روزهایی که کیارستمی شناسنامه ایران بود



 کیارستمی,اخبار فرهنگی,خبرهای فرهنگی

 

 وقتی خبر رفتنش آمد، شاید بسیاری از فعالان عرصه هنر، جا خوردند. این خبر تلخ بود، چون زهرمار. تلخی تحمل نشدنی جانسوزی که تا عمق جان نفوذ می‌کرد و می‌کند. آتش زد تلخی خبری چون این. کوچ عباس کیارستمی آن خبر مهم جگرسوزی بود که تمام سال را زهر هلاهل کرد برای دوستداران این فیلم‌ساز بزرگ- که به راستی بزرگ بود و از قبیله امروز بود و می‌شود گفت که اعتبار سینمای ایران بود.کوچ این بزرگ اما علاوه بر تلخی دردناکش حاوی هزاران هزار دریغ و حسرت نیز بود.

 

حسرت نبودن مردی که دیگران بیشتر از خود ما قدرش را دانستند و از حضورش البته بیشتر از ما استفاده‌ها بردند. این حسرت البته حسرت همیشه تاریخ ما بوده. چه بزرگمردانی که بزرگی‌شان را باور نکردیم و یا باور کردیم و حسادت دلیل نادیده گرفتن‌شان شد. این داستان همیشه مکرر بزرگان این مرزوبوم بوده و منحصر به کیارستمی نمی‌شود. ما آدم‌هایی هستیم که بزرگان را بزرگ نمی‌خواهیم؛ مبادا که بلندی و رعنایی آنها میان‎مایگی و حتی شاید کوتولگی ما را بیشتر نشان دهد...

 

عباس کیارستمی احتمالا تلخی جانسوز این داستان مکرر در مکرر را بیشتر و بهتر از ما درک کرده بود. او جایی در روشنایی روز ایستاده بود که تیرهای حسادت شب‌زدگان نشانی‌اش را داشتند. تیرهایشان هم خطا نمی‌رفت لامصب. با بهانه و بی‌بهانه می‌کوبیدندش؛ و او هم کیارستمی بود دیگر؛ سرش به کار خودش بود و داشت فیلم پشت فیلم می‌ساخت، عکس پشت عکس می‌گرفت، کتاب پشت کتاب می‌نوشت، و زندگی‌ها می‌کرد. این جایش دل آدم را بیشتر به درد می‌آورد لاکردار. آخر آدمی چون کیارستمی با آن عشق بی‌پایانش به زندگی و زندگان را چه به مرگ؛ آدمی چنان عاشق زندگی که دوست نداشت حتی یک جرعه کوچک از زندگی‌اش هدر رود؛ باید برود از این دنیا به این سادگی؟

 

اعتراف می‌کنم من هم مثل بعضی‌های دیگر فیلم‌های عباس کیارستمی را دوست نداشتم. سلیقه پشت آن فیلم‌های- درخشان- با سلیقه همچو منی که همواره فریاد زدن را تحسین کرده‌ام، جور نبود. اما زمان زیادی لازم بود تا بفهمم چرا عباس کیارستمی هنرمند و مهم‌‌تر از آن آدم مهمی است. این را زمانی فهمیدم و خوب هم فهمیدم که چند فیلم ساختم و در جشنواره‌های جهانی قدر و اهمیت کیارستمی را حس کردم. در سال‌هایی که پاسپورت ایرانی داشتن در کشورهای اروپایی می‌توانست بدترین برخوردها را باعث شود، همان اروپایی‌ها چنان شیفته‌وار نام عباس را بر زبان می‌آوردند و چنان احترام و منزلتی برایش قایل بودند که آدم آرزو می‌کرد کاش این مملکت صدها کیارستمی داشت تا می‌شد روی باز پس‌گیری آبرو و اعتبار ملی جماعتی که نابلدی‌های سیاستمداران چوب حراج به آن‌ها زده بود، بشود حساب باز کرد. آن جا بود که می‌شد فهمید بزرگ بودن یعنی چه و جمله عباس کیارستمی بزرگ است، چه معنایی می‌تواند برای یک هموطن غریب افتاده دور از وطن داشته باشد. بزرگی عباس کیارستمی را باید خارج از مرزهای این خاک پرگهر می‌دیدید تا بفهمید بزرگ بودن یعنی چه؛ محبوب بودن یعنی چه؛ و البته آدم بودن و عاشق بودن یعنی چه...

