روایت نسل دنکیشوت؛ در حسرت یک زندگی معمولی❗️
- مجموعه: اخبار اجتماعی
- تاریخ انتشار : سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۴ ۱۱:۴۵

روزنامه پیام ما نوشت: این روزها پای درد دل خیلی از مردم که مینشینیم دنبال یک مفهوم گمشدهاند: «زندگی معمولی». بهنظر میرسد، داشتن یک زندگی معمولی بستری میخواهد که امروز خیلی از ایرانیها از آن دریغ شدهاند. با این وجود هستند کسانی که همچنان افرادی که زندگی معمولی میخواهند را مورد هدف قرارداده و آنها را قضاوت و تفسیر میکنند. این مطلب تلاش میکند از میان گستره وسیعی از ویژگیهای رسیدن به یک زندگی معمولی، یکی از دلایل اقتصادی ایجاد این حسرت را زیر ذرهبین ببرد و تحلیل کند. بنابراین به سراغ یکی از «تراژدی»های نسلی میرویم که با نقشهای در دست به میدانی فرستاده شده که هیچ شباهتی به آن نقشه نداشت.
نقشه، همان قرارداد اجتماعی نانوشتهای بود که میگفت تحصیل، کار و پسانداز به یک «زندگی معمولی» و باثبات میرسد. اما میدان، واقعیتی اقتصادی بود که در آن قواعد بازی بهنفع سفتهبازی و انباشت دارایی تغییر کرده بود، نه کار و تخصص. این نوشته استدلال میکند که حسرت فراگیر برای «زندگی معمولی»، نه از سر تنبلی یا نوستالژی، بلکه محصول «اثر دن کیشوت» است: تلاش صادقانه اما بیهوده نسلی که با وفاداری به قواعد منقضیشده، در جنگ با آسیابهای بادی اقتصاد جدید، مدام شکست میخورد و سردرگم میشود.
فسخ یک قرارداد اجتماعی
«میدونی تورم چطوری سرمایه انسانی و تخصص رو نابود میکنه؟ ۱۸ سال درس میخونی، ۵ سال هم کار میکنی تا به یه تخصص احاطه کامل پیدا کنی، بعد مجموع حقوق دوسالت میشه اندازه تخفیفی که آدما پای معامله ماشین به هم میدن.»
این بخشی از یک توییت وایرالشده است که عمق بحرانی را که امروز با آن زندگی میکنیم، به تلخی روایت میکند: تبدیلشدن «زندگی» به یک مسئله.
در حافظه جمعی ما، یک آموزه تربیتی و اقتصادی ریشه دوانده است که در ضربالمثل «یه روز بخور نون و تره، یه عمر بخور نون و کره» خلاصه میشد. این عبارت، بیش از یک پند ساده، یک «عادتواره» و قرارداد اجتماعی نانوشته بود که مسیر زندگی را ترسیم میکرد: سختیهای تحصیل و کار مستمر، سرمایهگذاری بلندمدتی بود که انتظار میرفت به امنیت، آرامش و رفاه در آینده ختم شود. این باور، چراغ راهنمای بسیاری از ما بود و این انتظار را در ذهنمان شکل میداد که پیشرفت، حق طبیعی کسانی است که به قواعد بازی احترام میگذارند.
«زندگی معمولی» که امروز حسرتش را میخوریم، یک رؤیای مبهم نیست، بلکه ساختاری عینی بود که بر سه ستون استوار بود. ستون اول، کارِ مزدی بود که به امنیتِ مالی میرسید. این یعنی فرد با اتکا به شغلِ ثابت و تخصص خود، میتوانست هزینههای ماهانهاش را پوشش دهد و نگران آینده نزدیک نباشد.
ستون دوم، پسانداز بود که به آینده بهتر ختم میشد؛ یعنی امکان خرید خانه، خودرو، یا تأمین هزینه ازدواج و تحصیل فرزندان از طریق انباشت تدریجی درآمد وجود داشت.
ستون سوم، تحصیلات بود که مسیر تحرک اجتماعی یا ارتقای طبقاتی را هموار میکرد. این سه ستون، یک قرارداد اجتماعی قدرتمند ساخته بودند؛ یک عادتواره که به میلیونها نفر میگفت اگر در این مسیر حرکت کنی، به زندگی باثبات و قابلپیشبینی خواهی رسید.
برای درک عمق حسرت امروزی، باید به دورهای بازگشت که این عادتوارهها شکل گرفتند و تثبیت شدند. بررسیها نشان میدهد بازه زمانی تقریبی ۱۳۷۴ تا ۱۳۸۹، دورهای بود که در آن جهان «قابل برنامهریزی» بهنظر میرسید. ثبات نسبی نرخ ارز، تورم قابلکنترل و کارکرد حداقلی نهادهای رفاهی به افراد اجازه میداد برای آینده پنج یا ۱۰ساله خود برنامهریزی کنند. البته تأکید بر این نکته ضروری است که این یادآوری، نوستالژی برای یک «گذشته طلایی» نیست. آن دوره نیز سرشار از مشکلات بود؛ اما تفاوت کلیدی در «پیشبینیپذیری نسبی» بود.
این پیشبینیپذیری، ریشه در یک قرارداد اجتماعی نانوشته میان دولت و شهروندان داشت که جامعهشناسی چون «کوان هریس» آن را تحلیل کرده است. در این تحلیل اینگونه آمده که در خاورمیانه یک میثاق عملی شکل گرفته بود: دولت بهعنوان بزرگترین کارفرما، بخش وسیعی از نیروی کار تحصیلکرده را جذب میکرد و با ارائه خدمات عمومی و یارانههای گسترده، زیرساختهای زندگی معمولی را تأمین میکرد. نتیجه مستقیم این قرارداد، پیدایش و گسترش طبقه متوسط شهری جدید بود.
اما از آغاز دهه ۱۳۹۰، ستونهای این میثاق بهسرعت شروع به فروریختن کردند. این فروپاشی، مجموعهای از شوکهای پیاپی بود؛ همچون اجرای طرح هدفمندی یارانهها، بازگشت تحریمها و شوکهای ارزی ویرانگر، دورههای تورم بالا، ورشکستگی صندوقهای بازنشستگی و افزایش سرسامآور هزینههای درمان و آموزش. این تحولات تنها به سقوط برخی دهکها به زیر خط فقر منجر نشدند؛ آنها معادلات ذهنی و عادتوارههای یک ملت را بههم ریختند.
اثر دن کیشوت
نسل متولدین دهههای ۶۰ و ۷۰ با این عادتواره تربیت شد که سختی تحصیل بهعلاوه کار مولد، مساوی است با زندگی معمولی. اما میدان دهه ۹۰ به یک «میدان جدید» تبدیل شد که در آن، سود از سفتهبازی و افزایش قیمت داراییها بهدست میآید، نه از کار مزدی و تخصص.
به همین دلیل، فردی که همچنان طبق نقشه قدیمی، صادقانه کار میکند، ناگهان در شرایطی قرار میگیرد که افزایش رفاهی در کار نیست و قدرت خریدش هر روز کمتر میشود. با تمام توان در بهترین دانشگاهها و رشتهها درس میخواند، اما درنهایت از یافتن یک شغل شرافتمندانه که با منزلت تحصیلاتش همخوان باشد، عاجز میماند. فردی که سالها با وسواس پسانداز میکند، اما ناگهان میبیند تمام آن انباشت ریالی با یک موج تورمی شدید، آب رفته و به هیچ بدل میشود. این تلاشهای مستمر و شکستهای تحقیرآمیز، او را سردرگم و گیج کرده است؛ گویی تمام تقلاهایش نه برای پیشرفت، که صرفاً برای عقب نماندن از خط بقاست.
برای فهم این سردرگمی عمیق، میتوان از جامعهشناس فرانسوی، «پییر بوردیو»، کمک گرفت. بوردیو از دو مفهوم کلیدی صحبت میکند: «عادتواره»، که میتوان آن را به نقشه یا سیستمعامل ذهنی ما تشبیه کرد (مجموعه عادتها و انتظاراتی که درونی کردهایم)؛ و «میدان» که همان زمین بازی یا ساختار اجتماعی-اقتصادی عینی است. جامعه باثبات جامعهای است که در آن نقشه و میدان با هم سازگارند.
