چند داستان درباره صله رحم
- مجموعه: داستانهای خواندنی
داستان آموزنده درباره صله رحم
داستان در مورد صله ارحام
زنگ تلفن به صدا در آمد. پیرزن كه در حال چرت زدن بود، با صدای تلفن از جا پرید به اطراف نگاه كرد و دوباره با شنیدن صدای تلفن به زحمت از جایش بلند شد و به طرف تلفن رفت.
گوشی را برداشت، با شنیدن صدایی كه انگار خیلی وقت بود نشنیده بود، لپهایش گل انداخت.
سلام نوه ی گلم. خوبی؟
قرار شد كه پسر، عروس و نوه هایش به او سر بزنند. بعد از خداحافظی، گوشی را گذاشت. كمی همانجا ایستاد و لبخندی از روی خوشحالی زد. بعد به خود آمد و دستمالی به دست گرفت و شروع به گردگیری منزل كرد. به حیاط رفت و همه جا را آب و جارو زد و برگشت. در حالی كه زیر لب چیزی را زمزمه می كرد سراغ آشپزخانه رفت و قابلمه را روی اجاق گذاشت.
ساعتی بعد قورمه سبزی روی اجاق غل غل می كرد و برنج هم در حال دم بود. در قابلمه را برداشت كمی از برنج را با قاشق به دهان گذاشت و زیر گاز را خاموش كرد. ولی قورمه سبزی همچنان در حال جا افتادن بود. یك پارچ آب به سماور ریخت و زیر آن را هم روشن كرد. بعد به حمام رفت. دوش گرفت. و لباس ساتن بنفش رنگی را كه پسرش برایش خریده بود را پوشید.
خیلی خوشحال بود. بعد از دوش چای دم كشیده را خیلی دوست داشت. چای را دم كرد و یك فنجان از آن را خورد. بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد و زنبیل قرمز رنگش را برداشت. از در حیاط خارج شد، آن طرف خیابان میوه فروشی حاج عباس بود. چادرش را جمع و جور كرد و زنبیلش را محكم گرفت و در حالی كه به راست و چپ خیابان نگاه می كرد ، آرام آرام به آن طرف خیابان رفت و چند نوع میوه خرید و دوباره چادرش را جمع و جور كرد و زنبیلش را برداشت. خیلی خوشحال بود. صورت نوه ی كوچكش را تجسم كرد و لبخندی بر صورتش نقش بست. یك دفعه با ترمز اتومبیلی به زمین افتاد و میوه های زنبیل قرمزش هر كدام به طرفی قل خوردند.
عدم صله رحم و مرگ
شعیب عقر قوقی گوید: امام موسی بن جعفر فرمود: فردا مردی از اهل مغرب به نام یعقوب ترا ملاقات میکند و از احوال من میپرسد او را به خانهام راهنمائی کن.
من او را در طواف یافتم و حال احوال کردم، دیدم مرا میشناسد.
گفتم: از کجا مرا شناختی؟ گفت: در خواب کسی مرا گفت: که شعیب را ملاقات کن و آنچه خواهی از او بپرس. چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ترا به من نشان دادند.
او را مردی عاقل یافتم و به در خواستش او را به خانه امام بردم و اجازه طلبیدم و امام اجازه دادند.
چون نگاه امام به او افتاد فرمود: ای یعقوب دیروز اینجا (مکه) وارد شدی، ما بین تو و برادرت فلان جا انزاعی واقع شد و کار به جائی رسید که همدیگر را دشنام دادید و این طریقه ما و دین پدران ما نیست، ما کسی را به این کارها امر نمیکنیم، از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز.
به این زودی مرگ ما بین تو و برادرت جدائی خواهد افکند و این بخاطر آن شد که شما قطع رحم کردید. او پرسید: فدایت شوم، مرگ من کی خواهد رسید؟ فرمود: همانا اجل تو نیز نزدیک بوده لکن چون تو در فلان منزل با عمهات صله کردی و رحم خود را وصل کردی بیست سال به عمرت افزوده شد.
شعیب گوید: بعد از یکسال یعقوب را در حج دیدم و احوال او را پرسیدم، گفت: برادرم در آن سفر به وطن نرسیده وفات یافت و در بین راه به خاک سپرده شد.
صله رحم امام
حسین بن علی پسر عموی امام صادق علیه السلام از افراد شجاع و پر صلابت بود به طوری که به او رمح آل ابوطالب (نیزه خاندان ابوطالب) میگفتند. از آنجائی که بینی پهنی داشت به حسن افطس معروف گردید.
او در ماجرای قیام عبدالله محض (نواده امام حسن) بر ضد منصور دوانیقی خلیفه عباسی پرچمدار بود، و بر سر همین موضوع با امام صادق کدورتی داشت، به حدی که یکبار با کارد پهن به امام حمله کرد تا آن حضرت را بکشد.
(سالمه) یکی از کنیزهای امام میگوید: در آن هنگام که امام در بستر شهادت قرار گرفت، در بالینش بودم و پرستاری میکردم، بی هوش شد، وقتی که به هوش آمد، به من فرمود: هفتاد دینار به حسن افطس بدهید و فلان مقدار و فلان مقدار به افراد دیگر بپردازید.
عرض کردم: آیا به مردی که با کارد پهن و تیز به شما حمله کرد و میخواست شما را بکشد هفتاد دینار بدهیم؟
فرمود: آیا نمیخواهی مشمول این آیه باشم که خداوند میفرماید: (آنها که پیوندهائی که خداوند به آنها امر کرده است بر قرار میدارند و از پروردگارشان میترسند و از بدی حساب بیم دارند… دارای عاقبت نیک در سرای آخرت خواهند بود)
سپس فرمود: آری ای سالمه خداوند بهشت را آفرید و پاکیزه و خوشبو ساخت به طوری که بوی خوش آن فاصله مسیر دو هزار سال راه به مشام او میرسد، ولی این بوی خوش به مشام قطع کننده پیوند و خویشاوندی و عاق والدین نمیرسد.
هماهنگى رهبر مسلمين با تهيدستان
دو برادر به نام هاى زياد حارثى و عبداللّه حارثى فرزندان شدّاد پيرامون چگونه زيستن و پوشيدن فرم لباس اختلاف داشتند؛ و براى حلّ اختلاف نزد اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام حضور يافتند.
زياد گفت : يا اميرالمؤ منين ! برادرم عبداللّه غرق در عبادت شده ، از من دورى مى جويد؛ و به منزل ما نمى آيد و لباس هاى ژنده و كهنه مى پوشد؛ سپس عبداللّه گفت : اى اميرالمؤ منين ! من همانند شما زندگى مى كنم ، لباس مى پوشم و عبادت مى كنم و آنچه را شما مى پوشيد، من نيز پوشيده ام .
در اين هنگام حضرت امير عليه السلام اظهار داشت : رهبر مسلمين بايد همانند ضعيف ترين قشر جامعه زندگى نمايد تا تهى دستان از او الگو گرفته ؛ و سختى و تلخى بيچارگى را تحمّل نمايند.
ولى شما بايد بهترين زندگى شرافتمندانه را در بين خويشان خود داشته باشيد و شكرگذار نعمت هاى پروردگار باشيد؛ و با يكديگر رفت و آمد كنيد و صله رحم و ديد و بازديد نمائيد.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته