زندگی با چاشنی شلختگی



 

 

زندگی با چاشنی شلختگی

 

شمیم دختر خوبی بود. هم دانشگاهی بودیم. دورادور می شناختمش. با همه دخترها فرق داشت. خودشبود؛ راحت، صمیمی، خاکی. فکر می کنم همین ویژگی ها بود که من را جذب کرد. مثل دخترهای دیگه زیاد اهل آرایش و این جور برنامه ها نبود...

 

هر چی بیشتر با او آشنا می شدم، بیشتر از خصلت هایش خوشم می آمد. خودش می گفت: «آدم باید همیشه طوری زندگی کنه که راحته. نباید اینقدر به خودش سخت بگیره که یادش بره قرار بوده از زندگی لذت ببره.»

 

● آشنایی

 

کم کم با خانواده های هم آشنا شدیم. خانواده خوب و با فرهنگی داشت. وضع مالی شان هم خوب بود. نزدیک میدان هفت تیر زندگی می کردند. یک خواهر و یک برادر بزرگ تر از خودش داشت. خواهربزرگش یک سال قبل از آشنایی ما ازدواج کرده بود. مهرماه ۸۷ بود که با مامان و بابا رفتیم خانه شان. چون یک سال از درسمان مانده بود، قرار شد مراسم جشن و بقیه کارها بماند برای بعد از تمام شدن دانشگاه.

 

● رفت و آمد

 

دوران نامزدی طبیعتا رفت و آمد بیشتری داشتیم. پدر من بازنشسته ارتش بود و همین باعث شده بود خانه ما قوانین خاص خودش را داشته باشد. شمیم هم که یک دقیقه یک جا نمی توانست بند شود، خانه ما زیاد راحت نبود. برای همین بیشتر من خانه آنها می رفتم. هیچ وقت یادم نمی رود اولین باری که اتاقش را دیدم. خیلی پست مدرن بود. پنج شش کتاب روی میز کارش باز و لبا س هایش روی تخت ریخته بودند. گیتارش به دستگیره در کمد آویزان، روتختی به هم ریخته، قاب عکس خاک گرفته، کلاسورش وسط اتاق روی زمین، کنترل ضبط صوتش کنار پایه صندلی رایانه. یک عکس پنجاه در هفتاد آلبرت اینشتین با موهای وز کرده هم کجکی روی دیوار چسبانده بود. مطمئن بودم اگر پدرم آن اتاق را می دید، سکته می کرد. این وضعیت هیچ وقت در خانه ما قابل پذیرش نبود اما آنجا با همه بی نظمی، انگار یک صمیمیت غریب در خودش داشت. پرسیدم: «اینجا بمب ترکیده؟» گفت: «نه، ذهن های آزاد، آزادی عمل را بیشتر دوست دارند.» البته اتاق همیشه این شکلی نبود؛ هر از چند گاهی مادر شمیم دستی به سر و رویش می کشید ولی دو روز بعد دوباره همه چیز به حالت اول برمی گشت.

 

● ازدواج

 

مرداد ماه ۸۸ مراسم ازدواج ما برگزار شد و رسما تشکیل خانواده دادیم. آپارتمانی در خیابان مفتح گرفتیم و همانجا ساکن شدیم. چند هفته اول خیلی اوضاع خوبی داشتیم. هفته اول ماه عسل رفتیم مشهد، وقتی برگشتیم هم هر شب یا خانواده شمیم ما را دعوت می کردند یا خانواده من. در این مدت کلی از کار و کسب عقب افتاده بودم و حساب زندگی از دستم در رفته بود. یک روز جمعه به دور وبرم نگاه کردم و دیدم از بس در این مدت به فکر رفت و آمد و دید و بازدید بوده ایم، خانه شده مثل زباله دانی. جالب این بود که شب هم خانواده من و هم خانواده شمیم مهمانمان بودند. فرصت نبود همه چیز را جمع کنیم.

 

● اولین میهمانی

 

فقط توانستیم هال و پذیرایی را رفت و روب کنیم و آشپزخانه. همه وسایل دست و پا گیر را هم بردیم داخل اتاق ها. شب که میهمان ها آمدند، شیرین، خواهر شمیم، رفت اتاق که لباسش را عوض کند. وقتی برگشت، با خنده گفت: «شمیم! می بینم که نهضت شلختگی ات همچنان ادامه دارد!» این اولین بار بود که این جملات را درباره شمیم می شنیدم.

 

● خاطرات

 

۱) آن شب گذشت. صبح شنبه که باید سرکار می رفتم، بیدار شدم و رفتم آشپزخانه. ظرف های میهمانی شب قبل هنوز مانده بود. چیزی خوردم و زود از خانه بیرون زدم. بعدازظهر که برگشتم، شمیم نشسته بود جلوی تلویزیون و تکرار سریال دیشب را نگاه می کرد. رفتم آشپزخانه که نان را لای سفره بگذارم. ظرف ها هنوز کثیف مانده بودند. تعجب کردم. رفتم اتاق خواب که لباسم را عوض کنم. آنجا هم هنوز به هم ریخته بود. اتاق پذیرایی را نگاه کردم؛ پوست میوه ها هنوز در پیش دستی ها روی میز دیده می شد. یاد جمله شب قبل شیرین افتادم.