 

درد بدی است که برای اثبات بزرگی کسی ناچاریم رفتار فرنگی‌ها را با او مثال بزنیم. برداشت بد نکنید- که یارو چنان غربزده شده که رفتار غربی‌ها را با کیارستمی مثال بزرگی او می‌بیند. نه؛ این مرعوب شدن نیست. این بدبختی تاریخی ماست که خودمان نمی‌فهمیم چه کسی بزرگ است و چه کسی نه. القاب را حراج می‌کنیم و عده‌ای را در صدر می‌نشانیم؛ آن وقت بزرگان واقعی را به هزار دلیل حاشیه‌نشین می‌کنیم. تحویل نمی‌گیریم.

 

چوب لای چرخشان می‌گذاریم. با دلیل و بی‌دلیل جلوی حرکت‌شان را می‌گیریم. با بهانه و بی‌بهانه می‌زنیم‌شان. تا این که در نهایت آن‌ها را نیز مثل خودمان کنیم. یکی در قد و قواره خودمان. یکی مثل هزاران نفری که از خود و دیگران سیرند، اما جناب مرگ سراغشان نمی‌رود و می‌رود یقه کسی مثل کیارستمی را می‌گیرد که هر چه زدیم و چوب لای چرخش گذاشتیم آخرش یکی مثل ما نشد. آخر او بزرگ بود- و بزرگ مرد. وگرنه آدم بااستعداد در این مرزوبوم کم نداریم؛ که البته استعداد دارند اما ابزار بروزش را نه؛ و چنین می‌شود که خودشان گند می‌زنند به خودشان؛ که با خودویرانگری محض خود را از بودونبود تهی می‌کنند و آخرش می‌شوند یکی مثل هزاران استعداد سوخته‌‌‌ای که همه ساله بر مزار سی چهل تایی از آنان می‌نشینیم و مرثیه و حسرت می‌خوانیم که‌‌‌ ای دادوبیداد؛ این نیز می‌شد بزرگی شود از معدود بزرگان ما؛ این نیز می‌توانست یکی شود چون کیارستمی؛ اما نشد. کیارستمی اما شد؛ چون بلد بود چگونه از خود مراقبت کند مقابل تیرهای زهرآگینی که برای از پا انداختن فیل کفایت می‌کند؛ بلد بود نادیده بگیرد تیرهای زهرآلود رها شده از ذهن و زبان و افکاری که این همه استعداد را زنده‌کش و زجرکش می‌کنند. آن‌هایی که در این جنگ نابرابر موفق می‌شوند لایق هر نوع ستایشی هستند. عباس کیارستمی یکی از این‌ها بود...خاطرات کمترین کارکردشان این است که آدم‌ها را در ذهن آدم ماندگار می‌کنند. این خاطره را قبلا جایی گفته ام؛ اما مهم نیست.

 

خاطره‌‌‌ای که بزرگی کسی چون کیارستمی را موکد و مکرر کند همیشه شایسته بازنشر است: دستیار مسعود کیمیایی بودم در سربازان جمعه. داشتم کنار بزرگ دیگری از این دیار سینما را، زندگی را، آدم و آدم بودن را می‌فهمیدم. اواخر ‌‌‌فیلم‌برداری بود که کیمیایی گفت می‌خواهد بدهد تیتراژ را عباس کیارستمی بسازد. حس کردم انتخاب خوبی نیست؛ خیلی دور از هم به نظر می‌رسیدند این دو بزرگ. به کیمیایی هم گفتم. چیزی نگفت. قرارهم نبود چیزی بگوید. فیلم‌ساز اگر قرار باشد برای هر انتخابی جواب پس بدهد که نمی‌شود. فیلم او بود و من هم یک دستیار بی‌تجربه که از دانشگاه و پشت میز تحریر پرتاب شده بود به پشت صحنه فیلم‌ساز محبوبش. روز موعود رسید.

 

کیارستمی آمد پادگان و یک روزه تیتراژ را گرفت. موقع برگشت در ماشین، کیمیایی گفت امین با آمدن تو مخالف بود؛ دلیلش را هم نگفت. آن زمان منتقد پرکاری بودم و جالب که همان ماه یک نقد درباره فیلم آخر کیارستمی در ماهنامه فیلم چاپ کرده بودم. خودم را زدم به بی‌خیالی، اما حقیقتش ازش خجالت می‌کشیدم که چنان تند و بی‌پروا در موردش نوشته بودم. کیارستمی اما انگار نه انگار که او کیارستمی است و من منتقد جوانی که به سودای نام به او تاخته‌ام. ناگهان به شوخی پرسید تو اصلا با من چه مشکلی داری؛ من هم با پرروگری گفتم با فیلم‌های شما انگار وقت نمی‌گذرد و سینمای محبوب من این سینما نیست. حس می‌کردم چه پاسخ دندان‌شکنی داده‌ام؛ که گفت خودش هم حوصله دیدن فیلم‌هایش را ندارد؛ البته اضافه کرد او فیلم‌ها را برای تماشاگری می‌سازد که حوصله دیدنشان را دارد. درس خوبی بود.

 

کیارستمی بزرگ بدون این که بخواهد بزرگ بودنش را به رخ بکشد، یا بخواهد درسی بدهد، دندان‌شکن‌‌ترین پاسخ را داده بود: آدم عاقل زمان، پول و اعصابش را صرف دیدن فیلمی که دوست ندارد نمی‌کند؛ تا بعد هم نفد منفی بنویسد و دشمن‌‌تراشی کند. این را بعد فهمیدم؛ زمانی که سینما را جدی‌‌تر دنبال کردم و فیلم ساختم...چند وقتی بعد، زمانی که دومین فیلمم دویدن در میان ابرها را ساخته بودم؛ بعد از جایزه جشنواره فجر و چند جشنواره معتبر دیگر، موعد نمایش فیلم در فستیوال‌های کوچک‌‌تر رسیده بود. قرار بود در جشنواره باتومی فیلم را نمایش دهند. روزی که رسیدم، خسته از پرواز و چند ساعت فاصله تفلیس تا باتومی کل روز را خوابیدم. نصف شب حدود ساعت دو بود که بیدار شدم و دیدم سیگار ندارم. از اتاق که بیرون زدم کیارستمی را دیدم که تنها نشسته بود. ظاهرا سیف‌الله صمدیان که یار غارش بود سردرد بدی داشت و خوابیده بود و کیارستمی هم حوصله‌اش سر رفته و به تریا پناه آورده بود.

 

از حضورم در آن جا پرسید و گفتم. نمی‌دانست فیلم ساخته‌ام. گفت دیده فیلم دویدن در میان ابرها در برنامه است؛ نام کارگردان را هم دیده بود؛ اما فکر می‌کرده تشابه اسمی است. از هتل زدیم بیرون. بالاخره کنار دریا دکه‌‌‌ای یافتیم که باز بود و سیگار داشت. تا صبح حرف زدیم و راه رفتیم. مشکلی که چند سال پیش در موردش با من حرف زده بود یادش بود. با آن همه برنامه و داوری و جشنواره نکته‌‌‌ای شخصی چون مشکل شخصی منی که چند بار بیشتر هم را ندیده بودیم یادش بود. اصولا انسان برایش مهم بود؛ انسان بود. ساعت شش صبح آمدیم هتل...

 

عصر پس از نمایش فیلم، نظر کیارستمی را درباره فیلمم پرسیدم. همان جملاتی را که در مورد فیلمش نوشته بودم به خودم بازگرداند. بیشتر از قبل خجالت کشیدم. یعنی من منتقد در مقابل یکی از بزرگ‌‌ترین چهره‌های هنر معاصرمان چنین تند رفته بودم؟ بعد از آن تصمیم گرفتم دیگر نقد ننویسم. به خصوص نقد فیلمی که دوستش ندارم. فیلم‌سازی دشوارترین کار دنیاست؛ و فیلم‌ساز تنهاترین، بی‌پناه‌‌ترین و خسته‌‌ترین آدم این دنیا. آن وقت یکی به سودای نام بیاید و تمام زحماتت را زیر سوال ببرد دیگر خیلی بی‌رحمانه است. به خودش هم این را گفتم. خندید و گفت باید یاد بگیری اینها را جدی نگیری. اما می‌دانستم حرف دلش نیست. اگر خودش هم حرف‌های مرا جدی نمی‌گرفت چنین با جزئیات در خاطرش نمی‌ماندند. به هر حال نظرش را در مورد فیلمم نگفت؛ اما چند هفته بعد در جشنواره‌‌‌ای که داور بود جایزه ویژه هیات داوران را گرفتم. از جایزه گرفتن خوشحال بودم و از این که تایید ضمنی کیارستمی را داشتم خوشحال‌‌تر. آخر او عباس کیارستمی بود...

 

همدلی/پولاد امین 

 

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------