قصه های کودکانه نینی کوچولوها
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
نمونه هایی از داستان ها و قصه های کودکانه
قصه کودکانه نی نی کوچولو تنبل :
یک روز نی نی به همراه مامانش می خواستند به خونه ی مامان بزرگ بروند. مامان، نی نی را بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه برود. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد. مامان نی نی را روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یک خورده رفت ولی یک دفعه یک گنجشک دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشک را به مامان نشان داد ولی مامان بازم گنجشک را ندید. مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیایی خسته شدم. گنجشک پرید و رفت. نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد.
نی نی چند قدم دوید، ولی یک دفعه یک سنگ کوچک داخل کفشش رفت. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت. مامان دست نی نی را گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیایی؟ نی نی گفت آخ آخ. و هی کج کج راه می رفت. مامان خم شد پای نی نی را ببیند. ولی وقتی کفش نی نی را درآورد سنگ از داخل کفش افتاد و مامان سنگ را ندید گفت نی نی پات که سالمه. کفشات هم تمیزند. آخه چرا اذیت می کنی راه نمی روی؟
نزدیک خانه ی مامان بزرگ که رسیدند مامان در زد ولی نی نی یک مورچه ی بزرگی روی زمین دید و نشست و می خواست آن را بگیرد. مامان رفت داخل خانه ی مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی روی زمین. نی نی چقد امروز تنبلی!
نی نی هی مورچه بزرگی رو به مامان نشون می داد و می گفت : "ای ... ای ... ای!"
مامان آمد که ببیند نی نی چه می گوید و به چه چیزی اشاره می کند. ولی وقتی مامان آمد مورچه داخل سوراخ رفت.
مامان هر چه نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی را بغل کرد و به داخل خانه برد.
نی نی دوست داشت هنوز با مورچه بازی کند و هی جیغ می زد و پاهاش را تکان می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی را برد و داخل بغل مامان بزرگ گذاشت و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم. همیشه می خواهد یک جا بایستد یا بنشیند.
مامان بزرگ نی نی را بغل کرد و بوسید و گفت قربان نی نی تنبل خودم برم. نی نی خندید و خودش را برای مامان بزرگ لوس کرد.
آن روز نی نی تا شب خانه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشان داد که تنبل نیست.
قصه کودکانه نی نی سنجابه :
یکی بود و یکی نبود. هوا داشت از گرماش کم می شد و برگ درخت ها کم کم زرد می شدند.
چند روز پیش بود که نی نی سنجاب به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.
نی نی سنجاب خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.
می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجاب اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا کمی بزرگتر شود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود.
سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
بابا سنجاب از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا. اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.
ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه.
سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تخت خوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.
مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بدو بیا.
سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم. سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد اخه با مامان و باباش قهر کرده بود.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو ناراحت است و غصه می خورد.
بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم. لب های سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از اشک شد و گفت شما من را دیگه دوست ندارید.
فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و کمی فکر کردند.
بعد دوتایی باهم دست های سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تخت خوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند، بوسیدن و غلقلکش دادند.
مامان سنجاب گفت مگه می شود ما تو را دوست نداشته باشیم تو سنجاب کوچولو مایی و بعد سنجاب کوچولو رو کلی بوسید.
سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.
حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید. یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند.
سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟
بابا سنجاب گفت: دوست داری تو نینی سنجاب را بخوابانی؟
سنجاب کوچولو با چشم های برق زده گفت : بله خیلی دوست دارم.
بابا سنجاب : پس بدو برویم ساکتش کنیم.
حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.
خرسی کوچولو و نی نی جدید :
یکی بود یکی نبود، در یک جنگل سرسبز و زیبا خرسی کوچولو با مامان و باباش زندگی می کرد، مامان خرسی کوچولو قرار بود یک نی نی به دنیا بیاورد، خرسی کوچولو از اینکه می خواست یک خواهر یا برادر کوچکتر از خودش داشته باشه خیلی هیجان زده و خوشحال بود بچه ها، خرسی کوچولو قرار بود تمام شب رو پیش بیلی خرسه بماند چون مامانش برای به دنیا اوردن نی نی جدید به بیمارستان رفته بود. خرسی کوچولو کمی نگران بود آخه تا حالا از خانه شان دور نبود. بیلی خرسه همسایه خرسی کوچولو بود، بیلی یه خرس قهوه ای مهربون بود که با مامان و باباش نزدیک خانه خرسی کوچولو زندگی می کرد ولی از خرسی کوچولو بزرگتر بود.
بیلی خرسه از اینکه خرسی کوچولو قرار بود آن شب را پیش آن ها بماند خیلی خوشحال بود، او به خرسی گفت : "چطوره برای نی نی یک کارت پستال درست کنیم؟ اگر دوست داشته باشی می توانی از مداد رنگی های جدید من استفاده کنی"
مامان بیلی خرسه لبخندی زد و گفت : "فکر خوبیه بیلی، می توانید قبل از خواب چند تا کارت پستال درست کنید"
و بعد رفت و برای بیلی و خرسی کوچولو چندتا مقوای رنگی و یه دونه قیچی آورد. بعد بیلی خرسه و خرسی کوچولو روی زمین دراز کشیدند و مشغول نقاشی کشیدن شدند.
بیلی گفت : "من یک نی نی کشیدم"
خرسی کوچولو با شادی گفت : "منم عکس خرس پارچه ای مورد علاقمو کشیدم" و بعد نقاشی را به دوستش نشان داد.
در همین حال مامان بیلی آمد و به بچه ها گفت که الان وقت حمام کردن است و باید قبل از خواب حمام کنند. بعد به بیلی که بزرگتر بود اجازه داد که شیر آب را باز کند.
خرسی گفت : "پس من چی کار کنم؟"
بیلی گفت : "تو می توانی حباب درست کنی"
بعد خرسی کوچولو یک عالمه شامپوی خوش بو داخل آب ریخت و حمام را پر از حباب کرد. بعد دوتایی مشغول حمام کردن و بازی شدن.
خرسی کوچولو گفت : "من وقتی در خانمان به حمام می روم با قایق هایم بازی می کنم."
بیلی گفت: "می توانی با اسباب بازی های حمام من بازی کنی، من یک کوسه و یک نهنگ دارم که آب فواره می کند."
خرسی کوچولو گفت : "ممنونم بیلی"
آن ها حسابی داخل حمام خوش گذراندند ،حباب بازی کردند، فواره بازی کردن و به هم آب پاشیدند. بعد از اینکه وقت حمام کردن تمام شد، از حمام بیرون آمدند و خودشان را خشک کردند و بعد لباس خواب هایشان را پوشیدند. خرس کوچولو به دکمه های لباس خوابش نگاهی کرد وگفت : "حالا اینارو چطوری ببندم؟" در همان موقع بود که بیلی خرسه به کمکش آمد و به خرسی یاد داد که چطوری باید دکمه های لباس خوابش را ببندد. مامان بیلی خرسه که آمده بود تا به بچه ها سر بزند به آنها گفت که حالا وقت مسواک زدن اس. بیلی خندید و گفت : "داشت یادم می رفت" بعد به خرسی کوچولو گفت: "بیا بریم مسواک بزنیم خرسی، خمیر دندان با طعم توت فرنگی داریم."
بعد هر دو مشغول مسواک زدن شدند و دندان هایشان را خوب تمیز کردند. مامان بیلی گفت : "عجله کنید، دیر می شود، وقت خواب خرس کوچولو هاست"
خرس کوچولو گفت : "می شود برای من یک قصه شب بخوانید؟ آخه مامانم همیشه برای من یک قصه شب تعریف می کند تا بخوابم"
خانم خرسه گفت : "بله که می شود منم همیشه برای بیلی قصه شب می خوانم، دوست دارید چه قصه ای برایتان تعریف کنم؟"
بیلی و خرسی کوچولو با همدیگر گفتند : "قصه مو طلایی و سه خرس" این داستان مورد علاقه شان بود. قصه درباره دختری بود که وقتی خانواده خرس ها بیرون می رفتند، به خانه شان می رفت و همه غذاهایشان را می خورد و بعد هم روی تخت بچه خرس می خوابید.
بعد دوتایی زیر پتو رفتند و منتظر شدن تا خانم خرسه قصه را شروع کند. وقتی خانم خرسه قصه را تعریف کرد خرسی کوچولو گفت : "خدا کند وقتی خوابیم کسی داخل این خانه نیاید."
خانم خرسه گفت : "نگران نباش من و آقا خرسه مواظبتان هستیم"
بعد بیلی با مهربونی گفت :" نترس منم مواظبت هستم"
در همین موقع خرسی کوچولو یادش افتاد که خرس پارچه ای اش را داخل خانه جا گذاشته است، او گفت که همیشه با خرسش می خوابد. بیلی چند لحظه فکرکرد و بعد گفت : "نگران نباش خرسی، من خرس پارچه ای خودم را بهت قرض می دهم تا آن را بغل کنی و بخوابی" و بعد رفت و خرس پارچه ایش را برای خرسی آورد.
بعد هر دوتاشون به هم شب بخیر گفتند و چشم هایشان را بستند.
مدتی همه جا ساکت بود تا اینکه باران شروع به باریدن کرد، خرس کوچولو که ترسیده بود گفت :" چی بود؟ آن سایه روی دیوار چی هست؟ شاید کسی بیرون است"
بیلی پرده اتاقش را کنار زد و گفت : "نگران نباش خرس کوچولو این فقط صدای باد است که توی درخت ها می پیچد و آن هم نور ماه است که به پنجره می تابد "و بعد رفت و پتو را محکم دور خرس کوچولو پیچید.
چندلحظه بعد خرسی کوچولو دوباره با نگرانی گفت : "وای یک چیزی بیرون است، فکر کنم می خواهد بیاد تو"
بیلی با لبخند گفت : "نگران نباش آن جغد کوچولو دوست من است، هر شب می آید اینجا تا به من شب بخیر بگوید."
و بعد هر دوتا خرس پرده اتاق را کشیدند و به رختخوابشان برگشتند. بعد بیلی با مهربونی به خرسی گفت : "چیزی لازم نداری؟"
خرسی کوچولو گفت : "چرا کمی تشنه ام" و بعد بیلی سریع به آشپزخانه رفت و برای خرسی کوچولو یک لیوان پر از آب آورد.
خرسی کوچولو از بیلی تشکرکرد و چشم هایش را بست. بیلی هم پتوی خود را روی خود کشید و خوابید ولی مدت زیادی نگذشته بود که دوباره خرسی کوچولو داد زد : "بیلی من می ترسم اینجا خیلی تاریک است."
بیلی چند لحظه فکر کرد و بعد گفت : "نگران نباش خرسی کوچولو من یک فکر خوب دارم" بعد از روی تخت پایین آمد و چراغ خواب را برای خرسی کوچولو روشن کرد، خرسی کوچولو از بیلی تشکر کرد و گفت :" ممنونم بیلی حالا می تونم ببینم تو کجا هستی" و زیر پتو رفت و گفت : "دیگر نمی ترسم، شب بخیر بیلی."
بیلی هم خمیازه ای کشید و گفت : "خوب بخوابی خرسی کوچولو"
بله بچه ها آنها تا صبح در آرامش و ر احتی خوابیدند تا اینکه صبح زود خرسی کوچولو به آرامی گفت: "بیداری بیلی؟"
بیلی یک چشمش را باز کرد و گفت: "دیگر چی شده؟"
خرسی کوچولو گفت :" اا هیچی، فقط می خواستم ازت تشکر کنم که مواظبم بودی تو خیلی مهربونی"
بیلی با لبخند جواب داد:" این کاری است که خرس های بزرگتر می کنند تو هم وقتی برادر یا خواهر کوچولوت به دنیا آمد باید مواظبش باشی"
صبح زود پدر خرسی کوچولو آمد دنبالش و به او گفت که تو الان یک خواهر کوچولوی قشنگ داری و بعد دست خرسی کوچولو را گرفت تا او را پیش خواهر کوچولو و مامانش ببرد.
توی بیارستان مامان خرسی روی تخت نشسته بود و منتظر خرسی بود. وقتی خرسی را دید بهش گفت: "بیا پیش من خرسی کوچولو، این خواهر کوچولوی توست."
خرس کوچولو یک نگاهی داخل گهواره انداخت و گفت : "این خیلی کوچک است، من از او خیلی بزرگترم."
مامانش گفت : "درست است، تو برادر بزرگ او هستی، باید مواظبش باشی و با او مهربان باشی"
خرس کوچولو که از حرف مامانش خیلی خوشحال شده بود انگشت نی نی را گرفت و به او گفت : "نترس کوچولو، من مواظبتم، خب دیگه، این کاری است که خرس های بزرگتر می کنند"
گردآوری: بخش کودکان بیتوته