داستان کودکانه ضامن آهو
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
داستان زیبای ضامن آهو
یکی بود، یکی نبود، جز خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک دشت سرسبز و زیبا، مامان آهوی مهربان با دو بچه آهوی کوچکش زندگی میکرد. مامان آهو همیشه به دشت میرفت تا غذا جمع کند و به بچههایش میگفت که در لانه بمانند و تا او برنگردد، بیرون نروند.
بچهها همیشه به حرف مامان آهو گوش میدادند و تا او برمیگشت، در لانه میماندند. اما روزی از روزها، وقتی مامان آهو برای جمعآوری غذا به دشت رفت، پایش در دام شکارچی گیر کرد و گرفتار شد.
مامان آهو که بسیار نگران بچههایش بود، در دل خود از خداوند کمک خواست و گفت: «خدایا، بعد از من چه بر سر بچههایم خواهد آمد؟»
شکارچی که مامان آهو را گرفتار کرده بود، قصد داشت او را با خود ببرد. اما در این میان، مردی از آنجا عبور کرد و شکارچی آهو را زمین گذاشت.
در همان لحظه، مامان آهو به سمت مرد مهربان رفت و پشت او پنهان شد. مرد مهربان رو به شکارچی کرد و گفت: «این آهو را به من بفروش و مبلغ زیادی پول بگیر.»
شکارچی گفت: «این آهو مال من است و نمیفروشمش.»
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به مرد مهربان کرد و گفت: «من دو بچه کوچک دارم. خواهش میکنم، ضامن من شوید تا به نزد بچههایم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.»
مرد مهربان که زبان حیوانات را میدانست، شروع به صحبت با مامان آهو کرد و وقتی آهو دید که او زبانش را میفهمد، ادامه داد: «ای آقای مهربان، من دو بچه کوچک دارم. لطفاً ضامن من شوید تا به بچههایم بروم و سریع برگردم.»
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت: «من ضامن این آهو میشوم. لطفاً اجازه بدهید تا این آهو برود و به بچههایش غذا بدهد و سپس برگردد.»
شکارچی که شگفتزده شده بود، گفت: «آیا ممکن است که آهو برگردد؟ اما من شما را به عنوان ضامن میپذیرم و امیدوارم آهو برگردد.»
مامان آهو با سرعت به لانه برگشت و به بچههایش غذا داد و سفارش کرد که مراقب خود باشند. سپس به خاطر قولی که به مرد مهربان داده بود، به سرعت به سمت شکارچی برگشت.
وقتی شکارچی دید که مامان آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، بسیار متعجب شد و گفت: «آقا، من این آهو را آزاد میکنم. لطفاً بفرمایید شما کیستید؟»
مرد مهربان خود را معرفی کرد و گفت: «من امام رضا (علیهالسلام) هستم.»
شکارچی با شنیدن نام امام رضا بسیار متاثر شد و اشک در چشمانش جمع شد. او فوراً به سمت شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم برساند.
مامان آهو نیز وقتی نام امام رضا را شنید، به پای امام رضا افتاد و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا او را نوازش کرد و فرمود: «به نزد بچههایت برو و مراقب خودتان باشید. من دعا میکنم که هیچگاه در دام شکارچی دیگری نیفتید.»
مامان آهو از دیدن امام رضا خوشحال شد و به نزد بچههایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله، بچههای عزیز، امام رضا (علیهالسلام) همانطور که با حیوانات مهربان بود، به ما نیز میآموزد که باید با حیوانات مهربان باشیم و گاهی برای آنها غذا ببریم.
گردآوری: بخش کودکان بیتوته