داستان کودکانه آغوش گمشده
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
قصه آغوش گمشده
هر شب، زمانی که ستارهها در آسمان چشمک میزدند و ماه آرامآرام بالا میآمد، موجودی جادویی به نام اسنوزل سفر شبانهاش را آغاز میکرد. اسنوزل، کوچولویی پشمالو و دوستداشتنی بود، با گوشهایی نرم چون پشمک و خزی که در تاریکی شب با نوری آرام میدرخشید. او همواره یک کیف کوچک به همراه داشت ــ کیفی پر از آغوشهای گرم و دنج، مخصوص کودکانی که پیش از خواب به نوازشی آرامبخش نیاز داشتند.
اسنوزل هیچگاه به نقشه نیاز نداشت. آغوشها، خود راه را به او نشان میدادند. آنها درون کیف میلولیدند، میدرخشیدند و نجواکنان مسیرشان را از شهری به شهر دیگر، از خانهای به خانهای دیگر، نشان میدادند.
هر شب، اسنوزل بیصدا و با قدمهایی نرم، وارد اتاق خوابها میشد. گاهی از پنجرهها میگذشت، گاهی از میان دودکشها سر میخورد، اما همواره بیآنکه کسی بیدار شود. او آغوشی را آرام روی بالش کودک میگذاشت یا با نجوا در گوشش میگفت:
"تو دوستداشتنی هستی. تو در امانی. خوابهای خوب ببینی."
اما شبی سرد از زمستان، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد.
در میانه راه، هنگامی که مشغول پخش کردن آغوشها بود، اسنوزل نگاهی به درون کیف انداخت و ناگهان خشکش زد.
با نگرانی زیر لب گفت: «یک آغوش کم است! اوه نه، نه نه نه...»
دوباره شمرد. «یک، دو، سه... بیستوهشت. اما باید بیستونُهتا میبود!»
قلب کوچک و پشمالوی اسنوزل با اضطراب شروع به تپیدن کرد. او هرگز پیش از این، حتی یک آغوش را هم گم نکرده بود.
با جدیت زمزمه کرد: «باید پیدایش کنم. هیچ کودکی نباید بدون آغوش شبانه به خواب برود.»
او فوراً به آخرین خانهای که بازدید کرده بود برگشت. زیر تخت را گشت، پشت پاتختی را بررسی کرد، حتی داخل کشوی جورابها را هم نگاهی انداخت، اما اثری از آغوش نبود.
با خود اندیشید: «شاید با نسیم برگشته باشد؟» و به آرامی هوا را بو کشید. بینی حساس اسنوزل قادر بود بوی آغوشهای گمشده را مانند سگی که رد شیرینی را میگیرد، دنبال کند.
در همان لحظه، رایحهای ملایم به مشامش رسید ــ عطری شیرین مانند بوی کلوچههای گرم و پتوهای نرم. آغوش گمشده همین نزدیکیها بود!
اسنوزل از میان ابرها گذشت، بر فراز پشتبامها شناور شد و بوی آشنا را تا خیابانی ساکت، با چراغهایی که آرام میدرخشیدند، دنبال کرد. آنجا، درست کنار نیمکتی در پارک، نوری کوچک و سوسوزن دید ــ چیزی شبیه به حشرهای نورانی که در هوا میلرزید.
با هیجان شیرجه زد و گفت: «همینجایی! پیدات کردم!»
آغوش با نوری نگران و لرزان پاسخ داد: «ببخشید، اسنوزل... نمیخواستم فرار کنم.»
اسنوزل با تعجب سرش را کج کرد و پرسید: «چرا از کیف بیرون آمدی؟»
آغوش آهی کشید و گفت: «قرار بود مرا برای دختری به نام لیلا بفرستی. اما شنیدم که بعضیها میگویند او لیاقت آغوش ندارد... که دختر بدی است. ترسیدم.»
اسنوزل کنارش نشست و گفت: «آه کوچولو... آغوش فقط برای بچههای بینقص نیست. آغوش برای همه است ــ مخصوصاً برای کسانی که احساس میکنند دوستداشتنی نیستند.»
نور آغوش لرزید. «اما اگر مرا پس زد چی؟ اگر دوستم نداشت؟»
اسنوزل با مهربانی گفت: «نمیکند. لیلا روزهای سختی را گذرانده. پدر و مادرش خیلی گرفتارند، گربهاش گم شده، و خودش هم نمیداند چگونه کمک بخواهد. گاهی وقتی کسی از درون ناراحت است، ناراحتیاش را با بدخلقی نشان میدهد. ولی این به معنی بد بودنش نیست.»
آغوش آرام پلک زد. «یعنی واقعاً هنوز برای من جا هست؟»
اسنوزل لبخند زد و سر تکان داد: «تو نباید همهچیز را درست کنی. وظیفهات فقط این است که به او یادآوری کنی که مهم است. همین کافیست.»
آغوش لحظهای مکث کرد... سپس با احتیاط به سمت کیف برگشت و گفت: «باشه. میرم.»
اسنوزل او را در آغوش گرفت و با سرعت از میان شب عبور کرد تا به خانه لیلا رسید. از پنجره نیمهباز وارد شد و بیصدا وارد اتاق شد.
لیلا در رختخوابش کز کرده بود و صورتش را به سمت دیوار چرخانده بود. حتی در خواب هم غمگین به نظر میرسید.
اسنوزل آرام دست در کیفش برد و آغوش را بیرون آورد. آهسته نجوا کرد: «برو، وقتشه.»
آغوش معلق ماند و به نرمی روی سینه لیلا نشست. نوری گرم و آرامبخش اتاق را پر کرد و اخم چهرهاش آرام به لبخندی کوچک تبدیل شد.
اسنوزل با صدایی آرام زمزمه کرد: «دیدی؟ تو همینجا جای داری.»
و آن آغوش، از همیشه روشنتر درخشید.
صبح روز بعد، لیلا با احساسی بیدار شد که مدتها بود تجربه نکرده بود ــ احساسی سبکتر و گرمتر.
او نمیدانست چرا، اما در مدرسه اجازه داد همکلاسیاش از مداد رنگیهایش استفاده کند. و در راه خانه، به راننده اتوبوس گفت: «ممنونم.»
و آن شب، اسنوزل دوباره آماده سفر شد. کیفش پر از آغوش بود، درست مانند همیشه. اما این بار، لبخندی خاص بر لب داشت...
چون حتی اگر چیزی گم شود، عشق واقعی همیشه راه خود را پیدا میکند.
پایان
گردآوری: بخش کودکان بیتوته