ماجرای عجیب فرنی صبحگاهی
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
قصه با مزه فرنی پرماجرا
شورش بزرگ علیه فرنی
اگر جایی برای نگهداری فرنی میخواهید، باور کنید شلوارتان بهترین انتخاب نیست! چطور مطمئنم؟ صبر کنید تا پایان، خودتان خواهید فهمید.
ماجرا از یک صبح بارانی آغاز شد. با صدای بوق صبحانه بیدار شدم؛ آلتی پر سر و صدا که پدر و مادرم برای صدا زدن دوازده فرزندشان به کار میبردند. بوقی که نوید میداد پایین پلهها
تخممرغ و بیکن، نان تست و لوبیا، شاید هم سوسیس یا حتی ساردین منتظر دهانهای گرسنهی ماست.
همهمان با عجله پایین دویدیم، صندلیها را جلو کشیدیم. اما همان لحظه غمی عمیق در وجودم نشست: در کاسهی من چیزی نبود جز فرنی!
حالا بگذارید روشن بگویم. اگر شما از آن دسته آدمها هستید که از فرنی سیر نمیشوید، قصد توهین ندارم. اما باور کنید، نمیتوانید حدس بزنید که چقدر از این مایع لزج بیزارم! ترجیح میدهم پوست درخت بجوم تا اینکه لقمهای از این جوهای لهشده و گلولهگلوله را ببلعم.
وادار کردنم به خوردن آن، نوعی شکنجه به نظر میرسید. خواهر و برادرهایم با اشتها مشغول خوردن بودند، لبخند بر لب، قاشق پشت قاشق. اما آیا من تنها بودم؟
مطمئن بودم در خانههای دیگر، حتی آن سوی دریاها، کودکانی مثل من نشستهاند،
با کاسهای پر از همان غذای بیرحمانه، و حسرت میخورند که چرا باید این بلا را تحمل کنند.
پس دست به کار شدم!
روی دیوار مغازهها اعلامیه زدم:
«به آنهایی که میخواهند به سلطهی غلات پایان دهند!»
در خبرنامههای ایمیلی نوشتم: «چه کسی حاضر است این جوهای خیس را کنار بگذارد؟ بیایید متحد شویم، راهپیمایی کنیم!
مرگ بر فرنی! دیگر بس است!»
حتی در رادیو پیامم را رساندم: «ما حق داریم، صدایمان شنیده شود! ما غذایی بهتر میخواهیم!» و ناگهان نامهها سرازیر شد.
بچههایی از سراسر کشور مینوشتند: «حق با توست! وقتش رسیده که موضع بگیریم!»
پدر و مادرم وقتی انبوه نامهها را دیدند، شوکه شدند. شبها تلفن خانهشان آرام نمیگرفت.
بچههایی از هر گوشه زنگ میزدند، آماده برای پیوستن به نبرد!
دیری نپایید که صدها کودک به من پیوستند. همه با شعار: «هی! هو! فرنی باید برود!» مقابل خانهام تجمع کردند. به آنها وعده دادم: «سپیدهدم راهپیمایی میکنیم!» تشویق و هیاهویشان گوش فلک را کر میکرد.
سازندگان فرنی نگران شده بودند. اگر فروششان سقوط کند چه؟ اما وقتی در مصاحبهها شنیدند که من فرنی را «چیز چسبناک و بدبو» مینامم، و میگویم حتی شکر، میوه یا عسل هم نجاتش نمیدهد، به فکر چاره افتادند. و نقشهای کشیدند...
صبح روز بعد، درست پیش از راهپیمایی، یکی از آنها با پالتوی قهوهای و کلاهی مشکوک جلوی من سبز شد. کاسهای به دست داشت.
بو کشیدم... باورم نمیشد! فرنی با عطر کاری! غذای محبوبم! قاشق اول، قاشق دوم... با ولع میخوردم. کاسهی بعدی را آوردند: این بار با میسو و تخم مرغ آبپز نرم. بعدی با ران مرغ! هرچه بیشتر میخوردم، بیشتر شگفتزده میشدم. اما فاجعه در راه بود.
پیروانم که مرا زیر نظر داشتند، دیدند با اشتها مشغول خوردنم! ترسیدم لو بروم. برای پنهان کردن مدرک، کاسهی آخر را در شلوارم خالی کردم! اشتباه بزرگی بود. سنگینی و خیسی در پایینتنهام فاشم کرد. همه فهمیدند. جمعیت خشمگین شد:«او ما را ناامید کرد!»
ناچار گریختم، میان فریادهایی که پشت سرم میآمد.
اما در همان فرار فهمیدم حقیقتی ساده را: فرنی همیشه هم بد نیست! شیرینش را دوست نداشتم، درست. اما دنیا پر از طعمهای دیگر بود که باید امتحان میکردم. به خانه برگشتم، لباسهایم را عوض کردم، و آن روز برای اولین بار طعم واقعی یک فرنی خوشمزه را چشیدم.
نه فقط غذایی برای شکم،که درسی برای زندگی بود.
پایان
گردآوری: بخش کودکان بیتوته