داستان جنایی؛ راز قتل دانشمند،معمایی در اتاق بسته
- مجموعه: داستانهای خواندنی
مرگ مرموز دانشمند اتمی؛ داستانی از خیانت و انتقام
جلسهای ناتمام
شهريار در اتاق جلسات دفترش بود و مشغول نهایی کردن امور تجاری با یک هیئت خارجی بود. او در آستانه امضای قراردادی چند میلیون دلاری با این شرکت خارجی قرار داشت. شرایط، جزئیات و تمام موارد لازم برای قرارداد مورد توافق قرار گرفته بود و تنها نهاییسازی و امضای طرفین باقی مانده بود. این جلسه دقیقاً برای همین منظور ترتیب داده شده بود. شهريار از این قرارداد بسیار خشنود به نظر میرسید.
ناگهان تلفن همراه شهريار زنگ خورد. او گوشی را از جیبش بیرون آورد و به صفحه نمایش نگاه کرد. با دیدن نام تماسگیرنده، پیشانیاش از نگرانی چین خورد. با اکراه تماس را پاسخ داد. پس از گوش دادن، خطوط روی پیشانیاش عمیقتر شد. سپس، انگار که بخواهد صحبت طرف مقابل را قطع کند، گفت: «اما من الان در یک جلسه مهم هستم.» با این حال، پس از شنیدن پاسخ طرف مقابل، چهرهاش درهم رفت. انگار تمام خون از صورتش پریده بود و کلمهای ضعیف، «چی؟» از دهانش خارج شد. اگرچه او مردی با اعصاب فولادین بود، این خبر او را تا عمق وجودش تکان داده بود. پس از کمی گوش دادن، گوشی را روی میز گذاشت و غرق در افکار خود شد، بیتوجه به اطرافش.
در نهایت، صدای منشیاش او را به خود آورد. نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. هر دو دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد، سپس رو به هیئت گفت: «آقایان، بسیار متأسفم، اما مجبورم این جلسه را به طور نامحدود به تعویق بیندازم.» موجی از ناراحتی و خشم در میان اعضای هیئت موج زد. یکی از اعضای ارشد هیئت با اعتراض گفت: «آقای شهريار، این چه حرفی است؟ ما مسافت زیادی را طی کردهایم و زمان ارزشمندی را برای نهایی کردن این قرارداد اختصاص دادهایم.»
شهريار سر تکان داد و پاسخ داد: «بله، با شما موافقم. اما الان باید فوراً به جایی بروم.» یکی دیگر از اعضای هیئت با لحنی تهدیدآمیز افزود: «آقای محترم، نمیتوانید این قرارداد را اینگونه نیمهکاره رها کنید. اگر این جلسه به تعویق بیفتد، ممکن است قرارداد لغو شود.» شهريار با لحنی خشک پاسخ داد: «برایم مهم نیست.» جدیت مرگباری در رفتارش موج میزد. در این لحظه، او به در رسیده بود. منشیاش که به دنبال او دویده بود، پرسید: «قربان، ببخشید، چه کسی تماس گرفته بود؟» شهريار بدون اینکه برگردد، پاسخ داد: «وطن.» و از در خارج شد. منشی از این پاسخ مبهوت ماند.
اتاق مرگ
شهريار همراه با دوستش، بازرس ناصر، در اتاق خواب پروفسور عقیل، دانشمند برجسته اتمی، ایستاده بود. جسد پروفسور روی تخت افتاده بود، پاهایش از لبه تخت آویزان بود و بقیه بدنش بهصورت کج و معوج قرار داشت. دستهایش کمی به سمت بیرون باز شده بودند. خون از بینیاش تراوش کرده و حالا لخته شده بود. جزئیات اتاق در ذهن شهريار با دقت در حال ثبت شدن بود. روی میز کنار تخت، یک چراغ تزئینی به سبک یک اثر هنری قرار داشت که خاموش بود، هرچند کلیدش روشن بود. این برای شهريار عجیب به نظر آمد، اما بعد فکر کرد شاید لامپ آن سوخته باشد.
نزدیک تخت، روی زمین، عصای شیک و فلزی مشکیرنگ پروفسور افتاده بود. تنها پنجره اتاق بسته بود و پردههای ضخیم آن کشیده شده بودند. در یک طرف اتاق، میز تحریر قرار داشت و در طرف دیگر، چند صندلی و یک کابینت چوبی سیاهرنگ.
بازرس به شهريار گفت: «علت ظاهری مرگ، ایست قلبی است، اما پزشک مشکوک است که این ایست قلبی به دلیل عوامل خارجی ایجاد شده باشد.» او ادامه داد: «جزئیات دقیق فقط بعد از کالبدشکافی مشخص خواهد شد.» شهريار فقط با صدایی آرام تأیید کرد و مشغول بررسی دقیق هر گوشه از اتاق شد. او آرام حرکت میکرد و چشمانش همهچیز را از هر زاویهای بررسی میکردند.
کابینت و میز تحریر را با دقت وارسی کرد. سپس کنار بازرس ایستاد و در حالی که چانهاش را با تأمل میمالید، به فکر فرو رفت. ناگهان، انگار چیزی به ذهنش رسید، به سمت تخت بازگشت و شروع به بررسی بدن پروفسور کرد. چشمان پروفسور را باز کرد، دکمههای پیراهنش را باز کرد و سینهاش را بررسی کرد. سپس به دستهایش توجه کرد و متوجه شد انگشتان پروفسور کمی به سمت داخل خم شدهاند. او بهآرامی سعی کرد آنها را صاف کند. اگرچه جمود نعشی آغاز شده بود، اما تا حدی موفق شد انگشتان را صاف کند. وقتی به نوک انگشتان نگاه کرد، ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد - نوک انگشتان کمی سوخته بودند.
او دوباره به اطراف اتاق نگاه کرد و چشمانش به عصای فلزی روی زمین افتاد. خم شد و عصا را برداشت و با دقت بررسی کرد. سرپوش لاستیکی انتهای عصا غایب بود. عصا را سر جایش گذاشت و به بازرس گفت: «این عصا من را آزار میدهد.» سپس اضافه کرد: «به پرسنلت بگو این را به ایستگاه پلیس ببرند.» بازرس به شهريار گفت: «دوست من، این پرونده داره منو گیج میکنه. اگه گزارش کالبدشکافی مرگ رو به دلیل حمله قلبی طبیعی اعلام نکنه، روسا زندگی رو برام جهنم میکنن. من همهچیز رو توی این اتاق بررسی کردم، ولی هیچ اثری از قتل پیدا نکردم.» سپس پرسید: «هنوز نظری نداری؟» شهريار پاسخ داد: «یه نظریه دارم، ولی تا وقتی گزارش کالبدشکافی تأیید یا تکذیبش نکنه، نمیتونم چیزی بگم. با این حال، این عصا من رو آزار میده.»
بازرس گفت: «خب، دیگه کاری از دست ما برنمیاد. پرسنل کارای مربوط به پزشکی قانونی رو انجام میدن. نظرت چیه تا رسیدن گزارش کالبدشکافی، بریم تو دفترم یه چای بخوریم؟»
لبخندی روی لبان شهريار نقش بست. با خنده گفت: «پس میخوای من این پرونده رو برات حل کنم و مثل همیشه تو افتخارش رو ببری؟» بازرس کمی خجالت کشید. اما بعد، فکر پروفسور، شهريار را غمگین کرد. پروفسور دانشمند بزرگی برای وطنش بود.
یک مقام دولتی قابل اعتماد اخیراً به او گفته بود که پروفسور در حال کار مخفیانه روی پروژهای برای ساخت یک رآکتور هستهای ساده و ارزانقیمت بود. اگر این پروژه موفق میشد، کشورش برای همیشه از بحران برق رها میشد. شاید دشمنان کشور نمیخواستند این پروژه به سرانجام برسد. نیروهایی پنهان علیه پروفسور فعال شده بودند و بالاخره در اهداف شوم خود موفق شده بودند. چشمان شهريار پر از اشک شد. پروفسور برای وطنش شهید شده بود.
چشمانش را بست. سپس ناگهان آنها را باز کرد. چشمانش خونآلود شده بودند. به پروفسور نگاه کرد و گفت: «پروفسور، قسم میخورم که قاتلانت رو حتی از اعماق زمین پیدا کنم و تا وقتی به سزای اعمالشون نرسن، آرام نگیرم.» سپس نفس عمیقی کشید و به بازرس گفت: «برویم.» هر دو دوست از اتاق خارج شدند.
عصای خیانتکار
آنها حالا در دفتر بازرس نشسته بودند و با هم چای مینوشیدند. کمی بعد، یک مأمور پلیس با یک پاکت وارد شد. او به بازرس سلام نظامی داد و پاکت را روی میز گذاشت. بازرس پاکت را باز کرد، کاغذی از آن بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. ناگهان، انگار که عقربی او را نیش زده باشد، از جا پرید. کاغذ را به شهريار داد و سرش را میان دستهایش گرفت. شهريار کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. جرقهای در چشمانش درخشید. این گزارش کالبدشکافی بود. طبق گزارش، ایست قلبی که باعث مرگ شده بود، به دلیل برقگرفتگی شدید ایجاد شده بود.
شهريار مانند بازرس از جا نپرید. در عوض، لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست. گزارش را به ناصر بازگرداند و گفت: «این گزارش نظریهام را تأیید کرد.» بازرس با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: «منظورت چیست؟» اما شهريار به جای پاسخ، غرق در فکر شد. بازرس ادامه داد: «ولی چطور ممکنه برقگرفتگی اتفاق افتاده باشه؟ ما هیچ سیمی پاره یا چیزی که بتونه همچین شوکی ایجاد کنه تو کل اتاق پیدا نکردیم. در هم از داخل قفل بود، پس غیرممکنه کسی از بیرون وارد شده باشه. پس چطور؟» بازرس جملهاش را نیمهتمام گذاشت. احساس میکرد انگار شهريار اصلاً آنجا حضور ندارد و صحبت کردن با او بیفایده است. به پشتی صندلیاش تکیه داد. میدانست که شهريار فقط وقتی به نتیجهای برسد، از این حالت خلسهمانند بیرون میآید.
پس از مدت طولانی، شهريار ناگهان انگار از خوابی عمیق بیدار شد و گفت: «من یه شک دارم. اگه این شک درست باشه، شاید چنین روش عجیبی برای قتل تا حالا تو تاریخ جنایت استفاده نشده باشه.» بازرس با تعجب پرسید: «منظورت چیه؟» شهريار پاسخ داد: «منظورم اینه که این بار قاتلت یه دانشمند خیلی باهوشه.» بازرس با بیصبری گفت: «شری، چرا داری معماگونه حرف میزنی؟ رک و راست بگو.»
شهريار با آرامش گفت: «صبر کن دوست عزیز. اول بگو، پرسنلت عصای پروفسور رو آوردن؟» بازرس پاسخ داد: «چرا؟ آره.» شهريار گفت: «زود باش، برو بیارش و یه پنس جراحی کوچک هم بیار.» بازرس که از حالت شهريار کلافه شده بود، گفت: «باشه، دیگه هیچی نمیپرسم تا خودت توضیح بدی.» سپس زنگ را به صدا درآورد و مأموری فوراً وارد شد. بازرس از او خواست هر دو وسیله را بیاورد. بعد از رفتن مأمور، آنها به هم خیره شدند؛ چهره شهريار شیطنتآمیز بود و بازرس انگار میخواست او را ببلعد.
کمی بعد، مأمور با هر دو وسیله وارد شد. شهريار عصا را از او گرفت. ابتدا عصا را محکم در یک دستش وزن کرد، سپس دستهاش را با دست دیگر گرفت و شروع به پیچاندن کرد. دسته باز شد و او دید که داخل آن توخالی است. عصا را به سمت نور گرفت و داخلش را نگاه کرد. سپس پنس را برداشت، آن را داخل عصا فرو کرد و با یک حرکت سریع بیرون کشید. یک سیم مسی پیچخورده، شبیه به آنتن، همراه پنس بیرون آمد.
شهريار عصا را روی میز گذاشت و گفت: «حالا گوش کن...» اما حرفش را قطع کرد و پرسید: «اول بگو، نگهبانی برای اقامتگاه پروفسور گذاشتی؟» بازرس پاسخ داد: «نه، حالا چه نیازی به نگهبان اونجا بود؟ تازه، پروفسور همه اسناد مهمش رو تو دفترش نگه میداشت.» شهريار با شنیدن این حرف، آشوبزده از جا پرید و گفت: «وای، تو واقعاً یه احمق تمامعیاری! زود باش، بریم، شاید دیگه دیر شده باشه.»
بازرس با تعجب پرسید: «منظورت چیه؟» شهريار با کلافگی گفت: «دوست من، تو دایره لغاتت غیر از «چرا» و «منظورت چیه» چیزی دیگهای هم هست؟» سپس با آرامش توضیح داد: «میترسم قاتل اسلحه قتل رو از صحنه جرم برده باشه.» بازرس که بهسرعت بلند شده بود، گفت: «ولی ما همون روز اتاق رو پلمپ کردیم.» شهريار به جای پاسخ، تقریباً او را به سمت در کشاند. هر دو در حالی که انگار مرگ به دنبالشان بود، با عجله از دفتر خارج شدند. دیگر پرسنل پلیس با تعجب به آنها نگاه میکردند، اما آنها بیتوجه به نگاهها، سوار جیپ ناصر شدند و او با تمام سرعت رانندگی کرد.
چراغ خائن
آنها مانند طوفان به سمت اقامتگاه پروفسور پرواز کردند. شهريار بدون اینکه منتظر توقف کامل جیپ بماند، از آن بیرون پرید و مستقیماً جلوی در ایستاد. وقتی دید مهر و موم در هنوز دستنخورده است، خیالش راحت شد. بازرس به او پیوست، جلو رفت، مهر را شکست و قفل را باز کرد. به محض باز شدن در، شهريار فوراً به سمت اتاق خواب پروفسور دوید. ابتدا به میز کنار تخت نگاه کرد. وقتی دید چراغ هنوز سر جایش است، نفس راحتی کشید. جلو رفت و چراغ را برداشت.
چراغ سنگینتر از حد معمول به نظر میرسید. ناصر هم کمی بعد وارد اتاق شد. شهريار کلاهک چراغ را باز کرد و آن را جدا کرد. حالا فقط قسمت پایینی چراغ در دستانش باقی مانده بود. همانطور که انتظار داشت، یک میله کوچک و ضخیم با یک سیم مسی فنرمانند در داخل آن، کمی دورتر از لامپ، متصل شده بود. یک سر این سیم به نگهدارنده لامپ وصل بود و سر دیگرش به داخل چراغ میرفت، جایی که مدار به منبع تغذیه داخلی متصل شده بود.
شهريار رو به بازرس کرد و پرسید: «میدونی این چیه؟» ناصر با ناامیدی شانههایش را بالا انداخت و گفت: «داداش، من که دانشمند نیستم.» شهريار توضیح داد: «این یه شکل تغییریافته از کویل تسلا است.» بازرس با تعجب پرسید: «کویل تسلا؟ اون چیه؟» شهريار گفت: «این دستگاه اولین بار توسط یه دانشمند آمریکایی به نام نیکولا تسلا اختراع شد. به زبان ساده، بدون ورود به جزئیات فنی، بفهم که این دستگاه نهتنها میتونه برق با ولتاژ بالا تولید کنه، بلکه میتونه اون رو بهصورت بیسیم به هر چیزی که در نزدیکی باشه منتقل کنه.»
بازرس گیج شده بود و گفت: «ولی شری، این چطور ممکنه؟ چطور برق میتونه بدون سیم منتقل بشه؟» شهريار پاسخ داد: «این کاملاً ممکنه، دوست عزیز، و تسلا این دستگاه رو برای اثبات همین اختراع کرد.» بازرس که هنوز گیج بود، پرسید: «ولی حتی اگه این درست باشه، پروفسور چطور از این برقگرفتگی کشته شد؟» شهريار جواب داد: «از طریق عصاش.»
سپس یادآوری کرد: «سیم پیچخوردهای که داخل عصا پیدا کردیم رو یادته؟» بازرس با شگفتی گفت: «آه، بله، فهمیدم. اون سیم بهعنوان گیرنده جریان مرگبار عمل کرده.» او ادامه داد: «یعنی احتمالاً این چراغ رو کسی به پروفسور هدیه داده که به عصاش هم دسترسی داشته.» و افزود: «یعنی هرکی این چراغ رو به پروفسور هدیه داده، قاتله.» شهريار با لحنی شوخ گفت: «این دیگه به تو بستگی داره که بفهمی.» سپس ادامه داد: «من معما رو حل کردم و جلوت گذاشتم. اگه هنوز نتونی قاتل رو بگیری، بهتره استعفا بدی و بری میانوعده بفروشی!»
پایانبندی
وقتی شهريار سرنخی به بازرس ناصر داد، او با تمام توان به کار افتاد. ظرف یک هفته، قاتل را پیدا کرد. قاتل، مشاور رئیسجمهور در امور علم و فناوری بود؛ دانشمندی سرشناس و دوست نزدیک پروفسور. او مدتها با یک کشور دشمن در توطئه بود و اسرار کشورش را میفروخت. دستور قتل پروفسور نیز از سوی همان کشور به او داده شده بود. حالا او به اتهام قتل و خیانت تحت محاکمه بود.
در زمان استراحت ناهار، خودرویی از پارکینگ یک دفتر شرکتی خارج شد. پس از طی کردن چند خیابان، در نزدیکی گورستان شهر توقف کرد. مردی بلندقد و خوشچهره در اواخر سیسالگی، با کتوشلواری خوشدوخت و عینک آفتابی تیره، از خودرو پیاده شد. با گامهای سنگین و شانههای افتاده وارد گورستان شد و در کنار قبر تازهای ایستاد. سپس روی زانوهایش نشست، گویی با فردی که در خاک آرمیده بود، نجوا میکرد. تنها این کلمات از لبان لرزانش بیرون آمد: «پروفسور، شاهد باش، انتقامت را گرفتم.» او برخاست، اشکهایش را پاک کرد و به سمت خودرو بازگشت.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته