اشعار زیبا و عاشقانه فروغ فرخزاد



اشعار کوتاه فروغ فرخزاد, شعر فروغ فرخزاد عاشقانه

غزل و اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد

فروغ‌الزمان فرخ‌زاد (زادهٔ ۸ دی ۱۳۱۳، تهران — درگذشتهٔ ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، تهران)، معروف به فروغ فرخزاد و فروغ، شاعر نامدار معاصر ایران است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲سالگی بر اثر واژگونی اتومبیل درگذشت.

 

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

 

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

 

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

با برگهای مرده هماغوش می کنی

 

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

 

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

 

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

 

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد, شعری از فروغ فرخزاد

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد

 

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز

آخر مرا شناختی ای چشم آشنا

 

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خیالات دیرپا

 

چشم منست اینکه در او خیره مانده ای

 لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟

 

در فکر این مباش که چشمان من چرا

چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست

 

در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشین عشق

 

لغزیده بر شکوفه لب های خامشم

بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

 

در بند نقش های سرابی و غافلی

برگرد … این لبان من، این جام بوسه ها

 

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود

ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!

 

اشعار کوتاه فروغ فرخزاد, شعر فروغ فرخزاد عاشقانه

شعرهای فروغ فرخزاد

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

 راز این حلقه که انگشت مرا

 این چنین تنگ گرفته است به بر

 راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

 

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد, شعری از فروغ فرخزاد

اشعار فروغ فرخزاد

 

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

 

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

 

به چشم خویش دیدم آن شب

که جام خود به جام دیگری زدی

 

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

 

برو … برو … بسوی او، مرا چه غم

تو آفتابی … او زمین … من آسمان

 

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

 

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

 

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

 

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

 

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

 

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

 

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

 

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

 

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او!

 

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------