حکایت تمثیل های عرفانی درسخنان اوشو
- مجموعه: شهر حکایت
روزی بودا از یک روستا دیدار می کرد. مردی از او پرسید، “تو هرروز می گویی که همه می توانند به اشراق برسند. آنوقت چرا همه به اشراق نمی رسند؟”بودا پاسخ داد: “دوست من، یک کاری بکن: عصر که شد فهرستی از تمام افراد دهکده تهیه کن و خواسته های هریک را در مقابل نامشان بنویس.”
مرد به روستا رفت و از همه پرسید. روستایی کوچک بود و آنان پاسخ هایشان را دادند و او عصر نزد بودا بازگشت و آن فرست را به بودا نشان داد. بودا پرسید: “چه تعدادی از این مردم جویای اشراق هستند؟” مرد تعجب کرد زیرا حتی یک نفر هم نگفته بود که آرزوی اشراق را دارد. و بودا گفت: “من می گویم که هر انسان قادر است به اشراق برسد، نمی گویم که هر انسانی خواهان آن است
در روزگاران قدیم خداوند در زمین زندگی میکرد، او چندین خدمتکار داشت! هر روز مردم به سمت خانه خدا می آمدند و درخواست های خود را مطرح میکردند. هر روز بر تعداد این افراد و درخواستها اضافه میشد! تا اینکه خدا این مشکل را با خدمتکارانش مطرح کرد و به آنها گفت که من خسته شده ام! بیایید فکری کنید و جایی را پیدا کنید که دست بشر به این راحتی ها به من نرسه! خدمتکاران خدا دور هم جمع شدند و بعد از چندین ساعت مشورت پیش خدا برگشتند و راه حل های خودشون را مطرح کردند، یکی از خدمتکار ها گفت، به نظر من شما باید محل زندگی خود را عوض کرده و به بالای بلندترین کوه بروید!
خدا گفت نه! طولی نخواهد کشید که همه خواهند فهمید و دوباره روز از نو روزی از نو! یکی دیگر از خدمتکاران گفت بهتر است به زیر اعماق دریا ها بروید! چون دست بشر به آنجا نمیرسه! خدا در پاسخ گفت نه! بزودی بشر به ساخته هایی میرسد که زیر اعماق دریاها نیز از دست آنها در امان نخواهد بود! سومین خدمتکار گفت، بهترین جا برای مخفی شدن در کرات آسمانی و در ستاره ای دور افتاده است!
خدا باز هم گفت نه! به زودی بشر به اختراعاتی خواهد رسید که به کهکشانها سفر میکند و اگر فقط یک نفر متوجه بشود من در کجا هستم، بازهم همین وضعیت تکرار خواهد شد! چهارمین خدمتکار که باهوش ترین آنها هم بود رو به خدا کرد و گفت! من هرچه فکر کردم، دیدم اگر هرجایی بروید، دست بشر به آنجا خواهد رسید! فقط یک جایی هست با اینکه ساده و نزدیک و همیشه دم دست هست، اما کسی سراغتون نمیاد و دست کسی به این راحتی ها به شما نمیرسه! مگر افرادی که واقعا دنبال شما باشند! شما باید در پشت قلب انسانها مخفی شوید! خدا تا این حرف را شنید، موافقت خود را اعلام کرد و از همان روز در قلب انسانها مخفی شد…..!