4 قصه گربه کودکانه
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
چندین داستان کودکانه گربه
گربه ها، موجودات مرموز و دوست داشتنی، از دیرباز در کنار انسان ها زندگی کرده اند و ردپای آنها در تاریخ، فرهنگ و اساطیر ملل مختلف به چشم می خورد. قصه گربه ها، سرشار از داستان های شگفت انگیز، عبرت آموز و سرگرم کننده است که از نسل به نسل نقل شده و به گنجینه ای ارزشمند از دانش و خرد تبدیل شده است.
داستان کودکانه گربه سفید پشمالو :
روزی بود و روزگاری بود. در گوشه ای از یک باغ بزرگ، یک بچه گربه ی سفید و پشمالو، خوشگل و کوچولو با موهای نرم و نازک و بلند زندگی می کرد. گربه کوچولو با اینکه زیبا و دوست داشتنی بود اما بعد از رفتن مامانش تنها مانده بود. هیچ دوست و رفیق و همراهی هم نداشت.
اون قسمت از باغ پر از درخت های بلند و پر برگ بود که روی شاخه هاشون پرنده های ریز و درشت، گنجشک، بلبل، قناری و چلچله لونه ساخته بودن. پرنده ها جیک جیک می کردن و آواز می خوندن. چه چه می زدن و می خندیدن. می رقصیدن و بازی می کردن و خوش بودن.
گربه ی سفید پشمالو با حسرت اونا رو نگاه می کرد. آرزو داشت با جوجه گنجشک ها دوست بشه و با اونا بازی کنه. اما اونا هیچوقت پیش گربه کوچولو نمیومدن.
سرانجام یک روز که از تنهایی خیلی خسته شده بود تصمیم گرفت خودش پیش جوجه گنجیشکا بره. یک درخت خمیده کم خطر رو پیدا کرد بعد آروم آروم و با احتیاط ازش بالا رفت. وقتی به گنجشکها نزدیک شد پرنده ها روی شاخه های بالاتر پریدن.
گربه کوچولو خیلی ناراحت شد. انتظار نداشت اونا از جاشون تکون بخورن و پرواز کنن. به خاطر همین یه کمی بالاتر رفت. پرنده ها روی شاخه های نازک تر پریدن. بچه گربه با احتیاط باز هم بالاتر رفت. در همین موقع بود که پرنده ها به هوا پریدن.
گربه پشمالو روی شاخه های ظریف و نازک رفت. سنگینی بدن گربه کوچولو رو شاخه های نازک نمیتونستن تحمل کنن به خاطر همین زیر بدنش خم شدن و گربه ی سفید پشمالو از اون بالا روی زمین افتاد. خاک باغ از گیاهان کوچک و نرم پوشیده شده بود.برگ زیادی هم روی زمین ریخته بود. بچه گربه هم که پشم های بلند و نرمی داشت زیاد دردش نگرفت مخصوصا اینکه چهاردست و پا روی زمین افتاده بود.
گربه ی سفید پشمالو با اینکه آسیبی ندیده بود ولی بدن کوچولوش درد می کرد. میو میو و ناله کنان رفت و یه گوشه ای نشست. پرنده ها بال و پر میزدن و چه چه سر داده بودن. گربه کوچولو خیال می کرد که دارن به اون میخندن و مسخره اش میکنن، به خاطر همین خیلی ناراحت و غمگین شد.
اون دیگه جرات نمی کرد از درخت بالا بره. اما گاهی وقتا به بالا نگاه می کرد و هنوز هم دلش میخواست که بره و با پرنده ها و جوجه هاشون بازی کنه.
یک روز همینطور که چشم به بالا و به شاخه های درختا دوخته بود با خودش فکر کرد: "اگر من هم بال داشتم، میتونستم مثل پرنده ها پرواز کنم و تو آسمون با اونا هم بازی بشم"
از اون روز به بعد تنها آرزوی گربه کوچولو پرواز کردن بود. شبها تا صبح آسمون رونگاه می کرد، با حسرت آه می کشید و می گفت: " چی میشد که اگرمن هم دوتا بال داشتم، پرواز می کردم و هر کجا که دوست داشتم می رفتم ؟"
یک شب وقتی که از خستگی خوابش برده بود فرشته ی کوچکی رو دید که بال بال زنان از آسمون پایین می اومد، فرشته اومد و اومد تا بالای سر گربه رسید.بعد با مهربونی پرسید :" کوچولوی خوشگل چرا انقدر آه می کشیو ناراحتی ؟چه مشکلی داری؟"
گربه سفید پشمالو پلک هاش رو باز کرد و با چشم های گرد شده به فرشته کوچک که یک کمی بزرگتر از یه گنجشک بود خیره شد. فرشته کوچولو تکرار کرد :"پرسیدم چه مشکلی داری؟"
گربه کوچولو با ناامیدی گفت: "فرشته ی کوچولو چی میشد اگر من هم مثل گنجیشکا دو تا بالداشتم و میتونستم پرواز کنم؟"
فرشته پرسید: "برای چی می خوای پرواز کنی؟"
گربه کوچولوگفت: " ازتنهایی خسته شدم، میخوام با پرنده ها تو آسمون بازی کنم و به هر جایی هم که دلم خواست پرواز کنم و برم."
فرشته ی کوچولو با دو بالش به دو طرف شونه ی گربه سفید پشمالو زد و گفت: "غصه نخور، صبح که بیدار بشی دو تا بال کوچولو و قشنگ داری"
صبح وقتی گربه کوچولو بیدار شد خواب شب پیشش یادش اومد. آروم آروم چشم هاشو باز کرد. نیم نگاهی به سمت راست و نیم نگاهی به سمت چپ انداخت. دو تا بال ظریف، بلند و سفید، رنگ موهای نرم پوستش دو طرف بدنش دید. از خوشحالی بالا پرید، خواست که پرواز کنه ولی نشد. پرید هوا ولی محکم زمین خورد. بال داشت ولی پرواز کردن بلد نبود. به یک گوشه خلوت رفت و دور از چشم پرنده ها شروع کرد به تمرین پرواز کردن. وقتی که بال زدن و پرواز کردن رو یاد گرفت، از روی یک بلندی پرواز کرد و رفت بالای محل زندگی و بازی پرنده ها. مدتی بی خیال بالای سر پرنده ها پرواز کرد، تا پرنده ها به تماشای این پرنده غریبه و عجیب و غریب عادت کنن و از اون نترسن. بعد اومد و روی شاخه محکم و کلفت درختی نشست. اما توجهی به گنجشک ها نشون نداد.
شب که شد جوجه پرنده ها توی لونه هاشون رفتن. پرنده هایی که جوجه نداشتن یا توی لونه شون گرمشون می شد روی شاخه های درختا خوابیدن. گربه کوچولو هم روی درختا همونجایی که قبلا نشسته بود خوابید.صبح زود با صدای آواز قناری ها و جیک جیک گنجشک ها شاد و شنگول از خواب بیدار شد.
پرنده ها برای پیدا کردن آب و دونه پرواز کردن.گربه هم پرواز کرد و توی هوا چرخی زد. اما همینکه پرنده ها دور شدن برگشت و سر جای اولش نشست. اصلا عادت به پرواز کردن تو هوای آفتابی نداشت. تصمیم گرفت که کمی بخوابه تا هوا خنک تر بشه.
یکی از پرنده ها که برای جوجه هاش غذا می آورد گربه کوچولو رو خوابیده دید. تا چشمش به پنجه های باز گربه کوچولو افتاد از ترس جیغ کشید. بعد بهش حمله کرد و محکم با نوکش دماغ گربه کوچولو رو نوک زد. گربه کوچولو که انتظار همچین حمله ای رو نداشت خیلی وحشت کرد.خواست فرار کنه ولی چون ترسیده بود نتوست بپره و از بالای درخت رویز زمین افتاد. پرنده های دیگه که از صدای جیغ پرنده جوجه دار جمع شده بودن وقتی که داستان گربه ی بالدار رو شنیدن بالای سر گربه پشمالو که حالا زیر سایه سنگی نشسته بود رفتن. اونا میخواستن گربه بالدار رو بهتر ببینن.
گنجشک بزرگتر گفت : "باید خودمون رو از شر بال های این گربه بالدار نجات بدیم"
بعد پرنده ها با جمع کردن موی یال و دم اسب، یک دام برای گربه پشمالو بافتن. اونا دام رو در نقطه ی مناسبی میان شاخه های درختا بستن و بعد منتظر موندن تا گربه دوباره پرواز کنه.
شب که شد گربه از همه جا بی خبر آروم آروم حرکت کرد و به بالای بلندی رفت. بال هاشو باز کرد و کمی پرواز کرد. به خاطر زمین افتادن خوب نمی تونست پرواز کنه فقط می تونست بال بال بزنه که به زمین نیفته. خسته شده بود که چشمش به تله افتاد. فکر کرد که جای خوبی برای استراحت کردنه. پرید داخل تله. در همون موقع گنجشک ها هجوم آوردن و بند های اطراف تله رو کشیدن و سر تله رو بستن. گربه ی پشمالو گرفتار شده بود و هر کاری میکرد نمیتونست از تله بیرون بیاد. گنجشکا هم که دیدن گرفتار شده و نمیتونه فرار کنه شروع کردن بهش نوک زدن تا دو تا بال گربه کوچولو کنده شد و افتاد.
گربه کوچولو که دید دو تا بالش کنده شده خیلی غصه خورد. همون موقع بود که فرشته کوچولو رو بالای سرش دید، فرشته با دلسوزی گفت: "کوچولوی خوشگل، هرکسی باید همونطوری که خلق شده و آفریده شده زندگی کنه. پرواز کردن کار پرنده ست نه گربه. معلوم بود که اونا از دیدن تو وحشت می کنن و فکر میکنن که میخوای بهشون آسیب برسونی و بهت آزار می رسونن. امیدوارم که دیگه فکر پرواز کردن به سرت نزنه. بهتره برای خودت دوستایی در روی زمین پیدا کنی." بعد پرواز کنان در آسمان چرخی زد و اوج گرفت و در آسمان ناپدید شد.
گربه کوچولو کم کم از خواب بیدار شد. صدای جیک جیک و بال بال زدن پرنده ها و آواز قناری ها رو می شنید. پلک هاش رو باز کرد، خبری دیگه از بال هاش نبود. سرش رو بلند کرد. روی شاخه های درختای باغ پرنده های ریز و درشت آواز میخوندن و چه چه میزدن و می خندیدن. بازی میکردن و خوش بودن.
گربه بدون اینکه بخواد یه قدم به طرف پرنده ها برداشت بعد وایساد و با خودش گفت : "پرنده ها دوستای خوبی نیستن، با اوناکاری ندارم."
بعد آهسته سرش رو پایین انداخت و رفت. تصمیم گرفته بود از اون قسمت از باغ دور بشه. میخواست تا همه جای اون باغ بزرگ رو بگرده تا شاید دوستای بهتری پیدا کنه. یادش اومد وقتی که پرواز می کرد خانه ی قشنگی در گوشه ی دیگه ای از باغ دیده بود، به خودش گفت: "شاید تو اون خونه بتونم دوستی پیدا کنم."
رفت و رفت تا به اون خونه قشنگ رسید. روی نرده چوبی جلوی پنجره نشست. دختر بچه ای رو دید که توی اتاق تنها نشسته بود و با عروسکش بازی می کرد. گربه میو میو کرد.دختر بچه اون رو دید، کنار پنجره اومد و پرسید :" تو گرسنه هستی ؟ تشنه هستی؟"
گربه کوچولو سرش رو تکون داد و میو میو کرد. دختر بچه رفت، توی یک ظرف کوچولو کمی شیر ریخت و اورد جلوی گربه گذاشت. وقتی گربه کوچولو مشغول خوردن بود دختر بچه گفت :" اگر با من دوست بشی به تو آب و غذا می دم."
گربه ی سفید پشمالو با رضایت سرش رو تکون داد.
ازاون روز به بعد گربه پشمالو و دختر کوچولو با همدیگه دوست شدن و با هم بازی می کردن. دیگه هیچکدومشون از تنهایی خسته نمی شدن و گربه کوچولو هم دیگه دلش نخواست که با پرنده ها دوست بشه و بازی کنه.
نویسنده: منوچهر کی مرام
گربه های شلخته :
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ...
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه. بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه ... اَه ... اَه...
باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن.
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های تابیده به هم بکنن.
بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره. اصلا ولشون کن ... خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.
داستان کودکانه پیشی کوچولو :
پیشی کوچولو امروز خیلی خوشحاله چون توی مهدکودک جشن دارن و قراره کارهای جذاب و هیجان انگیزی انجام بدن. اون قراره بین درست کردن کاردستی و کاشتن سبزیجات تو باغچه مهدکودک یکی رو انتخاب کنه.
بریم ببینیم پیشی کوچولو چطور یاد میگیره تا تصمیم های خوب بگیره.
پیشی دلش می خواست که زودتر به مهد برسه تو راه به پدرش گفت : "بابا جون میدونی چرا انقد خوشحالم ؟ چون قراره تو مهدمون یه کار تازه بکنیم !"
وقتی همه بچه ها به مهد رسیدن خانم مربی درمورد کارهای اون روز براشون توضیح داد.
خانم مربی پرسید : که دوست دارین تو باغچه سبزیجات بکارید یا دلتون میخواد تو کلاس بمونید و کاردستی ماشین …
اما بچه ها پیشی کوچولو نمی تونست تصمیمم بگیره ! خانم مربی گفت : پیشی جون به چیزایی که میتونی انتخاب کنی فکر کن.
پیشی گفت : آخه من دوست دارم هردوتا کارو انجام بدم.
خانم مربی گفت : ولی فقط یکی رو میتونی انتخاب کنی عزیزم.
بعد پیشی کوچولو حسابی فکر کرد کمی بعد پیشی کوچولو گفت : فکر کنم بیشتر دلم میخواد گل و سبزی بکارم پس رفت تو گروه باغبونی.
خانم مربی بسته هایی از بذرهای مختلف برای بچه ها آورد. بذر هویج، کاهو و بذر ترب.
سنجاب گفت من میخوام ترب بکارم. خرگوشک هم گفت بذر هویج هم مال من آخه من خیلی هویج دوست دارم.
خانم مربی گفت پیشی کوچولو تو چه بذری انتخاب میکنی؟ میخواییم زودتر شروع کنیم، از خودت بپرس کدومشو بیشتر دوست داری؟
پیشی به همه اون بذرها و سبزیهای خوشمزه فکر کرد …
"امممم دلم چی میخواد …!!!"
آها فهمیدم .. من کاهو میکارم آخه خیلی خوشمزس !
خانم مربی گفت : حالا باید یه گلدون انتخاب کنین.
کلی طول کشید تا پیشی رنگ گلدونشو انتخاب کنه و گفت زرد ! من گلدون زرد میخوام.
ولی بچه ها فقط گلدون سبز و قرمز خالی بود.
پیشی گفت ولی من رنگ زرد رو دوس دارم.
خانم مربی گفت: پیشی جون همیشه اون چیزی که می خوای گیرت نمیاد. بعضی وقتا مجبوریم یه چیز دیگه رو انتخاب کنیم.
پیشی فکر کرد ... اووممم میتونم یه چیز دیگه انتخاب کنم ؟!
بچه ها پیشی واقعن رنگ زرد رو دوست داشت اما دومین رنگ مورد علاقه اش قرمز بود، گفت باشه پس من رنگ قرمزو انتخاب می کنم.
همین موقع خرگوشک گفت : کار ما تموم شد! حالا پیشی مجبور بود خودش به تنهایی بذر کاهوش رو بکاره.
خلاصه بچه ها وقتی سبزیا رشد کردن بچه ها اونا رو به باغچه بردن.
خرگوشک هویج ها رو از خاک بیرون کشید و سنجاب هم ترب هاش رو برداشت. پیشی هم کاهوهاش رو از بوته جدا کرد.
خانم مربی همه اون سبزیها رو با دقت شست و بعد پرسید: حالا دلتون می خواد کدوم شون بخورین ؟
پیشی داشت فکر میکرد که کدومشو بخوره اما یادش اومد که اگر زیادی فکر کنه و دیر تصمیم بگیره چی میشه ...!
پس گفت : من کاهو میخورم
خرگوشک گفت چه انتخاب خوبی پیشی کوچولو.
پیشی گفت ممنونم این انتخاب خودم بود.
بچه ها شما موقع تصمیم گیری و انتخاب چیکار میکنین؟
اول باید فکر کنین و ببینبن چیا میتونین انتخاب کنین.
بعد ببینین چی دلتون میخواد و اگر نشد بجاش چه چیز دیگه ای رو دوست دارین؟
من که امیدوارم همیشه تصمیم های خوب بگیرید و خوشحال باشید.
قصه گربه بازیگوش :
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، سه بچه گربه ناز و تپل، در باغی سرسبز و پر از گل، همراه با مادر مهربانشان در یک خانه کوچک زندگی می کردند پیشی که خیلی بازیگوش بود پسر و میشی و نیشی هم دختر بودند. آنها هر روز صبح از خانه بیرون می رفتند و در باغ تا نزدیکی های ظهر با هم بازی می کردند وقتی به خانه برمی گشتند دست و پاهایشان آلوده بود و موی تنشان هم پر از گردو خاک یک روز مادر بچه گربه ها چند نفر از دوستانش را برای مهمانی به خانه شان دعوت کرد او تصمیم گرفت بچه هایش را تمیز کند و لباس های پاکیزه به آنها بپوشاند،
ابتدا او صورت یکی یکی گربه ها را با لیف مخصوص به خود تمیز کرد. سپس موهای بدن آنها را برس کشید تا مرتب به نظر برسد مادر شانه را برداشت و دم و سبیل یکی یکی گربه ها را شانه کشید. پیشی که خیلی بازیگوش بود بدنش را خاراند و موهایش باز هم در هم و بر هم شد. مادر از درون صندوق لباس های تمیز و مرتبی را بیرون آورد.
میشی و نیشی وقتی لباس های شان را پوشیدند خیلی خوشگل و با نمک شدند. حالا نوبت پیشی بود. پیشی همیشه برای پوشیدن لباس خیلی بهانه گیری می کرد و هر لباسی که مادر از صندوق بیرون می آورد را نمی پسندید. تا این که لباس مورد علاقه خود را انتخاب کرد اما موقع پوشیدن لباس دکمه های آن کنده شدند چون لباس برای او کوچک شده بود مادر سوزن و نخ آورد و دوباره دکمه ها را دوخت حالا هر سه گربه با لباس های تمیز و مرتب خیلی خوشگل شده بودند برای این که مادر بهتر به کارهای خانه برسد از گربه ها خواست که از خانه بیرون بروند و در باغ مشغول بازی شوند مادر به آنها گفت: شما باید با پاهای عقبی خود راه بروید و دستانتان را روی زمین نگذارید تا لباستان پاکیزه بماند.
در ضمن به مرداب و خانه خوک و زمین گل آلود باغچه و دیوار باغ نزدیک نشوید بچه گربه ها هم قبول کردند و از خانه با شادی بیرون رفتند. باغ سرسبز و پر از پروانه های رنگارنگ بود پیشی پیشنهاد کرد که دنبال پروانه ها بدوند و آنها را شکار کنند. اما همین که میشی شروع به دویدن کرد یک دفعه با بینی به زمین خورد و لباسش خاکی و کثیف شد. لباس نیشی هم لا به لای خارها گیر کرد و پاره شد.
آنها خیلی زود حرف مادرشان را فراموش کردند. میشی و نیشی تصمیم گرفتند. که به بالای دیوار اطراف باغ بروند و از آن جا بیرون از باغ را تماشا کنند. پیشی هم که میان شاخ و برگ ها می دوید لباسش را خیلی کثیف کرده بود و باز هم دکمه های لباسش کنده شده بود او هم تصمیم گرفت که کنار خواهرانش از بالای دیوار به شهر نگاه کند. آنها که دیگر کاملاً حرف های مادر را فراموش کرده بودند با خوشحالی همدیگر را چنگ می زدند و موهای مرتب و زیبای شان کاملاً نامرتب و درهم شد یک دفعه کلاه پیشی از روی سرش از بالای دیوار به روی زمین بیرون از باغ افتاد.
آنها سه مرغابی سفید را دیدند که از زیر دیوار، یکی یکی پشت سر هم کواک کواک کنان رد می شدند پیشی گفت آهای پرنده های زیبا، میشه کلاه من رو بهم بدید؟ مرغابی ها سرشان را به طرف بالای دیوار چرخاندند و سه بچه گربه ناز با چشم های ریز و دایره ای خوشگل روی دیوار را دیدند. یکی از مرغابی ها کلاه پیشی را برداشت و بر سر خودش گذاشت مرغابی با کلاه پیشی خیلی خنده دار به نظر می رسید پیشی این قدر خندید که از بالای دیوار به پایین سر خورد میشی و نیشی هم به پایین پریدند حالا دیگر لباس های آنها کاملاً از تنشان جدا و بر روی زمین افتاده بود پیشی از مرغابی ها خواست که به آنها کمک کنند تا لباس هایشان را بپوشند و دکمه هایشان را ببندند.
یکی از مرغابی ها لباس پیشی را برداشت ولی به جای این که به پیشی کمک کند. آن را بپوشد خودش آن را پوشید لباس تنگ و بدون دکمه پیشی، بر تن مرغابی خیلی وحشتناک بود. دو مرغابی دیگر هم لباس های میشی و نیشی را پوشیدند و کواک کواک کنان پشت سر هم راه افتادند و از آنها دور شدند. بچه گربه ها بدون هیچ عکس العملی باز به بالای دیوار پریدند و به آنها نگاه می کردند و به قیافه خنده آور آنها و طرز راه رفتنشان می خندیدند. مادر که نگران بچه ها شده بود، داشت دنبالشان می گشت که آنها را روی دیوار باغ. بدون لباس با موهای کثیف و گل آلود دید.
او که خیلی عصبانی شده بود آنها را حسابی دعوا و تنبیه کرد و گفت: الان مهمان ها از راه می رسند ولی شما خیلی نامرتب و کثیف هستید. بهتر است شما به اتاق بالا بروید و بدون هیچ سر و صدایی آرام بخوابید. آنها به خانه برگشتند و مادر پس از تمیز کردن دوباره آنها، آنها را به اتاق بالا برد مهمان ها در را به صدا در آوردند و وارد شدند مادر که فکر می کرد بچه ها خوابیده اند به آنها گفت که بچه ها در اتاق بالا خواب هستند.
اما بچه گربه های بازیگوش باز هم دست از شیطنت بر نداشتند و حسابی اتاق را به هم ریختند. مرغابی ها که لباس های بچه گربه ها را بر تن داشتند، برای شنا کردن به برکه رفتند ولی چون لباس ها دکمه نداشت، همه آنها از تنشان درآمد. لباس ها که خیس شده بودند در برکه فرو رفتند و مرغابی ها دنبالشان می گشتند. مادر بچه گربه ها که صدای تق و توق افتادن وسایل را در اتاق بالا شنید، تند از پله ها بالا آمد و درب اتاق را باز کرد. همه لباس ها بر روی زمین ریخته بودند پرده ها از پنجره به پایین افتاده بود. تخت و روتختی کاملا نامرتب شده بود و … این داستان تنها قسمتی از بازیگوشی این سه بچه گریه زبل بود.
آفتاب - گلدونه
تنظیم: مهدیه زمردکار
گردآوری: بخش کودکان بیتوته