من شوهر می خواهم، نه چاپگر اسکناس!!



 

 

من شوهر می خواهم، نه چاپگر اسکناس

 

گیتا یک روز همه چیز را رها کرد و گفت دیگر نمی تواند ادامه دهد ؛ بچه ها را برداشت و به خانه مادرش رفت تا پیش آنها کمی راحت تر زندگی کنند و ...

 

چند سالی بود که رامتین و گیتا با هم ازدواج کرده بودند؛ ازدواجی که از نظر رامتین کامل و بی عیب بود. حاصل این ازدواج ۳ دختر زیبا و دوست داشتنی بودند. رامتین هم کاری آبرومند با درآمدی فوق العاده داشت. بنابراین همه چیز عالی بود یا حداقل چنین تصور می شد.

 

رامتین همیشه با خودش فکر می کرد یک پدر خوب و یک شوهر ایده آل فقط باید تلاش کند پول دربیاورد؛ پولی که در خانه و برای آرامش اعضای خانواده اش خرج شود. برای رسیدن به این هدف، او بیش از ۱۰۰ ساعت در هفته کار می کرد. فقط کار و کار و هیچ وقت از خودش نپرسیده بود این همه کار چه تاثیری روی زندگی همسر و بچه هایش می گذارد؟

 

اما گیتا نظر دیگری داشت؛ روزهایی که رامتین از صبح تا نیمه های شب سر کار بود و فقط داشت پول درمی آورد، برای گیتا دقیقه هایی ناامیدکننده بود.

 

«من خیلی تنها و غمگین شده بودم. زندگی سخت و ناراحت کننده ای داشتم که هر روزش برایم به تلخی می گذشت. من و رامتین هیچ وقت زمانی را برای با هم بودن نداشتیم ؛ او همیشه سر کار بود و من هم تنها در خانه از بچه هایم مراقبت می کردم.

 

کم کم حس می کردم من هیچ نقشی در زندگی رامتین ندارم. حالا دیگه ما بیشتر شبیه دو تا همخونه ای شده بودیم، ۲ نفر که فقط صورتحساب ها را با هم پرداخت می کردند. اما تمام مسوولیت ها با من بود؛ رسیدگی به دخترها و کارهای مربوط به آنها، کارهای خانه و...»

 

گیتا احساس می کرد تنها مانده است و تنها چیزی که خوب می فهمید این بود که دیگر توان ادامه این زندگی را نداشت. برای همین یک روز همه چیز را رها کرد و گفت دیگر نمی تواند ادامه دهد ؛ بچه ها را برداشت و به خانه مادرش رفت تا پیش آنها کمی راحت تر زندگی کنند.

 

اما رامتین نگاه دیگری به وضعیت موجود داشت؛ او نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است، نمی فهمید چرا همسرش از دست او عصبانی است ؟

 

«با خودم فکر می کردم من باید برای آنها چکار کنم؟! در یک خانه بزرگ زندگی می کردند، من که این خانه را برای خودم نمی خواستم، همه برای آنها بود، برای راحتی و آرامش شان.»

 

اما حالا همین خانه بزرگ که با زحمت های رامتین خریداری شده بود، ساکت و خالی افتاده و احساس تنهایی او را بیشتر می کرد. با این همه تنهایی رامتین با خودش فکر می کرد. می دانست چیزی در زندگی باید تغییر کند؛ تغییری اساسی که اتفاقا به کار هم مربوط نبود.

 

رامتین با خدای خود صحبت می کرد و از او کمک می خواست: «خدایا من راه را اشتباه رفته ام، تو به من کمک کن راه درست را پیدا کنم.»

 

رامتین دوست نداشت همسر و بچه هایش از او ناراحت باشند؛ پس کارش را به عنوان یک مدیر رها کرد و در رده ای پایین تر مشغول شد. اولویت جدید او بودن کنار بچه هایش و زندگی کردن کنار آنها بود.

 

«به زندگی آنها فکر می کردم. این بار عادلانه نبود که باز هم آنها درگیر عواقب تصمیم های اشتباه من شوند. پس سعی کردم به روزهای گذشته برگردم؛ به زمانی که بچه ها تازه به دنیا آمده بودند، به روزهایی که شاد بودیم. حالا می خواستم فقط پدر باشم ، می خواستم پشتیبان و تکیه گاه دخترهایم باشم. حالا باید روزهایی را که نعمت پدر داشتن را از آنها گرفته بودم، جبران می کردم.»

 

رامتین نامه ای هم برای گیتا نوشت، اما هیچ وقت جوابی دریافت نکرد. نامه ها به گیتا می رسید. ولی این گیتا بود که هیچ یک از حرف های او را باور نداشت. گیتا فقط به طلاق فکر می کرد. او نمی توانست دوباره زندگی خودش و دخترها را با مشکلی جدید روبه رو کند. اما رامتین هنوز امیدوار بود گیتا او را ببخشد؛ شب و روز دعا می کرد و از خداوند می خواست به او و خانواده اش کمک کند.

 

پس از آن همه نامه، بالاخره یک روز گیتا به رامتین زنگ زد و قبول کرد با هم صحبت کنند. پس از مدت ها فرصتی پیش آمده بود تا آنها با هم حرف بزنند و دقایقی را کنار هم باشند. گیتا وقتی رامتین را دید و حرف هایش را شنید، متوجه شد او واقعا تغییر کرده است.

 

«وقتی رامتین را دیدم متوجه شدم واقعا تغییر کرده است. او دیگر مثل آن روزها نبود؛ زندگی اش، اخلاقش، روحیه اش، کارش و نظراتش همه تغییر کرده بود. پس می توانستم یک بار دیگر به خودم و او فرصت بدهم؛ فرصتی برای زندگی کردن.»

 

امروز چند سال از آن ماجراها می گذرد؛ حالا گیتا و رامتین شاد و خوشبخت کنار هم زندگی می کنند و هر دو کاری خوب و آرام دارند.

 

«شیوه برخورد ما با هم نسبت به سال های قبل خیلی تفاوت دارد. حالا ما فقط به یکدیگر احترام می گذاریم و با عشق با هم رفتار می کنیم.»

 

اما پس از همه این اتفاقات، رامتین تجربه های خوبی به دست آورد: «هر وقت از خانواده خود دور شدید، بدانید چیزی هست که باید تغییر کند و هیچ چیز تغییر نمی کند مگر این که ما خودمان بخواهیم چنین تغییری ایجاد شود. پس تا دیر نشده است، برای خانواده خود کاری کنید ؛ برای این که نعمت با هم بودن را از دست ندهید.»

منبع: .seemorgh.com

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------