حکایت بامزه شاهین و قورباغه از مثنوی هفت اورنگ جامی
- مجموعه: شهر حکایت
قورباغه دروغگو و شاهینِ بدبخت؛ حکایت بامزه جامی
حکایت شاهین و قورباغه جامی یکی از زیباترین و پرمعناترین داستانهای اخلاقی در مثنوی هفت اورنگ عبدالرحمن جامی است. در این مقاله از بیتوته این حکایت معروف را به زبان امروزی و روان بازنویسی کردهایم تا درس بزرگ جامی برای همه ما تازه بماند.
نورالدین عبدالرحمن جامی (متخلص به جامی) در سال ۸۱۷ هجری قمری در منطقهی خرجرد جام (از توابع خراسان) به دنیا آمد. در کودکی همراه پدرش ابتدا به سمرقند و سپس به هرات رفت و در همان شهرها به تحصیل علوم و ادبیات پرداخت. بعد از مدتی به سیر و سلوک عرفانی روی آورد و از بزرگان طریقت نقشبندی شد.
از این شاعر و عارف بزرگ بیش از ۴۰ اثر ارزشمند به جا مانده که معروفترین آنها مجموعهی هفت مثنوی عرفانی و ادبی به نام «هفت اورنگ» است که تا امروز یکی از شاهکارهای ادبیات کلاسیک پارسی به شمار میرود.
حکایت شاهین و قورباغه به زبان اصلی
یکی خاد مرغ هوایی شکار
فرو ماند از ضعف پیری ز کار
ز بال و پرش زور پرواز رفت
به صید غرض چنگش از ساز رفت
ز بی قوتیش خاست از جان نفیر
وطن ساخت گرد یکی آبگیر
پس از مدتی کردن آنجا درنگ
در افتاد غوکیش ناگه به چنگ
برآورد فریاد بیچاره غوک
که ای سورم از دست تو گشته سوک
مکن یک زمان در هلاکم شتاب
زمام شتاب از هلاکم بتاب
نیم من به جز طعمه طبع کوب
نه در کام نیکم نه در معده خوب
تنم نیست جز پوستی ناگوار
به آن کی قناعت کند گوشتخوار
اگر لب گشایی به آزادیم
فرستی به دل مژده شادیم
به هر لحظه زآیین سحر و فسون
به تو ماهیی را شوم رهنمون
در آب روان پرورش یافته
از الوان نعمت خورش یافته
تن او همه گوشت سر تا به دم
ازو پوست دور استخوان نیز گم
به پشت آبگون وز شکم سیم ناب
به چشمان چو عکس کواکب در آب
چو در شب سپهر از نثار کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
نه در طبع اهل خرد رد چو من
یکی لقمه از وی به از صد چو من
گشا لب گرت هست ازین وعده بیم
به تلقین سوگندهای عظیم
چو خاد این سخن را ز وی گوش کرد
تهی معده گی را فراموش کرد
به تلقین سوگند لب ها گشاد
ز منقار او غوک بیرون فتاد
به یک جستن افتاد در آبگیر
به حرمان دگر باره شد خاد اسیر
گرسنه به خاک تباهی نشست
نه غوکش به پنجه نه ماهی به شست
منم همچو آن خاد حرمان زده
ره خرمی بر دل و جان زده
ز فکر سخن رفته از دل حضور
ز نقصان فکرم سخن پر قصور
به دستم ز محرومی بخت من
نه جمعیت دل نه لطف سخن
بیا ساقیا ساغر می بیار
فلک وار دور پیاپی بدار
ازان می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
حکایت شاهین و قورباغه جامی به زبان امروزی
حکایت آن شاهین پیر که فریب قورباغه را خورد و دستِ خالی ماند.
یه روزی روزگاری، یه شاهینِ پیر و ناتوان بود که دیگه نمیتونست مثل جوونیهاش پر بزنه و شکار کنه. بال و پرش ریخته بود، چنگالهاش دیگه زور نداشتن، از گرسنگی ضعیف و ناتوان شده بود. آخرش کنار یه برکه بزرگ آشیونه کرد و همونجا موند.
یه مدتی گذشت، یهو یه قورباغه گنده افتاد تو چنگالش. قورباغه بیچاره شروع کرد به التماس و فریاد:
«ای شاهین! من که برات یه لقمهای نیستم! یه ذره گوشتِ بدمزهام، پوستِ سفت و تلخ! اصلاً تو معدهات نمیمونه، حالتو بههم میزنه. ولی اگه منو ول کنی، قول شرف میدم هر روزی چند تا ماهی گنده و چاق برات بیارم! ماهیهایی که همهشون گوشتن، پوستشون نازکه، شکمشون پر از چربی و پولکهای نقرهای و طلایی دارن؛ یه لقمهشون از صد تا مثل من بهتره!»
شاهین که دلش از گرسنگی تنگ شده بود و چشمش به اون ماهیهای خیالی روشن شده بود، با خودش گفت: «حالا که سوگند هم یاد کرد، حتماً راست میگه.» دهنشو باز کرد و قورباغه رو انداخت زمین.
قورباغه یهو جست زد و پرید تو آب برکه. یه چشم به هم زدن غیبش زد! شاهین موند و یه برکه خالی و یه معده خالیتر از قبل. نه قورباغهای تو چنگش بود، نه ماهیای تو شکمش. فقط نشست رو خاک و حسرت خورد.
جامی بعد از این حکایت، خودش رو با اون شاهینِ بدبخت مقایسه میکنه و میگه:
من هم دقیقاً مثل اون شاهینِ حرمانزدهام؛
دل و جانم از شادمانی رو گم کرده،
فکر و ذکرم از شعر و سخن پرت شده،
حرفهام پر از نقص و کمبود شده.
بختِ بد من نه دلمو جمع میکنه، نه به شعرم لطافت میده.
بعد رو میکنه به ساقی و مطرب و با آه و ناله میگه:
بیا ای ساقی! جام می رو برایم بیار،
مثل فلک بچرخانش و پیاپی پر کن!
از همان میِ ناب که دل را آرامش میدهد
و غم و غصه را مثل گلِ خشکیده میریزد.
بیا ای مطرب! عود را کوک کن و بزن،
با یه گوشمال حسابی بنوازش و به خروش آور؛
خروشی که دل خفته را بیدار کند
و به عاقلان پیامِ فرشته آسمانی برساند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته













