داستان ضرب المثل آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی
- مجموعه: دنیای ضرب المثل
آفتابه لگن هفت دست یعنی چی؟ (داستان مهمانیای که رسوا شد!)
امروزه کمتر ضربالمثلی به اندازهٔ ضرب المثل آفتابه لگن هفت دست با یک لبخند همهچیز را لو میدهد!
این مثلِ ناب و پرخنده که از دل یک مهمانی پرحاشیهٔ دوران قاجار بیرون آمد، هنوز هم تیزترین تیغ برای زدن به کسانی است که فقط ظاهر را میبینند و باطنشان خالیِ خالی است.
در این مقاله از بیتوته همراه ما باشید تا داستان واقعی آن شب تاریخی، ریشهٔ دقیق و کاربردهای بامزهٔ امروزی ضرب المثل آفتابه لگن هفت دست را با هم بخوانیم.
داستان ضرب المثل آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی
تهران، سال ۱۲۶۸ شمسی، محلهٔ سنگلج، کوچهٔ پسکوچههای حمام خان.
میرزا حسن آقا، تاجر پارچهٔ معروف بازار، تصمیم گرفته بود برای اولین بار بعد از مرگ پدرش، یک مهمانی حسابی راه بیندازد تا هم فامیل ببیند هنوز دستش پر است، هم رقیبهایش بفهمند که «خاندان میرزا حسن آقا» هنوز سرپاست.
سه روز بود که تمام عمارت را زیر و رو کرده بودند. قالیهای کرمان تازه شسته شده بودند، دیوارها را با گلهای محمدی معطر کرده بودند، زیرزمین پر از یخ قاچاقی از شمیران بود، و مهمتر از همه… هفت دست آفتابه و لگن نقرهٔ اصل روسی را از صندوقخانه درآورده بودند و تا صبح با خاکستر و لیمو امیزشک داشتهاند تا برق بزنند.
شب مهمانی رسید.
مهمانها یکی یکی آمدند: حاجی میرزا محمدخان صراف، آقا شیخ جعفر مجتهد، خانمها با چادرهای زری و پیشونیبندهای مرواریددوزیشده، حتی مستر جکسون، مستشار انگلیسی سفارت هم تشریف آورده بود.
وقتی همه سر سفرهٔ بزرگ تالار نشستند، درِ چوبی بزرگ باز شد.
چهار نوکر با لباسهای اطلس آبی، هر کدام یک آفتابهٔ نقره در دست راست و لگنِ کندهکاریشده در دست چپ، با قدمهای یکسان وارد شدند. پشت سرشان سه نوکر دیگر با حولههای ترمهٔ یزد و گلابپاشهای طلایی.
هفت دست! دقیقاً هفت دست!
مهمانها چشمانشان برق زد.
حاجی محمدخان زیر لب گفت: «خدا خیر بده، این دیگه چه مرگشه؟»
خانم میرزا حسن آقا با ناز گفت: «میرزا جان، اینا رو تازه از استانبول آورده…»
مستر جکسون که فارسی بلد نبود، فقط «وِری گود! وِری گود!» میگفت و با سر تأیید میکرد.
همه دست شستند. آب گلابمخلوط بود، حولهها بوی عنبر میداد، لگنها آنقدر براق بودند که صورت آدم توش پیدا بود.
همه منتظر بودند الان سفره را جمع کنند و غذای اصلی بیاید.
در باز شد…
دو تا نوکر با دو تا دیس بزرگ وارد شدند.
همه گردن کشیدند.
یکی چلو ساده بود با کمی کرهٔ محلی.
دیس دوم؟ فقط یک کاسهٔ کوچک خورشت قیمهٔ سیبزمینی… آن هم برای پنجاه نفر!
سکوت مرگباری تالار را گرفت.
حاجی محمدخان اول سرش را پایین انداخت، بعد آستینش را بالا زد و زیر لب زمزمه کرد:
«آفتابه لگن هفت دست… شام و ناهار هیچی!»
شیخ جعفر خندید و گفت: «حاجی، صبر کن، شاید هنوز مرغ و ماهی و کباب باشه…»
حاجی گفت: «شیخ، مرغ که هیچی، خروسش هم پر کشیده!»
خانمها با چادرشان جلوی دهانشان را گرفتند که صدای خندهشان درنیاید.
مستر جکسون که چیزی نفهمیده بود، با تعجب پرسید: «فود؟ ور ایز د فود؟»
میرزا حسن آقا رنگش مثل گچ دیوار شده بود. داشت تو دلش میگفت کاش همان شش دست آفتابه را میآوردم، لااقل اینطور رسوا نمیشدم…
همان شب، این جمله مثل برق در تمام تهران پیچید.
از قهوهخانهٔ حاج علی در بازار تا ایوان عالیقاپو در اصفهان، همه داشتند تکرار میکردند:
«شنیدی؟ میرزا حسن آقا آفتابه لگن هفت دست… شام و ناهار هیچی!»
و اینطور شد که یک مهمانی ناموفق در یک شب سرد پاییزی تهران، یکی از ماندگارترین و بامزهترین ضربالمثلهای زبان فارسی را به دنیا آورد.
حالا هر وقت کسی فقط ظاهر را درست کند و باطنش خالی باشد،
هر وقت یکی اینستاگرامش پر از دبی و پاریس باشد ولی اجارهخونه عقب افتاده باشد،
هر وقت یکی ماشینش بنز باشد ولی تو جیبش پول بنزین نباشد…
ما فقط لبخند میزنیم و آرام میگوییم:
«آفتابه لگن هفت دست… شام و ناهار هیچی!»
و همه میفهمند.
همه میخندند.
و میرزا حسن آقا، بعد از صد و پنجاه سال، هنوز تو تاریخ زنده است…
ولی نه به خاطر پذیراییاش،
به خاطر همان هفت دست آفتابهٔ نقرهای که هیچوقت کسی فراموششان نکرد.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته












