ضرب المثل اين سرزمين ماندن ندارد



دنیای ضرب المثل, داستان شیر و روباه

چون فردي ناكس و ناجوانمرد به مردي مهربان و زورمند توهين كند و او ماجرا را ناديده گيرد و از آن ديار برود و مردم گويند: «فلاني از اينجا رفت و گفت: اين سرزمين ماندن ندارد».


روزي شيري توي دره‌اي خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهي از دور داشت مي‌آمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه براي اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و به دست و پاي شير بست آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سير شد رفت.
شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشي از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توي سوراخش.
در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميري؟» شير اولي گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدي از ما ديدي؟» شير گفت: «جايي كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشي دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!»

 

روايت دوم
شير و روباهي در بيشه‌اي زندگي مي‌كردند. در كنار اين بيشه كشاورزي يك تكه زمين داشت و مشغول شخم زدن زمين خود بود و خر خود را سر داده بود تا بچرد. شير و روباه از بيشه بيرون آمدند شايد لقمه و طعمه‌اي به دست بياورند. شير چشمش به خر افتاد كه مشغول چرا بود.


شير به روباه گفت با اينكه مي‌گويند تو در حيله‌گري و حقه‌بازي رودست نداري من تا امروز هنري از تو نديده‌ام اگر زرنگي و حيله‌گري خودت را به من ثابت كردي آن وقت درست است. روباره پرسيد چطور ثابت كنم؟ شير جواب داد آن زارعي را كه دارد زمينش را شخم مي‌زند مي‌بيني؟ روباه گفت: بله، شير گفت آن خري را هم كه نزديكي‌هاي او دارد مي‌چرد مي‌بيني؟ روباه باز گفت بله. شير گفت اگر رفتي و آن خر را گول زدي و به بيشه آوردي تا بخوريم معلوم مي‌شود هنر داري. روباه گفت: خيلي خب! شما اينجا بمانيد تا من بروم و كار را درست كنم.


شير در بيشه ماند و روباه راه افتاد و رفت تا به او نزديك شد. خر كه از صاحبش دور افتاده بود سرش را بالا كرد و تا چشمش به روباه افتاد، اول ترسيد ولي بعد كه به جثه و هيكل او نگاه كرد ايستاد. روباه به او رسيد و سلام كرد، خر هم جوابش داد. روباه به خر گفت رفيق! اينجا چه مي‌كني؟ خر گفت صاحبم تازه بار از گرده‌ام برداشته و مي‌خواهم تا او دارد شخم مي‌زند كمي بچرم. بعد هم كمي درددل كرد كه اين صاحبم آنقدر اذيتم مي‌كند و از گرده‌ام كار مي‌كشد كه تمام پشت و كمرم زخم شده. روباه گفت حالا هم كه مي‌خواهي بچري تكليف خودت را نمي‌داني. اينجا كه چيز دندان‌گيري ندارد و همه‌اش خار و خاشاك است. آن هم آنقدر نزديك به او هست كه تا دو تا پوز به اين خارها نزده‌اي صاحبت كارش تمام مي‌شود و باز به سراغت مي‌آيد و بار روي پشتت مي‌گذارد.


خر گفت پس مي‌گويي چكار كنم؟ روباه گفت اگر از من مي‌پرسي بايد به حرفم هم گوش بدهي. آن بيشه را مي‌بيني؟ خر گفت بله مي‌بينم آنجا چه خبر است؟ روباه گفت آنجا آنقدر علف خوب و بو نزده دارد كه حد و حساب ندارد. اگر از من مي‌شنوي بيا تا تو را به آنجا ببرم و از دست اين صاحب بيرحم هم خلاص بشوي و ديگر كار هم نكني.


خلاصه روباه باز با حرامزادگي و حيله به خر گفت يواش‌يواش به بهانه چريدن از اينجا راه بيفت و وقتي كه از صاحبت دور شدي برو توي بيشه و مشغول چريدن بشو من هم آنجا هستم. خر يواش‌يواش به بهانه چريدن از نزديك صاحبش دور شد تا به بيشه رسيد و با عجله وارد بيشه شد.


شير كه گرسنه بود با عجله جستن كرد تا او را بگيرد اما خر فرار كرد و بدو برگشت پيش صاحبش. روباه كه مواظب اوضاع بود رفت توي بيشه و به شير گفت شما چرا همچي كرديد؟ چرا دستپاچه شديد؟ مي‌خواستيد بگذاريد وارد بيشه بشود و يك كمي بگردد آن وقت بگيريدش. شير جواب داد تا اينجا كه هنري نكردي براي اينكه خر نمي‌دانست كه من اينجا هستم و آمد. حالا اگر رفتي و او را آوردي درست است.


روباه دوباره به سراغ خر رفت و گفت چرا برگشتي؟ چرا آنجور فرار كردي، خر گفت او كي بود آنجا؟ روباه جواب داد او پادشاه بيشه است. خر گفت را مي‌خواست مرا بگيرد؟ روباه گفت: بابا ايوالله! او با تو كاري ندارد.
او فقط مي‌خواست راه و چاه را به تو نشان بدهد، او مي‌خواست به تو بگويد كه از كجا آب بخوري، كدام علف شيرين و خوردني است، كجا باتلاق است كه تو در باتلاق فرو نروي. خر گفت راست مي‌گويي؟ روباه گفت دروغم چيست كه به تو بگويم؟ من در عمرم دروغ نگفته‌ام... و با همين حرف‌‌ها او را خام كرد و برگشت پيش شير و گفت قربان! وقتي خر خدمتتان شرفياب شد تا مدتي به او اعتنا نفرماييد تا خيال نكند خطري در پيش است، به او مهلت بدهيد سرگرم آب و علف بشود آن وقت در يك چشم به هم زدن كارش را بسازيد.

 

شير قبول كرد و خر هم كه چشمش به علف سبز افتاده بود دوباره يواش‌يواش به بهانه چريدن از صاحبش دور شد و وقتي خاطرجمع شد كه صاحبش او را نمي‌بيند بدو بدو به بيشه آمد و آرام‌آرام شروع كرد به خوردن علف... كه باز چشمش به شير افتاد اما ديد به او اعتنايي ندارد. خر پيش خودش گفت روباه راست مي‌گفت كه اين با من كاري ندارد و مشغول چريدن شد و كم‌كم به وسط‌هاي بيشه رسيد. گوش‌هايش را پايين انداخته بود و در فكر خوردن بود... كه يك مرتبه شير پريد روي گرده او و در يك چشم به هم زدن پاره پاره‌اش كرد. روباه حرامزاده كه از چند قدم دورتر اوضاع را مي‌پاييد آمد جلو. شير به روباه گفت من مي‌روم سر چشمه تا دست و صورتي صفا بدهم اگر تو گرسنه‌اي يك تكه‌اش را بخور تا من برگردم اما چشم و گوش و دل او را دست نزن.


شير اينها را گفت و رفت. روباه پيش خودش گفت حتماً اين جاهاي خر خيلي خوشمزه است كه مي‌خواهد خودش بخورد. بعدش چشم خر را درآورد و خورد، گوشش را هم خورد و پوزه باريكش را توي شكم او كرد و دلش را هم خورد و كنار نشست.
شير برگشت و ديد خبري از گوش و چشم و دل خر نيست. به روباه گفت چرا اينجور كردي؟ روباه خودش را به نفهمي زد گفت چكار كردم؟ شير گفت پس چشم و گوش و دل خر كو؟ گفت خر چشم نداشت. شير گفت تو تا حالا خر بي‌چشم كجا ديدي؟ روباه گفت همينجا... اگر اين خرچشم داشت و شما را مي‌ديد لابد فرار مي‌كرد. شير گفت قبول دارم گوشش كو؟ روباه جواب داد گوش هم نداشت گفت آخر همچو چيزي ممكنست؟ گفت بله به دليل اينكه اگر گوش داشت صداي نعره‌هاي شما را مي‌شنيد و فرار مي‌كرد. شير گفت اين هم قبول، ولي دلش كو؟ روباه گفت دل هم نداشت، اگر دل داشت دفعه اول كه شما به او حمله كرديد مي‌ترسيد و دوباره نمي‌آمد.


شير گفت: روباه! حقا كه موذي و حيله‌گري، انگشت را جلو بيار تا خاك رو انگشتت بريزم!... روباه تعظيمي كرد و گفت حالا من هم عرضي دارم. شير با غرور گفت بگو. روباه گفت مردم از زور و قوت شما خيلي صحبت مي‌كنند اما من باور نمي‌كنم تا به چشم خودم نبينم. شير جواب داد خب! چكار كنم تا به تو ثابت كنم كه زور مرا هيچكس ندارد؟ روباه گفت اجازه بدهيد تا من روده اين خر را به دست و پاي شما ببندم و شما آن را پاره كنيد. شير گفت اينكه چيزي نيست. روباه گفت به شرط اينكه چند دقيقه توي آفتاب بخوابيد. شير قبول كرد و روباه هم روده‌هاي خطر را درآورد و به دست و پاي شير بست و شير هم جلو آفتاب خوابيد البته روباه مي‌دانست كه كار شير را ساخته، براي اينكه روده وقتي خشك بشود چنان محكم مي‌شود كه پاره‌ شدني نيست. روباه نگاهي به شير كرد و راه افتاد رفت.


شير بعد از چند دقيقه زور زد تا روده را پاره كند اما هرچه فشار آورد و هرچه غريد نتوانست آن را پاره كند. عاقبت از خشم و خستگي و تشنگي از هوش رفت و بيهوش شد.
اتفاقاً در همان بيشه لانه موشي بود. موش بيرون آمد تا طعمه‌اي به دست بياورد، چشمش به شير افتاد و بوي روده‌‌ها را شنيد و جلو رفت و با دندان‌هاي تيزش شروع كرد به جويدن روده‌‌ها و بعد هم راهش را كشيد و رفت دم سوراخش نشست. بعد از مدتي شير يك كمي به هوش آمد و يك فشاري به روده‌‌ها داد ديد دست و پايش باز شد. وقتي نگاه كرد ديد سوراخ موشي پهلوي دستش هست و موشي آنجا نشسته است.


شير بلند شد و سر چشمه رفت و مقداري آب خورد و جاني گرفت. بعد با خودش گفت جايي كه روباهي دست و پاي تو را ببندد و موشي دست و پايت را باز كند جاي تو نيست... پشت به بيشه رو به بيابان راه افتاد و رفت.
منبع:iketab.com

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه ترین مطالب سرگرمی(مطالب خواندنی ، ضرب المثل ، فال ، طنز ، اس ام اس و ...)

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------