آمد در دستشويي را زد و گفت:
-معلومه چهكار ميكني اينجا؟! دستشويي كه اين همه طول نميكشه! همه نشستن منتظر توئن، تو اومدي نشستي اينجا؟!
با اعتراض گفتم:
-دست خودم كه نيست.
-زود بيا مادر. داييت ناراحته. از همين جا نميتوني بگي چي شد؟ چي گفتن؟
-كادو رو دادم دست خودش.
-دست كي؟ خودش كيه؟
-عروس ديگه.
-چيزي نگفت؟
-گفت: خيلي ممنون، دستتون درد نكنه، سلام برسون، تشريف بياريد.
-يعني كيا تشريف بيارن؟
-همه ديگه.
-مطمئني؟
-آره.
3- شب، همگي با هم رفتيم خانه عروس. تا ساعت يازده از شام خبري نبود. بيبي در گوشي به مادرم گفت:
-مثل اينكه از شام خبري نيست!
-شايد رسمشون نيست!
طلوعي و زنش، در گوشي پچپچ كردند و بعد طلوعي گفت:
-با اجازهتون من يه چند دقيقهاي ميرم و برميگردم.
زن طلوعي گفت:
-شرمنده شدم والله، اگه ميدونستيم تشريف ميآريد، شام تهيه ميديديم.
نگاهها همه روي من آوار شد. بيبي كه بلند شد، دايي عباس و مادرم هم بلند شدند. نغمه و مادرش نگذاشتند. نغمه گفت:
- بابا رفت شام بگيره، الان ميآد. ببخشيد تو رو خدا، غافلگير شديم.
همه چيز توي خونه بود، فقط كافي بود باخبر ميشديم تشريف ميآريد.
دايي عباس و بيبي يكجوري به من نگاه ميكردند كه انگار من بايد به آنها شام ميدادم!