نگار جواهریان، خوب بلد است آدم را غافلگیر کند + تصاویر
- مجموعه: اخبار فرهنگی و هنری
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 30 -3443 03:25
یک بار زن شهرستانی جوانی بود روی تخت بیمارستان که از شوهرش خجالت می کشید که بچه هایش را تنها گذاشته، بار دیگر عروسی بود سیاه پوش که با اقتدار بر صدر مجلس می نشست و حرف آخر را می زد. و جایی دیگر دختری بی قرار بود که علیه اراده ی مادرش عصیان می کرد. این بار اما زنی ست با جنینی مرده در شکم که در سکوت فقط نگاه می کند، به آدم ها، به عادت ها، به روزمرگی.
نگار جواهریان خوب بلد است آدم را غافلگیرکند. حتی در میانه ی گفت و گو با نقلی از وولف از متنی که خودت آن را ترجمه کرده ای ولی انگار او آن را زندگی کرده. نه این که تجربه ی ناکام نداشته (او و شهاب حسینی با آن چشم های همچنان هشیارشان در ساختن آن زوج ناتوان ذهنی کم و بیش ناکام بودند)، اما در وجودش جدیت و عزمی هست (و البته وسواسی در انتخاب نقش) که می تواند حتی به ناکامی هایش رنگی از تجربه ببخشد.
در کنار بحث درباره ی حضور چشم گیرش در پریدن از ارتفاع کم در این گفت و گو سعی کردیم به بخش های ناگفته ای از تجربه های گذشته گریز بزنیم، گرچه حرف های بسیاری نیز ناگفته ماند، از جمله درباره ی حضورش در موقت و اعترافات ذهن خطرناک من (که در نوبت اکران امسال اند) و قندون جهیزیه (که هنوز دیده نشده). کم تر بازیگری را سراغ داریم که این گونه دقیق و بیرحم به تجربه هایش نگاه کند؛ به لحظه های بودن، و لحظه های نبودن اش، یا همان «زمان های پنبه ای».
رشته ی تحصیلی ات چی بود؟
تئاتر.
با توجه به ترجمه ها فکر می کردم زبان انگلیسی خوانده ای.
نه، طراحی صحنه خواندم، در دانشکده ی هنر و معماری دانشگاه آزاد. سال 80 رفتم دانشگاه و خیلی دیر هم فارغ التحصیل شدم. چون کار می کردم.
در دوره ی نوجوانی تصوری از بازیگرشدن داشتی؟ عشق بازیگری بودی؟
بله. چون قبل از دانشگاه بازیگری را شروع کردم. دوازده سالم بود که رفتم مدرسه ی هنر و ادبیات کودکان و نوجوانان. درواقع مدرسه نبود. یک دوره ی تئاتر دو سال و نیمه بود، برای بچه های بین هشت تا پانزده سال.
این کلاس ها موازی با مدرسه بود؟
بله، از تابستان شروع کردم و بعد ادامه پیدا کرد. خیلی تئاتر دوست داشتم. با پدر و مادرم زیاد تئاتر رفته بودم. پدرم با این که مهندس راه و ساختمان است، قبلا به خاطر علاقه اش در مالکیت سینما تئاتر کوچک شریک بود. بابابزرگم هم از آن عشق سینماهای قدیمی بوده.
پس خانواده ات نسبت به هنر گارد نداشتند.
نه، اصلا. این طوری بود که من مدام می گفتم تئاتر خیلی دوست دارم. هیچ حرفی هم از بازیگری نبود. اسمم را نوشتند که تابستان بروم کلاس، و آن تابستان شد دو سال و نیم. از آن بیست نفر تابستان سیزده چهارده نفر ادامه دادند که البته هیچ کدام شان الان بازیگر نیستند. آن جا قضیه جدی شد و تمرکزم رفت روی بازیگری. من بچه ای خجالتی بودم. (با خنده) الان هم فکرنمی کنم غیرخجالتی باشم! ولی آن موقع بیش تر خجالتی بودم.
آن اوایل این حس را داشتم که خیلی به سختی بتوانی برخی ویژگی های طبقه ی اجتماعی ات را بگذاری کنار. به خصوص بعد از فیلم چند تار مو (ایرج کریمی)، آن جا خوب بودی، ولی داشتی نقش طبقه ی اجتماعی خودت را بازی می کردی. فکر می کردم این ته اش است.
می توانم بگویم که در همان دوره ی دو سال و نیمه، خودم هم حس می کردم خیلی از بچه ها بهتر از من اند، و یک دلیلش این بود که من تا حدی بچه سوسول به حساب می آمدم، کسی که خانه اش فلان جاست، مادرش می رساندش، در حالی که بقیه بیش ترشان اتوبوس و تاکسی سوار می شدند. و همان موقع بود که تصمیم گرفتم از خانه پیاده بروم مدرسه. می خواستم وارد نوعی از زندگی بشوم که طبقه ی اجتماعی ام در آن برجسته نشود. بعد هم که در پانزده سالگی تئاتر بازی کردم این نگاه هنوز بود، که «او بچه مرفه است!»
فکر می کنم اولین و شاید مهم ترین مانعی که باید ازش عبور می کردی همین بوده. چون پیش فرضی وجود دارد، نه فقط در بازیگری، حتی در کارگردانی. نگاه می کنند ببینند بک گراند طبقاتی طرف چیست. انگار که از بچه پولدارها چیزی در نمی آید! اگر از طبقه ی زحمتکش و فقیر باشد (مثلا با بک گراند کیمیایی)، احتمال می دهند بااستعداد باشد. این پیش فرض ها را می شود حتی به نویسنده ها هم تعمیم داد. انگار تولستوی تنها استثنا بوده میان پولدارهای بااستعداد. آنگاه همه تیپیک باید ماکسیم گورکی می بودند!
و اولین تجربه ها که گذشت، مرا صدا کردند که زیر تیغ را بازی کنم و این پیش فرض این قدر زیاد بود که آقای هنرمند ازم پرسید: «خانه ای که درش به دنیا آمدی کجا بود؟» و من چون این قضیه را می دانستم، به جای این که بگویم «خیابان فرشته»، گفتم «مقصودبیک». مقصودبیک یک محله ی قدیمی نشین است چسبیده به فرشته. ولی حُسن اش این بود که اگر کسی اهل شمیران نبود این اسم را نمی شناخت!
باز هم آن قدر تقلب نکردی که بگویی «میدان شوش»!
نه، دروغ نگفتم. فقط یک ذره تقلب کردم! آخر می خواستند تصمیم بگیرند. فکر می کردند من زیادی لوکس ام!
اعتراف می کنم من هم این دید را داشتم. وقتی می آمدی دفتر مجله، فکر می کرم چه اصرار بیهوده ای دارد که بازیگر بشود! خب برود سراغ نوشتن!
پس این حق را داشتم که بنویسم!
مشکل بازیگری ات مدل حرف زدن ات بود که توی چند تار مو به شکل اغراق آمیزی لوس بود. الان که فکر می کنم می بینم بین نقش دختر جنوب شهری من ترانه پانزده سال دارم و زن شهرستانی طلا و مس یک اتفاقی افتاده. بازی در من ترانه... خیلی عاریه ای ست. ولی یک دفعه در طلا و مس همه مان را شوکه کردی.
وقتی من ترانه... را بازی کردم، مدتی بود داشتم کار می کردم. تئاتر بازی کرده بودم. در آن دوره این حسی که می گویید از اطراف به ام منتقل می شد. یعنی از دوازده تا هفده سالگی این حس بود. انگار نمی توانستم خیلی بی پروا بپرم توی چنین نقشی و آنرا بازی کنم. دوم این که الان می دانم آدمی هستم که باید خیلی تمرین کنم و نقش را بفهمم. ولی برای آن نقش کوتاه سه سکانسه وقت کافی نبود که به دور و برم نگاه کنم و خودم را پیدا کنم.
این قدرها هم البته بد نیست.
خودم من ترانه... را فقط یک بار دیدم. حتما فیلم خوبی ست. منتها به همین دلیل دیگر نتوانستم فیلم را ببینم. حتی یادم است اخبارش را هم دنبال نمی کردم.
خودت می دانستی که در بازی است اتفاقی نیفتاده.
بله. حتی یادم است همان سال آقای کیانیان در مجله ی فیلم راجع به آن فیلم و راجع به تک تک ما نوشت. حتی یادم است آن یادداشت را توی مدرسه خواندم. ولی به هرحال من کاملا انکارش می کردم و می گفتم این کار به من مربوط نیست.
آن موقع می دانستی که دنبال چی هستی؟ می دانستی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
آره قطعا. مسیر از من ترانه... تا طلا و مس مثل مسیر از طلا و مس تا الان است. انگار در این مسیرها یک جور شمایل شکنی هست. آن موقع شمایل خود «نگار» بود که می گفتند بچه سوسول است. از طلا و مس به بعد پرسونای یک زن ستم کش و معصوم است.
یعنی خود آن شخصیت طلا و مس بدل شد به یک شمایل تازه.
اره. خیلی جالب است که وقتی این همه سال این دید وجود داشت که «ابن بچه سوسول چی می گه؟»، بعد از طلا و مس بلافاصله گفتند: «ای بابا، چه قدر از این قش های مظلوم و معصوم و طبقه ی پایین بازی می کنه؟» چه قدر بدبخت؟ (خنده) و آن وسط نقش هایی مثل هیچ هم بوده که اصلا هم معصوم نبوده، ولی انگار بقیه همان چیزی را می بینند که دل شان می خواهد.
خب این تغییر چه قدرش شهود بود و چه قدرش تکنیک و تمرین و رفتن توی جامعه؟
فکر می کنم هردوش. تغییر مدل زندگی حتما بوده، نه به این معنی که آدم به حالت یک توریست برود میان مردم.
به خصوص در مورد طلا و مس، آن طور خجالت کشیدن روی تخت بیمارستان، جوری نیست که آدم فکر کند ابداع است.
خب خیلی ها می پرسند که آیا رفتن توی خانه ی یک روحانی، همسرش را دیدی؟ این طوری نه. ولی در همان دوره سعی کردم پیدا کنم با آدم های آن طبقه چی هامان مشترک است. مثلا یک عزیزخانمی داشتیم در فامیل مان که اتفاقا شوهرش روحانی بود ولی از یک طبقه ی متمول. دیدم او می تواند شبیه این شخصیت باشد. درواقع دیدم این فاصله آن قدرها هم که به نظر می رسد نیست. شاید عصبانی بودم که مرا «بچه سوسول» فرض کرده بودند. فکر می کردم واقعا چه قدر این فاصله عمیق است؟ شاید هم به قدری عمیق است که توانسته کمک کند که بهتر به شخصیت ها نگاه کنم.
الان داشتم فکر می کردم شما سه تا بازیگری که تقریبا هم سن هم هستید و با هم رقابت سالمی هم دارید هرسه بک گراند طبقاتی تان شبیه است و هر سه تا این مسیر را رفته اید، مسیر نقش آدم های یک طبقه ی دیگر را بازی کردن. هم ترانه، هم تو، هم باران. البته شاید روش بازی تان شبیه هم نباشد. مثلا باران خیلی راحت تیپ بازی می کند. یعنی ابایی ندارد که تیپ بازی کند. ترانه کم تر، و تو خیلی کم تر. تو اصولا مقاومت می کنی در مقابل تیپ بازی کردن و همیشه تلاشت را می کنی که خاص بودن شخصیت را وارد نقش بکنی، حتی اگر در فیلم نامه نباشد.
شاید هم یک نوع آگاهی ست در شخصیت. مثلا در «پسند» یه حبه قند یک آگاهی ست که شخصیت از همان ابتدا انگار پایان را دارد می بیند. این شاید برای آن فیلم خوب است، ولی ممکن است یک جاهایی خوب نباشد.
به نظرم خیلی ربط دارد به این که این تلاش تو چه قدر توسط کارگردان و عوامل دیگر فیلم به رسمیت شناخته بشود. به نظرم آقای میرکریمی در یه حبه قند راه داده که این اتفاق بیفتد، ولی مثلا در ملبورن این اتفاق نیفتاده. در ملبورن به نظر می آید که نیاز فیلم تیپ است. بیش تر از ان نیست. و فضایی هم برای بیش تر از آن بازی کردن وجود ندارد. این جور وقت ها به نظر می رسد که داری بد بازی می کنی.
می فهمم. برای همین هم هست که وقتی برای ملبورن جایزه ی ماردل پلاتا گرفتم لذتش را خیلی نچشیدم. حتی سر بی خود و بی جهت هم بابت تحسین ها عصبانی بودم، چون آن نقش هم بیش تر تیپ است.
نه، آن نقش در بی خود و بی جهت تیپ نیست.
چرا، هست.
به نظر من که تیپ نیست. ولی مثلا اگر در امروز میرکریمی بازی می کردی، شاید فیلم بهتری می شد. چون نقش زن آن فیلم یک جور خاص بودن را لازم داشت.
من فیلم را ندیده ام.
آن جا زن کاملا تیپ شده. خب بعضی ها توی تیپ خوب اند. شاید اگر سهیلا گلستانی در ملبورن بازی می کرد خوب می شد.
خب نقش زن اعترافات ذهن خطرناک من تیپ است یا شخصیت؟
آن نقش خیلی لب مرز است. ظاهرش تیپ است ولی به نظرم تیپ نیست.
خب من واقعا فکر می کنم آن تیپ است.
نمی دانم. باید جداگانه راجع به اش حرف بزنیم.
الان وقتی از تیپ حرف می زنیم، داریم از یک چیز منفی حرف می زنیم؟
نه، بگذار راحت صحبت کنم. به نظرم بازیگر خودش باید بداند توی چه نقش هایی خوب است. بعد البته باید توانایی هاش را هم افزایش بدهد. مثلا مریل استریپ به مرور توانایی هاش را افزایش داده. یک دوره ای در نقش های رئالیستی خوب بوده. همان نقش ها را بازی کرده، بعدتر نقش های خیلی تیپیک را هم عالی بازی کرده. مثل نقش اش در مرگ جایگزین می شود یا ژولی و جولیا.
خب این خیلی مربوط است به این که اصلا چرا من بازی می کنم. چون برای من جذابیت بازیگری در نوعی میل به فهمیدن است و این خواه ناخواه آدم را هل می دهد به سمت عمیق ترشدن. و عمیق تر شدن آدم را هل می دهد به سمت کاراکتر بازی کردن تیپی که توی فیلم نامه کاراکتر نیست. مثلا نقشم توی هیچ که هنوز دوستش دارم. توی فیلم نامه تیپ بود. می توانست کاراکتر نشود. ولی الان کاراکتر است. من و صابر ابر کلی حرف زدیم و کار کردیم که این زوج شخصیت بشوند و خود کاهانی هم استقبال کرد.
البته صابر ابر کاراکتر نشد. ولی خب شاید آن گریم اغراق آمیز هم دخیل بوده.
می خواهم بگویم شاید دلیلش این است که من همیشه این راه را می رویم. البته تازگی ها دارم فکر می کنم که باید راه برعکس را هم امتحان کنم. سر قندون جهیزیه علی ملاقلی پور سعی کردم راه برعکس را امتحان کنم. تشبیهش مثل این است که یک نقاشی زیرش طرح مدادی دیده بشود، یا فقط رنگ بگذاری و طرح مدادی ای در کار نباشد. برای من سخت است که طرح مدادی نباشد. نقش قندون جهیزیه خیلی بیش تر از همه ی نقش هایی که بازی کردم تیپ است.
خب نقش ات در طلا و مس هم تیپ بوده. چه اتفاقی درش افتاد؟
احتمالا همه ی این چیزهایی ست که گفتیم. اگر بازیگرش آن «بچه سوسوله» نبود و در تمام آن سال ها آن تصور در موردش وجود نداشت، شاید تیپ می شد. فکر نمی کنم حرف زدن از شیوه های عملی به درد کسی بخورد. همان طور که فکر نمی کنم شیوه های بقیه به درد من بخورد.
قرار نیست بقیه همان کار را بکنند. هرکسی باید مدل خودش را پیدا کند.
من معتقدم زمان های بیکاری هر بازیگری مستقیم منتقل می شود جلوی دوربین. اگر شش ماه بیکار است، این که توی آن شش ماه چه کار می کند، کاملا می آید جلوی دوربین. برای من که این شکلی است. ولی جالب است گفتن «مقصودبیک» به جای «فرشته» و بازی کردن زیر تیغ. بعد هم طلا و مس.
توی زیر تیغ جلوه ی طلا و مس وجود ندارد. حداکثر یک حضور خنثی داری. ولی خب شاید همین که با چادر دیده شدی تاثیر داشته.
خب در قدمگاه هم با چادر بودم. ولی وقتی رفتم سر طلا و مس و آن چادر را سرم کردم، در نگاه آدم ها می دیدم که چه قدر خوشحال اند. فکر کنم این را می دیدند که چه قد خوب بلدم چادر سر کنم.
خب از کجا یاد گرفتی؟ با نگاه کردن یاد گرفتی؟
دارم سعی می کنم خودم را در حال نگاه کردن به یاد بیاورم. دقیق یادم نمی آید.
لهجه چی؟ آن که کاملا تمرین است دیگر.
آره، لهجه تمرین است.
طلا و مس اگر لهجه نداشت احتمالا خیلی لطمه می خورد، نه؟
اگر من بازی می کردم و لهجه نداشت شاید خیلی سخت تر می شد.
سه تا فیلم با فاصله های نسبتا کم بوده که در هر سه لهجه داشتی: طلا و مس، شبانه روز و یه حبه قند.
شبانه روز قبل از طلا ومس بود. ولی خب لهجه خیلی چیز خطرناکی ست، چون وقتی خوب است زیادی شنیده می شود. وقتی هم اشکال دارد، دیگر هیچ چیزی در بازی ات دیده نمی شود.
یاد یک مثال افتادم. همه مان شنیده ایم که در روبان قرمز آقای کیانیان، حاتمی کیا را قانع کرده که شخصیت افغانی لهجه نداشته باشد. ولی آن شخصیت نابود شد. فصاحت بیان کیانیان در باوراندن آن شخصیت مشکل ایجاد کرد. می خواهم بگویم بعضی وقت ها لهجه می تواند خیلی کمک کند.
خیلی. ولی دردناک هم هست که فقط بابت لهجه ی خوب بگویند یک بازی خوب است.
لهجه چیزی ست که اضافه می شود به گریم. گریم هم می تواند خیلی مهم باشد.
بله، توی طلا و مس لهجه مهم بود. من خیلی تمرین کردم. حتی چند روزی رفتم مشهد ماندم. ولی بیش تر از لهجه به نظرم تاثیر خاطرات عزیزخانم بود.
به نظرم لهجه در این سه فیلم کمک کرده که از مدل چند تار مو جدا بشوی. و بعد از آن وقتی هم لهجه ای وجود نداشت، خودت توانستی باورکنی که مدل حرف زدن ات لزوما مال بچه ی خیابان فرشته نیست و چون خودت باور کردی، ما هم باور کردیم.
گفتم که فکر کردم به فاصله ی بین این طبقات، که چقدر است و چه کیفتی دارد.
مهم این بوده باور کنی که این مدل حرف زدن مال طبقه ی اجتماعی ات نیست. بلکه مال فردیت ات است. اگر مال فردیت ات است، می توانی برش داری و ببریش به میدان شوش.
دقیقا همین است.
مثلا توی هیچ یا بی خود و بی جهت دیگر این مدل حرف زدن اصلا دیگر منتسب به خیابان فرشته نیست. فقط هم لهجه نیست. این هم هست که شخصیت را تعریف بکنی با یک مدل نگاه، یا رفتار. توی بی خود و بی جهت مدل با آستین ها ور رفتن است، و حاضرجوابی.
الان که فکر می کنم می بینم جز در طلا و مس و این جا بدون من و درباره ی مریضی ها، خیلی کم پیش آمده به طور مستقیم رفته باشم برای مشاهده ی آدم ها. بیش تر سعی کرده ام به یاد بیاورم. همیشه درباره ی این شکل از تحقیق قضاوت بدی داشته ام.
می ترسی مکانیکی بشود؟
می ترسم سطحی بشود.
در بچگی از این هایی نبودی که ادای این و آن را دربیاوری؟
اصلا.
برای همین است که دوست نداری تیپ بازی کنی؟ چون فکر می کنی یک چیزی از خودت باید در نقش باشد.
(با خنده) یا شاید یک کدام از آن ها که نمی خواهم باشم توی من هست! الان هم اگر بخواهم یک جوک تعریف کنم که لهجه داشته باشد بلد نیستم. احتمالا بانمکی های خودم را در جمع ها دارم، ولی این که بایستم یک عده را بخندانم، نه.
اصل ماجرا همین است که یک مدل حرف زدنی در تو بوده (هنوز هم هست)، که کافی ست این مدل حرف زدن را شیک تلقی کنی، تا دیگر نتوانی فکر کنی که این آدم می تواند طبیعی بازی کند. چه طوری شد که بعد از آن لهجه وقتی برگشتی به آن مدل حرف زدن، ما آن را پذیرفتیم؟
فکر می کنم تجربه ی عمیق زندگی کردن است، یا شاید به یادآوردن لحظات عمیق تر.
اخبار فرهنگی - مجله همشهری سینما 24