تو را در روزگاری دوست دارم ... (نزار قبانی)



 شعر های نزار قبانی

نِزار قَبانی،(زاده ۲۱ مارس ۱۹۲۳، درگذشته ۳۰ آوریل ۱۹۹۸) از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. نزار در یکی از محله‌های قدیمی شهر دمشق سوریه به دنیا آمد.هنگامی که ۱۵ ساله بود خواهر ۲۵ ساله‌اش به علت مخالفت خانواده‌اش با ازدواج با مردی که دوست داشت اقدام به خودکشی نمود. درمراسم خاکسپاری خواهرش تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش می‌دانست بجنگد.وی به زبانهای فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی نیز مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.این شعر، قسمت هایی گزینش شده از شعر بلند "تو را در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی شناسد" است.

 

نه معماری بلند آوازه ام 

نه پیکره تراشی از روزگار رنسانس

نه آشنای دیرینه مرمر .

اما می خواهم بدانی 

تن زیبای تو را چگونه ساخته ام

و با گل و ستاره و شعر آراسته ام 

و با ظرافت خط کوفی .

 

نمی خواهم 

توانایی ام را در بازسرایی تو به رخ بکشم

و در چاپ دوباره ات

و در نقطه گذاری ات از الف تا ی .

که عادت ندارم 

از کتاب های تازه ام سخن بگویم 

و از زنی 

که افتخار عشق اش را داشته ام 

و افتخار تالیفش را 

ـ از فرق سر تا پنجه پا ـ

که چنین کاری 

شایسته تاریخ شعرم نیست 

و نه شایسته دلبر.

 

نمی خواهم شماره کنم 

خال هایی را 

که بر نقره شانه ات کاشته ام

چراغانی را

که در خیابان چشمانت آویخته ام

ماهیانی را 

که در خلیج های تو پرورده ام 

ستارگانی را

که لای پیراهنت یافته ام

یا کبوترانی را

که میان سینه ات پنهان ساخته ام.

که چنین کاری

شایسته ی غرور من نیست

و کبریای تو. 

 

بانوی من !

رسوایی زیبایم !

که با تو خوشبو می شوم.

تو شعری شکوهمندی

که آرزو می کنم

امضای من در پای تو باشد 

و سحر بیانی

که طلا و لاجوردش می چکد.

 

مگر می توانم

در میدان های شعر فریاد نزنم :

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم.

مگر می توانم

خورشید را در کشوهایم نگه دارم

مگر می شود

با تو در پارکی قدم بزنم

و ماهواره ها

کشف نکنند که تو دلدار منی .

 

بانوی من !

شعر آبرویم را برده است 

و واژگان رسوایت ساخته اند 

من مردی هستم

که جز عشقم را نمی پوشم

و تو زنی که جز لطافتت را .

پس کجا برویم دلبرم؟

و نشان عشق را چه سان بر سینه بیاویزیم؟

و عید والنتین قدیس را چه سان جشن بگیریم؟

در روزگاری که عشق را نمی شناسد .

 

بانوی من !

آرزو دارم

در روزگاری دیگری دوستت می داشتم.

روزگاری مهربان تر، شاعرانه تر 

روزگاری که

شمیم کتاب، شمیم یاسمن

و شمیم آزادی را

بیشتر حس می کرد .

 

آرزو می کردم 

که دوستت می داشتم

در روزگاری که

شمع حاکم بود و هیزم

و بادبزن های ساخت اسپانیا

و نامه ها ی نوشته با پر

و پیراهن های تافته‌ی رنگارنگ.

نه در روزگار موسیقی دیسکو

و ماشین های فراری

و شلوارهای جین چل تکه.

 

آرزو می کردم 

تو را در روزگار دیگری می دیدم 

روزگاری که گنجشکان حاکم بودند 

آهوان، پلیکان ها یا پریان دریایی .

نقاشان، موسیقی دان‌ها، شاعران،

عاشقان، کودکان و یا دیوانه ها.

 

آرزو می کردم 

که تو از آنِ من بودی

در روزگاری که بر گل ستم نبود 

بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان.

اما

افسوس دیر رسیده ایم 

ما گل عشق را می کاویم 

در روزگاری 

که عشق را نمی شناسد.

"نزار قبانی" 

 

ترجمه: موسی بیدج 

برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------