اشعار پیمان سلیمانی
- مجموعه: شعر و ترانه
اشعار عاشقانه پیمان سلیمانی
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری
تمام بود ونبود مرا در این دنیا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
ومن تمام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد ازآن یوسف
که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری
مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
به خواب های درختانِ بارور ببری
و بعد نامه شوم من... چه خوب بود مرا
خودت اگر بنویسی ــ خودت اگر ببری
عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر که تو باشی دل از تبر ببری
دوباره زوزه ی باد و شکستن جاده
چه می شود که مرا با خودت سفر ببری
پیمان سلیمانی
اشعار پیمان سلیمانی
شب شد و مرگ و فاجعه از هر طرف رسید
طوفان گرفت و پنجره فریاد می کشید
رخوت تمام هستی ما را به باد داد
از هر طرف تحجر و بی داد می وزید
گلدان شکست و آینه تصویر مرگ شد
ازشانه های خسته شب زخم می چکید
پوسید بغض کهنه تاریخی زمین
آتش گرفت در دل شب جنگل امید
آن قدر خوف و دل هره بارید که دگر
فریاد ما به گوش خود ما نمی رسید
از آن به بعد شهر پر از درد و رنج شد
از آن به بعد حادثه هر روز می وزید
دیگر کسی ترانه امید را نخواند
دیگر کسی شکفتن خورشید را ندید!
پیمان سلیمانی
گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته