«مرضیه وفامهر» همسر «ناصر تقوایی»: لوکیشن «چای تلخ» را جلوی چشمانش آتش زدند
- مجموعه: اخبار فرهنگی و هنری
- تاریخ انتشار : سه شنبه, ۰۶ آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۰۰

روزنامه پیام ما نوشت: چند روزی از مراسم تشییع میگذشت که به همان محل بازگشتهام. تقاطع وصال و طالقانی. جای سنج و دمام صدای بوق ممتد ماشینها و جیغ لاستیک بر آسفالت گرفته بود. سفیدپوشان روز خاکسپاری به خستگان پیادهرو تبدیل شده بودند. جای صدای خشدار کسی که در بلندگو از نقد سانسور میگفت را بلندگوی وانت میوهفروش پر کرده بود. مرد داستان ما در خاک آرام گرفته بود و زندگان تهران در تکاپوی هرروزه غم نان میدویدند. باد از هر طرف میوزید. تهران دودخورده و خسته، غروب هر روزهاش را تجربه میکرد. قرار ما در کافهای همان حوالی خانه سینما بود. میخواستم آن خانم سرتاپا سفیدپوش روز خاکسپاری را ببینم. سؤالاتی داشتم که باید میپرسیدم. غمی که باید تسلا مییافت.
راهرفتن «مرضیه وفامهر» تندوتیز است و صدایش گرفته؛ خستگی حتی از پس عینکی که بر چشم زده پیدا بود. میگویم تقوایی را هیچوقت ندیدهام. فیلمهایش را همیشه دوست داشتم. شخصیتش را بیشتر و شیفته دانشش بودم. مردی که برای شرافتش سکوت کرد. همه از کارهای کرده و ناکردهاش آگاهاند. از ساختههایش تمجید شده و از نوشتهها و گفتههایش جملات قصار ساختهاند. تقوایی انسانی بود برای تمام فصول برای همه سالهای بربادرفته و روزهای در راه. اما آنچه بهراستی مغزم را گرفتار کرده، آن ۲۳ سالی بود که فیلم نساخت و کنجکاوی اینکه پس چه کرد. جرئت کردم و پرسیدم: «تقوایی در آن سالها چه کرد؟» وفامهر سخن آغاز میکند:
تقوایی وقتی فیلمنامه مینوشت، همه توانش را میگذاشت. فیلمنامه برایش همهچیز بود. خودش میگفت فیلمنامه نوشتهام، فیلم ساختهام؛ وقتی سر صحنهام فقط یک کارگرم. برای همین فیلمنامههایی که نوشت، خیلی دقیق بودند و خیلی روی آنها کار کرده بود. وقتی مرتب فیلمنامهها ساخته نشد و دیگر امکان ساختنش را از او گرفتند، چندان سراغ نوشتن نرفت. نوشتن چنان برایش جدی بود که حتی متن کوچکی برای مرگ کیارستمی که دوستش داشت، نتوانست بنویسد؛ چون حرفزدن درباره آدمها و موضوعات برایش جدی و مسئولانه بود. وقتی آقای کیارستمی فقید در قید حیات بودند، زیباترین سخنرانی را درباره او و سینمایش کرده بود؛ چنانچه درباره آقای بیضایی عزیز، یا شهیدثالث فقید یا پرویز کیمیاوی نازنین. این مرد عاشق فرهنگ و سینما، بهترین سخنرانیها را درباره فیلمسازان همدورهاش کرده بود که امروز هر سخنرانیاش یک کلاس درس است. آدمی نبود به سفارش دست به قلم ببرد و سریع چیزی بنویسد؛ وقت میخواست و تأمل میکرد. او همیشه وقتی مسابقات ورزشی را تماشا میکرد یا گاهی سالاد درست میکرد یا ظرفها را در کابینتها میچید، عمیق در فکر بود. میپرسیدم به چه فکر میکنی؟ میگفت در حال کارم. در سر او هزار قصه بود که بیاراده تقوایی به زندگی و رشد ادامه میدادند. میدانم در سرش جهان گستردهای در کشمکش با واقعیت اجتماعی بود که او را نمیخواست. چه همکارانی که بهعمد یا گاه بهسهو نام دقتنظر را که خصلت خالقان بزرگ است، وسواس میگذاشتند و چه مدیرانی که وسواس حذف غیرخودی را داشتند و موفقیت فیلمسازی از نسل تقوایی، انقلابشان را خدشهدار میکرد؛ مگر آن فیلمساز تصمیم میگرفت خالی از اندیشه اجتماعی و سیاسی بشود و بیخطر باشد یا جایی به یک سیستم فشل سرکوبگر چراغ سبز داده باشد. خیلی وقتش را میگذاشت برای برگزاری کارگاههای فیلمنامهنویسی و تدریس در تهران و شهرهای مختلف، از جمله تبریز، مشهد، اصفهان، بندرعباس، بوشهر، شیراز و… . هر شب چند صفحه کتاب میخواند تا برای شاگردان حرفهای تازه داشته باشد. مدام به آینده جوانها و سینما فکر میکرد و میکوشید هرچه در چنته دارد، در طبق اخلاص بگذارد. درس میداد و کار شاگردان را میخواند و رشد میداد. کلاسهای سهساعتهاش گاهی به شش ساعت میرسید. بارها سرایدار مدرسه به من گفته بود: به استاد بگویید کلاس را زودتر تمام کند؛ استادی که آخرین چراغ روشن مدرسه بود. گاهی آنقدر خسته به خانه میرسید که کفشش را من درمیآوردم تا جلوی تلویزیون شامی بخورد؛ ساعت ۱۱ شب تا ۱۲. در سفرها گاهی عکاسی میکرد و چند نمایشگاه برگزار کرد. بیشتر سعی میکرد رنجش را فراموش کند، جای اینکه با بخل و حسد چنگ بکشد به جان کسی که کار میکرد. در سی سال و یک ماه و اندی که با او زندگی کردم او در فراق معشوقش زندگی کرد، جز روزهایی که مستند «پیش»، «کشتی یونانی»، «کاغذ بیخط»، «تمرین آخر»، «چای تلخ» یا «زنگی و رومی» را در همان حدی که توانست، تولید کرد.
او فقط هنگام خلق، خودِ خودش بود، آزاد بود؛ بقیه ایام در قفس بود. بارها کوشش کرد «زنگی و رومی» را به تولید برساند. چند سال برای «انسان کامل» دوید و دوبار در تولید «چای تلخ» ناکام ماند. در تمام این سالها، که اسمش را مردم بهاشتباه گذاشتهاند انزوا یا سکوت ناصر تقوایی، از جلسهای به جلسه دیگر میدوید بلکه کاری راه بیندازد. درخواست انتشار مجله داد که پاسخ نگرفت. درخواست مؤسسه فرهنگی داد که پس از ثبت شرکتها پروانه را به دستور از بالا به ما ندادند؛ یعنی الان مؤسسه فرهنگی هنری ناصر تقوایی ثبت شده، اما ارشاد گفت از بالا دستور دادهاند، پروانه ندهیم. من سه سال یک آپارتمان مبله را خالی نگهداشتم، بلکه مجوز داده شود و آقای تقوایی مثل همه دیگرانی که فضای تولید فکری خود را دارند و رونقی به جان و زندگیشان میدهد، فضای لازم را داشته باشد، اما درنهایت با ضرر مالی بسیار آپارتمان را خالی کردم. آخرینبار سال ۹۲ رفتیم بوشهر که «زنگی و رومی» را دوباره شروع کند، با یک تیم دیگر. استاندار بوشهر گفته بود این بودجه را استانی تأمین خواهد کرد. آقای تقوایی کمی عکاسی کرد. لوکیشنهای زنگی رومی را اینبار در بوشهر و قشم، متفاوت از لوکیشنهای قبلی که تعطیل شده بود، انتخاب کرد. آن آقا جلسه گذاشت و یکسری توضیحات خواست و درخواستهایی برای تغییر سناریو… . تقوایی وقتی برگشت تهران پشت سرش را هم نگاه نکرد؛ چون دانسته بود اگر تغییرات اعمال نشود، در میان راه کار متوقف میشود؛ چنانکه چای تلخ شد. او از جوانی بسیاری از مناطق ایران را گشته و عکاسی کرده بود و میشناخت. اغلب لوکیشنهایی که برای فیلمبرداری پیدا و عکاسی کرده بود، به گوش همکاران میرسید و در فیلمهای دیگر به کار گرفته میشد، تکههای فیلمنامههایی که به ارشاد داد همچنین. حتی کسی با او ساعتها نشست و مصاحبه کرد، اما مطالب مصاحبه را بعد بهعنوان مقاله علمی از جانب خودش ارائه داد. فضا چنان بود که آدمی در حد تقوایی هنرمند که اهل دادوستد نبود و استاندارد سینمایش متعالی بود، جایی برایش وجود نداشت. من جوانهایی را میشناسم که خیال میکردند یا خیال میکنند باید از راه و نام تقوایی حذر کنند تا موفقیت خارجی و داخلی به دست آورند؛ چون دادوستد هنر اولشان است. اما تقوایی نامش و کارش جاودان است، آنها نه. البته یک فیلمنامه هم در فضای جنوب مینوشت که نیمهکاره ماند.»
فیلمسازهای زیادی بودند که سالها فیلم نساختهاند. روی اندرسون ۲۵ سال فیلم نساخت تا برگشت به سینما. بارها آکی کائوریسماکی از سینما خداحافظی کرد، اما باز فیلم ساخت. کیشلوفسکی رفت سراغ خواندن رمانهایی که نخوانده بود. بلاتار آخرین فیلمش را مانیفست خود دانست و خداحافظی کرد. اما تقوایی را نگذاشتند که بسازد. تفاوت در زیست ایران همین بود که تقوایی را مجبور به سکوت کردند. این اجبار به سکوت و تن ندادن خود او به سانسور و حذف، او را به ورطهای کشاند که هیچگاه رنگ دوربین و صحنه را نبیند. این انتخاب یک کارگردان همچون همکارانش در اروپا نبود؛ این اجبار بود. توقیف فیلمها، ندادن مجوز ساخت، عدم حمایت مالی، تهدید به مرگ و استفاده از زور در سالهای سیاه، تا خرابکاری سر صحنه فیلمهایش و آن تراژدی بزرگداشت آبادان، همه دانههای بههممتصلی بودند که تقوایی را به بستنشینی در اتاقش سنجاق کرد.
از خانم وفامهر درباره ماجرای فیلم «چای تلخ» میپرسم. با تلخی میگوید:
یکی از لوکیشنهای فیلم «چای تلخ» تنها نخلستان سبز در آن منطقه بود که خودمان ساخته بودیم و البته کنار آنجا یکسری نخلستان سوخته بود. ما احتیاج داشتیم به آن نخلهای سبز در داستان فیلم. روزهای سختی بود که امکانات تولید در اختیار تقوایی نبود و مدام از تهیهکننده پیغام و پسغام تعویض دیالوگهای فیلم و صحنههایش میآمد. بهناگاه روزی غروب وقتی داشتیم، با تمام زحمتی که داشت، پلانهای آن روز را میگرفتیم یکباره همان نخلستان سبز را جلو چشمان تقوایی به آتش کشیدند. فکر میکنی برای یک کارگردان چه چیزی سختتر از آن میتواند باشد که لوکیشن فیلمت را جلوی چشمانت آتش بزنند. تقوایی واقعاً با دستهای خودش آنجا را ساخته بود. از بس خاک جابهجا و حتی صحنه را تمیز کرده بود، دستهایش تاول زده بود و ناخنهایش بهخاطر مواد شیمیایی که از زمان جنگ در خاک آنجا بود، کاملاً خورده شده بود. چگونه و با چه زبانی باید میگفتند که تو را نمیخواهیم. چیزی که واقعاً او را بهتمامی ناامید کرد، حوادث سال ۹۳ در آبادان بود. در جشنواره سینماحقیقت گفتند میخواهند بزرگداشت برای آقای تقوایی بگیرند. او اصلاً حاضر به رفتن نبود؛ قهر کرده بود. آنقدر آنها به من تلفن زدند که به زور وادارش کردم برود. خودم نتوانستم برم. ویدئوهایش هست که ناراحتیاش را ابراز کرد. بعد از برنامه سینماحقیقت به ما گفتند عین این برنامه را باید در آبادان بگیریم. ما رفتیم آبادان. قرار بود برنامه در سینمانفت یا تاج سابق باشد. تقوایی همیشه میگفت از بچگی آرزو داشتم یک فیلم بسازم و داخل این سینما نمایش داده شود. اتفاقی که افتاد برخی از تندروها به برنامه فرستاده شدند. به مجری برنامه گفته بودند اجازه ندارد ناصر تقوایی را به سن دعوت کند؛ چون این شخص ممنوعالکار است. مجری هم میترسید؛ چون در آن منطقه زندگی میکرد. بالاخره چند نفر از مستندسازان که رفته بودند روی سن جایزهشان را بگیرند، استاد تقوایی را صدا کردند که برود روی سن و صحبت کند. رفت دو-سه دقیقه صحبت کرد که یکباره صدای بوقهای خطر سینما را درآوردند. سهچهار ردیف هم از افراد داخل سالن شروع کردند به پخش نوحه. گروهی از فیلمسازان تقوایی را دوره کردند و بردند داخل ماشین که کتکش نزنند و دو-سه خانم درشتهیکل من را دوره کردند؛ چون بیرون برای کتککاری ایستاده بودند. ما را با ماشین از آنجا بردند. برگشتیم هتل. تقوایی دو-سه ساعت ساکت مطلق بود. من هم اشک میریختم، آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمیشد. خیلی انرژی منفی گرفته بودم از اینهمه خشونت؛ بابت اینکه مگر مردم آبادان چه دارند؟ هیچچیز ندارند. یک شب برایشان برنامه گذاشتند و اینها هم به عشقی آمد بودند، بعد ریختند برنامه را اینگونه خراب کردند. خیلی شب تلخی بود و این باعث شد تقوایی از سینما که قهر کرده بود، از خوزستان هم قهر کند. بعدها چندبار دعوت شد و گفت پایم را به خوزستان نمیگذارم.
چرا همان راه فیلم «کاغذ بیخط» را ادامه نداد. فیلمهای آپارتمانی که میشد در داخل یک لوکیشن محبوس بود؛ زندان شخصیتها. آیا تهیهکنندهای بود که علاقهمند باشد با تقوایی کار کند؟ چه کسی با او معاشرت میکرد؟
آقای تقوایی همیشه میگفتند از تکرار خودم بدم میآید. آنچه از زندگی آپارتمانی در این شهر خواستم، در کاغذ بیخط گفتم. رؤیاهایش بزرگ بود و فکر میکرد زمان میگذرد و باید رؤیاهای بزرگش را بسازد. آقای توکلنیا، تهیهکننده کاغذ بیخط، میآمدند خانه ما و تقوایی قصههای جدیدی تعریف میکردند. ایشان اگرچه معتمد آقای تقوایی بودند، اما یک تهیهکننده خصوصی مستقل هستند و توان مالیشان در حد کاغذ بیخط بود و لوکیشن محدود. اما تمام طرحهایی که آقای تقوایی تعریف میکردند، تولید بزرگ میخواستند که از عهده ایشان برنمیآمد. هزینه میخواست. خیلیها با نقاب تهیهکننده سراغش میآمدند، ولی کلاهبردار بودند؛ فقط توکلنیا درستکار و واقعی بود. بعضی میآمدند به اسم تقوایی کار کثیف کنند، بعضی مأموریت فرستاده میشدند برای آزار تقوایی و بازی روانی با او. خاطرات دردناکی از این کثیفکاریها دارم. اما دیگر تقوایی با دو پروژه سینمایی نیمهکاره، زیر و بم انواع کلاهبرداریها را میدانست. راستی، فیلمنامهای نیمهکاره هم به امید کار تازه با آقای توکلنیا مینوشتند، ولی به پایان نرسید.
میپرسم حتی اگه توکلنیا پول داشت، آیا واقعاً به ساخت میرسید؟
کاغذ بیخط که شد، بهاحتمال این هم میشد. البته باید متن تمام میشد تا ببینیم به مشکل در تصویب میخورد یا نه. در اینکه روزنامهای در آغاز پیشتولید فیلم چای تلخ دو مطلب نوشت در جهت اینکه تقوایی بههیچوجه نباید راجع به جنگ فیلم بسازد یا اینکه انجمن دفاع مقدس بسیار با فیلمنامه چای تلخ مشکل داشتند، تردیدی نیست. چون جلسه داشتند و دائم ابراز شکایت میکردند که فیلمنامه را تغییر دهید. بالاخره چای تلخ متوقف شد. دو بار آغاز شد؛ یکبار سال ۷۶ که لوکیشن ساخته شد و هنوز فیلمبرداری شروع نشده بود، همین فشارها باعث شد تعطیل کنند. یکبار دیگه هم سال ۸۲. موضوع هم در «چای تلخ» و هم در «زنگی و رومی» جنگ و صلح است؛ ولی در دو دوره مختلف. یک توضیحی هم بدهم؛ اول اینکه تقوایی کارش در دوره دیجیتال نبود که تا اندازهای امکان کنترل تولید را از آقابالاسرها گرفته و دوم اینکه این سینمای خارج از کنترل و مجوز که امروز خوشبختانه تولید میشود، برای تقوایی کوچک بود، ناکافی بود. ایدههای او، نحوه صحنهآرایی و میزانسنهای مهندسیشدهاش نیاز به پیشتولید و تولید درجه یک و حرفهای داشت. او قصد داشت با تولید هر فیلم هم در محتوا حرفی تازه بزند و هم در شیوه اجرا و ساختار. نمیخواست رؤیاهایش را تقلیل بدهد به قدوقواره سانسورچی و بازار داخلی و خارجی. اصلاً هیچچیز را جز وظیفهای که نسبت به فرهنگ و سینما داشت، در نظر نمیگرفت.
کافه شلوغ است. صدای موزیک کمی بلند است. قطعهای «کجا هستی» بیورن bjorn در حال پخش است. اندوه ترانه به اندوه تنهایی تقوایی گره میخورد. سالهایی که تقوایی با اجتماع، با خودش با همه در قهر کامل رفت. سکوت مطلق. میپرسم آیا امنیت را در جای دیگری پیدا کرد. پرسش و پاسخ در هم گره میخورد. ترانه میپیچد. گویی تقوایی ارتباطش با جامعه منوط به فیلمسازی و سینما بود؛ وقتی که از سینما و امکان فیلمسازی ناامید شد، بهمرور از زندگی اجتماعی دور شد و زندگی شخصی داشت و سکوت، دریاچه اطرافش شد با حلقه خانواده و دوستان محرم. پیوند او با اجتماع همیشه دنبال اتفاق خلاقهای بود که میخواست به سینما و فیلم تبدیلش کند و وقتی کنش تولید و تبدیل را از تقوایی گرفتند، حتی بدنش هم آرامآرام به تقوایی نه گفت و همراهیاش نکرد. میپرسم شده بود که تقوایی درباره کار خودش نظری بدهد؟ وفامهر با طنز ظریفی میگوید:
همیشه فیلمهایش را که نگاه میکرد، کیف میکرد، میگفت بهبه چه فیلمی، چه کارگردانی خوبی دارد. ولی معتقد بود قویترین فیلمش کاغذ بیخط بوده. اما حیف. تقوایی تا سال ۹۵ تلاش خودش را کرد…
تقوایی در ذهنهای ماست که از در خارج میشویم و در هیاهوی شلوغی خیابان انقلاب گم میشویم.