مشاهدات و بررسیها گویای آن است که مشکل جامعه ما در دهه اخیر، به این صورت است که در آن «میدان» (اقتصاد) با سرعتی سرسامآور تغییر کرده، اما «عادتواره» (انتظارات و الگوهای رفتاری ما) همچنان بر قواعد قدیمی پایبند است.
بنابراین تجربهها حاکی از آن است که ویندوز XP را روی سختافزار سال ۲۰۲۵ اجرا کنیم و از دیدن پیامهای خطا شگفتزده میشویم. این «ناسازی»، شخصیتی مانند «دن کیشوت» میسازد که با ذهنیت شوالیهگری در میدانی زندگی میکرد که از اساس تغییر کرده است. او آسیابهای بادی را غول میدید و کارهایش که در منطق ذهنی خودش درست بود، اما در دنیای واقعی به شکست و تمسخر منجر میشد.
اگر به توییت آغازین برگردیم، تجلی دقیق همین اثر است؛ فردی با عادتوارهای که برای تخصص ارزش قائل است (نقشه)، وارد میدانی شده که در آن سودهای کلان از سفتهبازی در بازار خودرو و مسکن بهدست میآید، نه از کار تخصصی و او این حس را تجربه میکند که «قواعد بازی عوض شدهاند، ولی کسی به ما خبر نداده است».
بنابراین در چنین شرایطی، حسرت برای «زندگی معمولی» دیگر یک نوستالژی احساسی نیست؛ بلکه یک واکنش کاملاً منطقی به یک «گسست ساختاری» است. وقتی سرمایهگذاری بلندمدت روی تحصیل و مهارت، بازدهیای کمتر از دلالی کوتاهمدت دارد، یعنی منطق میدان تغییر کرده است. این حسرت، نشانهای از یک بیماری عمیقتر در ساختار فرصتهاست که بهسادگی میتواند به خشم عمومی و بیاعتمادی مطلق به نهادها منجر شود. حسرت زندگی معمولی، فریاد نسلی است که به جنگ آسیابهای بادی اقتصاد سفتهبازانه فرستاده شده است.
دن کیشوتها در جوکهای مجازی
جالب آنکه این سرگشتگی دن کیشوتهای زمانه، در دل شوخیها و کنایههای بیننسلی در فضای مجازی بازتابی گسترده یافته است. در سالهای اخیر، محتواهای پربازدیدی تولید شدهاند که دقیقاً همین ناسازگاری میان عادتواره نسل قدیم و میدان جدید را به طنز میکشند. برای مثال، پدری را تصور کنید که به پسر موفقش با شغل آزاد و درآمد بسیار بالا، همچنان اصرار میکند در آزمون استخدامی آموزشوپرورش شرکت کند تا «یک آبباریکه ثابت» داشته باشد. یا این باور ریشهدار که تا وقتی «بیمه» برایت رد نمیشود، اساساً شغلی نداری، حتی اگر درآمدت چندین برابر یک کارمند رسمی باشد.
این طنزها اغلب نسل دهه ۶۰ را هدف میگیرند؛ نسلی که بهعنوان آخرین بازمانده آن قرارداد اجتماعی شکسته، مدام در حال اشتباه گرفتن آسیابهای بادی با غولهاست. در این جوکها، آنها افرادی تصویر میشوند که از تغییر شغلشان میترسند، محافظهکار شدهاند و نوع پوشش و رفتارشان به این دوره و زمانه نمیخورد. این طنزها، درواقع، صورتک خندان یک تراژدی هستند: روایت نسلی که با نقشه جهانی منقضیشده، در میدانی ناشناخته میجنگد و حاصل وفاداریاش به قواعد قدیم، چیزی جز تمسخر نیست.
هدف این مطلب، ترسیم گذشته طلایی نیست. هدف، نشان دادن این واقعیت است که در یک بازه زمانی کوتاه، مجموعهای از تحولات اقتصادی و سیاسی، بسیاری از پیشفرضهای بنیادین مربوط به کار، پیشرفت و تحرک اجتماعی را نابود کردند. قرارداد نانوشتهای که به زندگی میلیونها نفر معنا و جهت میداد، یکشبه باطل شده است.