قصه ی زیبا و آموزنده مورچه و ملخ
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
قصه مورچه و ملخ
روزی گرم در میانهی تابستان بود. ملخی در سایه دراز کشیده و از گرمای خورشید پناه گرفته بود که ناگهان مورچهای را دید که از آنجا عبور میکرد. مورچه با زحمت دانهای بزرگ را میکشید تا آن را برای روزهای سرد زمستان ذخیره کند.
تماشای تلاش مورچه، ملخ را خسته میکرد. او با تعجب پرسید: «ای مورچه، چرا تمام روز را به کار میگذرانی؟ چرا کمی استراحت نمیکنی و همراه من آواز نمیخوانی؟» و همانطور ویولنش را بیرون آورد.
مورچه آرام پاسخ داد: «من برای زمستان غذا جمع میکنم؛ زمانی که هوا سرد میشود و دیگر هیچ خوراکی پیدا نمیشود. اگر تو هم از حالا به فکر آن روزها باشی، کاری عاقلانه کردهای.»
ملخ خندید و گفت: «مورچه جان، چرا از حالا نگران زمستان باشی؟ الان که همهجا پر از غذاست!» مورچه بدون آنکه حرفی بزند به راهش ادامه داد و ملخ را در حالی که ویولن مینواخت و آواز سر میداد، تنها گذاشت.
اما سرانجام زمستان فرا رسید و درست همانطور که مورچه هشدار داده بود، ملخ هیچ غذایی برای خود ذخیره نکرده بود. پس ناچار نزد مورچه رفت و گفت: «سلام دوباره، مورچه! آمدهام تا در برابر کمی غذا برایت آواز بخوانم.»
مورچه با آرامش و اندکی سرزنش گفت: «تمام تابستان من سخت کار کردم، در حالی که تو میخواندی و به کار من میخندیدی. اکنون نتیجهاش این است که من شکم سیر دارم و تو گرسنه ماندهای.»
گردآوری: بخش کودکان بیتوته










