داستان های کودکانه شب یلدا
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
داستان شب یلدا برای کودکان شماره یک:
طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و ... ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟
مامانش خندید و گفت نه،
طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟
مامانش دوباره خندید و گفت: نه،
طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنید
مامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره با خاله ها و دایی ها دور هم باشیم و بخوریم،
طاها کوچولو گفت مگه چه خبره؟ ما که همیشه میریم خونه مادرجون ولی هیچ وقت اینقدر خوراکی ها خوشمزه نمیبریم
مامانش گفت عزیزم امشب "شب یلدا" یا "شب چله" است.
طاها کوچولو دوباره تعجب کرد و گفت شب یلدا ، شب یلدا چه شبی هست مگه؟
مامان طاها کوچولو گفت: شب یلدا یا شب چله،آخری شب زمستان و بلندترین شب سال هست. از قدیم مردم ایران رسم داشتند که درازترین شب سال را که همان آخرین شب پاییز است را جشن بگیرند و بیشتر به خونه بزرگترها میرن و دور هم جمع میشن و هم خوراکیهای خوشمزه میخورن و هم مادربزرگها و پدربزرگها برای بچهها قصه میگن و یا شاهنامه میخونند و اینکه فال حافظ میگیرند و دور هم کلی شاد هستند و میخندند.
طاها کوچولو که تازه متوجه شده بود خندید و کلی ذوق کرد به مامان گفت آخ جون پس خیلی بهمون قراره خوش بگذره.
مامان طاها کوچولو گفت: درسته امشب میتونه بهمون خیلی خوش بگذره در صورتی که در خوردن این تنقلات و خوراکی های خوشمزه زیاده روی نکنید تا یه موقع دلمون درد نگیره.
طاها کوچولو هم گفت: چشم مامان جونم حواسم هست.
بعد طاها کوچولو با کلی ذوق و شوق رفت کاراش را انجام داد و با مامان رفتند خونه مادر جون، اونجا با بچه های همسن خودش بازی کردند بعد رفتند کنار مادرجونشون زیر کرسی نشستند تا مادرجون براشون قصه بگه.
داستان کودکانه شب یلدا شماره دو:
یکی بود یکی نبود روزی روزگاری در این شهر به این بزرگی یه دختربچه نازی بود به اسم زهرا، زهرا کوچولوی قصه ما در یک خانواده فقیری زندگی میکرد. زهرا کوچولو با پدر، مادر، برادر و مادربزرگ پیرش زندگی میکرد.
یه روز از مدرسه اومد با خوشحالی به مامانش گفت: مامان امشب شب یلدا هست و میتونیم کلی خوراکی های خوشمزه بخوریم.
مامان زهرا چون میدونست پولی ندارند که برای شب یلدا بخواند خوراکی بخرند، ناراحت شد ولی به زهرا چیزی نگفت.
زهرا وقتی دید مامانش ناراحت شده فکر کرد که نکنه حرف بدی زده و رفت پیش مادربزرگش و قضیه را براش تعریف کرد.
مادربزرگ زهرا هم که از وضعیت آنها خبر داشت، برای اینکه زهرا ناراحت نشه گفت بیا با هم بریم خرید کنیم و خوراکی بخریم ولی پس اندازی که مادربزرگ زهرا داشت خیلی نبود. در مغازه که وارد شد وقتی قیمت ها را میپرسید میدید فهمید که با این پولی که داره نمیتونه هیچ چیزی بخره، ناراحت شد و شروع کرد با خدای خودش درد و دل کردن.
زهرا هم که موضوع را فهمید اشک از چشماش اومد و به مادر بزرگش گفت: اشکال نداره مادربزرگ مهم دور هم بودن و خوشحالی کردن هست امشب و اگه چیزی نباشه بخوریم هم اشکالی نداره. مادر بزرگ که دیده بود انقدر زهراکوچولو فهمیده است و خدا را شکر کرد. در همین حین یه خانمی که فهمیده بود مادربزرگ نتونسته برای زهرا خوراکی بخره اومد پیش زهرا و مادربزرگش و سه تا کیسه پر از خوراکی بهشون داد و رفت.
مادربزرگ و زهرا که خیلی خوشحال شده بودند برگشتند خونه و اون شب کلی دور هم خوشحالی کردند و از خدا بابت نعمتی که بهشون داده بود تشکر کردند.
گردآوری: بخش کودکان بیتوته