 

۲) میهمانی های پنج شنبه شب معمولا تا دیروقت طول می کشد. خیلی خسته بودیم. وقتی برگشتیم، زود خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، دیدم شمیم با همان لباس میهمانی خوابیده است. تمام آرایشش هم مالیده شده بود به سفیدی روتختی. وقتی بیدار شد، گفتم: «خانمم! نمی دانستم نقاشی ات هم خوبه». نگاهی به ملحفه ها انداخت. بعد مظلوم من را نگاه کرد و گفت: «دیگه دیگه!».

 

۳) دنبال پیراهن طوسی ام می گشتم که بپوشم و بروم سرکار. همه جای خانه را زیر و رو کردم ولی خبری از آن نبود. گفتم شاید قاطی رخت چرک ها در حمام باشد. سبد لباس ها را گشتم. بوی نا گرفته بودند. پیراهنم را پیدا کردم ولی لباس ها آنقدر مانده بودند که دکمه فلزی شلوار جینم زنگ زده بود و رنگش به پیراهن مانده بود. یک لکه بزرگ نارنجی، درست وسط پیراهن. وقتی موضوع را به شمیم گفتم، گفت یادش رفته لباس ها را در ماشین لباسشویی بریزد.

 

۴) چهارشنبه ظهر بود. وسایلمان را جمع کرده بودیم که سه، چهار، روز بریم شمال. بعد از ناهار همه وسایل را بردم داخل ماشین و رفتم که بنزین بزنم. وقتی برگشتم، دیگه بالا نرفتم. زنگ زدم که شمیم بیاد پایین. چند روزی که مسافرت بودیم، خیلی خوش گذشت. وقتی برگشتیم، شمیم در ماشین خواب بود. ماشین را بردم پارکینگ. دسته ای از وسایل را برداشتم و رفتم بالا. در خانه را که باز کردم، بوی گند زد توی دماغم. انگار گربه مرده باشد. رفتم آشپزخانه. چیزی را که دیدم باور نمی کردم. باقی مانده ماهی پلوی چهارشنبه هنوز روی میز بود. دو تکه ماهی بو گرفته داخل ماهی تابه روی اجاق بوی تعفن می داد. باقیمانده برنج هم در پلوپز، به رنگ خاکستری درآمده بود.

 

۵) صبح بود. داشتم صبحانه می خوردم. شمیم در یخچال را باز کرد که چیزی بردارد اما دستش به شیشه زیتون خورد. شیشه افتاد، به سنگ کف آشپزخانه خورد و چند تکه شد. خواستم جمعشان کنم. شمیم گفت: «تو دیرت شده، خودم جمع می کنم». بعدازظهر که از سرکار برگشتم، شمیم خانه نبود. رفتم آشپزخانه آب بخورم که یکی از تکه های شیشه در گودی کف پایم فرو رفت. روی زمین نشستم. هنوز کف آشپزخانه پر از شیشه خرده و زیتون بود. کف پایم ۱۸ بخیه خورد.

 

● امروز

 

در این مدت موارد شبیه به اینها خیلی اتفاق افتاده است. هر بار من از حرص به حد انفجار رسیده ام و شمیم با یکی دو جمله سعی کرده درباره عجله نداشتن و راحت بودن صحبت کند. مشکل ما فقط اینها نیست. شمیم نه تنها به وضع خانه و زندگی نمی رسد، بلکه خودش را هم کاملا ول کرده است. یک مرد همیشه دوست دارد همسرش را در زیباترین و بهترین حالت ببیند، اما این برای من خیلی کم اتفاق می افتد. شمیم دیر به دیر حمام می رود. موهایش همیشه ژولیده است. اصلا به خودش نمی رسد. بعضی وقت ها آنقدر دیر به دیر آرایشگاه می رود که صورت و دست هایش پر از مو می شود. بوی عرقش کلافه ام می کند. لباس های زیادی دارد ولی خیلی دیر به دیر آنها را عوض می کند. خلاصه اینکه وضعیت سختی را برایم درست کرده است.

 

با او حرف زدم، دعوا کردم، تهدید کردم و خیلی وقت ها کارهایش را خودم انجام دادم ولی هیچ کدام از اینها وضع ما را بهتر نکرد. چیزی که قبل از ازدواج و در دوران نامزدی من را جذب شمیم می کرد، حالا مایه عذاب هردویمان شده است. با مادرش هم در مورد این موضوع صحبت کردم. می گفت: «شمیم از بچگی همین طور بود. یک کم در کارهایش بی توجهی و تنبلی می کند.» ولی مشکل ما تنبلی نیست. الان بیشتر مواقع خانه ما وضعیت اتاق شمیم در دوران مجردی اش را دارد با این تفاوت که مادرش اینجا نیست که هر چند وقت یک بار آن را جمع کند. فکر می کنم وضعیت زندگی مشترک ما هر روز حادتر می شود.

 

بعضی وقت ها آنقدر از این وضعیت مستاصل می شوم که فکر می کنم دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم. من در شرایطی قرار گرفته ام که هیچ آمادگی ای نسبت به آن ندارم. نمی دانم مشکل شمیم واقعا مشکل است یا نه. نمی دانم باید به او به چشم یک بیمار نگاه کنم یا فکر کنم یک جور عادت است. اصلا نمی دانم قرار است این وضعیت بهتر شود یا نه. گاهی حتی فکر می کنم شاید زندگی مشترک ما با این وضع ادامه پیدا نکند...

منبع:salamat.ir

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------