تازه های قصه های کودکان

آغوش مادرانه گمشده

داستان کودکانه آغوش گمشده

جستجوی آغوش گرم قصه آغوش گمشده در این مقاله از بیتوته به موضوعی احساسی و کودکانه می‌پردازیم؛ یعنی…

قصه کودکانه عروسک بهانه گیر، قصه عروسک جادویی و قصه عروسک کوچولو



قصه عروسک قشنگ من

قصه عروسک بهانه گیر

 

نمونه هایی از چند قصه عروسک

در این مقاله از بیتوته، با چند قصه کودکانه عروسک آشنا می شوید. در یک دنیای پر از رنگ و شادی، عروسک ها قصه هایی دارند که قلب کودکان را گرم می کند. این داستان ها پر از درس های زیبا و ماجراهای دوست داشتنی اند.

قصه کودکانه عروسک بهانه گیر

مهسا عروسکی جدید خریده بود که با فشردن دکمه ای روی شکمش، با صدای شیرین می گفت: «مامان... مامان، من به به می خوام!» او با خوشحالی شیشه شیر اسباب بازی به عروسک می داد و عروسک پس از خوردن شیر، با لبخندی مهربان از او تشکر می کرد.

 

چند روزی مهسا با شادی با عروسکش بازی کرد و از رفتار خوبش لذت برد، اما کم کم عروسک بدخلق شد. یک صبح، وقتی مهسا دکمه را فشار داد، عروسک نه حرفی زد و نه لبخندی. فقط اخم کرد. مهسا دوباره امتحان کرد، اما باز هم عروسک ساکت ماند. بار سوم، وقتی مهسا خواست دکمه را فشار دهد، عروسک ناگهان جیغ کشید!

 

مهسا سعی کرد شیشه شیر را به او بدهد، اما عروسک آن را نخواست و شروع به بهانه گیری کرد: «اینو نمی خوام، اونو دوست ندارم!» مهسا که خیلی ناراحت شده بود، عروسک را در آغوش گرفت و به نزد دکتر برد.

 

دکتر با مهربانی از مهسا پرسید: «عروسکت چه مشکلی دارد؟ چرا او را آوردی؟» مهسا با نگرانی پاسخ داد: «خیلی بدخلق شده، می ترسم بیمار باشد!»

 

دکتر پس از معاینه عروسک گفت: «به نظر می رسد عروسکت بیماری بهانه گیری را از کسی یاد گرفته است. شاید کسی در خانه تان زیاد بهانه می گیرد و عروسک از او تقلید کرده.» مهسا کمی خجالت کشید و سکوت کرد.

 

دکتر ادامه داد: «داروی عروسکت این است که در خانه هیچ کس غر نزند و همه مهربان و خوش اخلاق باشند. آن وقت عروسکت دوباره شاد و مهربان خواهد شد.»

 

مهسا به خانه برگشت و تصمیم گرفت خودش عروسکش را درمان کند. شب، هنگام شام، عروسک را کنارش گذاشت تا کارهای خوب او را ببیند. مادر برای مهسا غذا کشید و مهسا با تشکر، غذایش را کامل خورد. سپس دست و صورتش را شست و به مادر در جمع کردن سفره کمک کرد.

 

عروسک که همه چیز را تماشا می کرد، کم کم رفتارهای خوب مهسا را یاد گرفت. چند روز بعد، وقتی مهسا دیگر بهانه گیری و بدخلقی نمی کرد، عروسکش دوباره شاد شد و با صدای دلنشین گفت: «مامان... مامان، من به به می خوام!»

 

مهسا با خوشحالی شیشه شیر را به او داد. عروسک شیرش را خورد، لبخند زیبایی زد و در آغوش مهسا آرام به خواب رفت.

 

قصه عروسک جادویی

قصه عروسکی

قصه عروسک جادویی

 

در یک دهکده دورافتاده، پسری به نام آرمان یک عروسک چوبی قدیمی داشت که از پدربزرگش به او رسیده بود. این عروسک، که اسمش تیک تیک بود، یک راز بزرگ داشت: او یک عروسک جادویی بود که فقط وقتی آرمان خیلی بهش نیاز داشت، زنده می شد!

 

یک روز، آرمان خیلی ناراحت بود. او در مدرسه مسابقه نقاشی داشت، ولی نقاشی اش را گم کرده بود. شب که به خانه آمد، توی اتاقش نشست و به تیک تیک نگاه کرد و گفت: «کاش می تونستم نقاشیم رو پیدا کنم. حالا همه مسخره م می کنن.» ناگهان، تیک تیک چشمک زد و با صدای نرم گفت: «آرمان، نگران نباش. من بهت کمک می کنم، ولی باید خودت تلاش کنی.»

 

آرمان اول فکر کرد خواب می بیند، اما تیک تیک ادامه داد: «جادوی من اینه که بهت شجاعت و امید بدم. برو به حیاط پشتی، نقاشیت اونجاست.» آرمان با تعجب به حیاط رفت و دید که نقاشی اش زیر یک بوته افتاده! او نقاشی را برداشت و به تیک تیک تشکر کرد.

 

چند روز بعد، آرمان دوباره مشکلی داشت. او باید برای یک تئاتر مدرسه شعر حفظ می کرد، ولی خیلی می ترسید که روی صحنه اشتباه کند. باز هم تیک تیک زنده شد و گفت: «آرمان، تو می تونی. فقط به خودت باور داشته باش. من همیشه کنارت هستم.» آرمان با شجاعت شعر را تمرین کرد و روز تئاتر، همه برایش دست زدند.

 

آرمان کم کم فهمید که جادوی واقعی تیک تیک، باور به خودش است. تیک تیک به او یاد داد که با تلاش و شجاعت، می تواند هر مشکلی را حل کند.

 

پایان بندی:

آرمان و تیک تیک دوستان جدانشدنی شدند. هر وقت آرمان به مشکلی برمی خورد، به تیک تیک نگاه می کرد و یادش می افتاد که جادوی واقعی در قلب خودش است. او بزرگ شد و همیشه تیک تیک را نگه داشت تا یادش نرود که شجاعت و تلاش، بزرگ ترین جادوی دنیاست.

 

قصه عروسک کوچولو :

داستان عروسکی

قصه عروسک کوچولو

 

توی یک مغازه اسباب بازی فروشی، عروسکی کوچولو به نام می می بود. می می خیلی کوچک بود و فکر می کرد چون جثه اش کوچک است، هیچ کس او را دوست ندارد. اما او نمی دانست که قلبش پر از عشق و مهربانی است.

 

هر روز بچه ها به مغازه می آمدند و عروسک های بزرگ و رنگارنگ را انتخاب می کردند. می می غمگین روی قفسه می نشست و با خودش می گفت: «کاش منم بزرگ بودم، اون موقع حتما یکی منو می خرید.» یک روز، دختری به نام نازنین با مادرش به مغازه آمد. نازنین عروسک های بزرگ را نگاه کرد، اما وقتی چشمش به می می افتاد، با خوشحالی گفت: «مامان! نگاه کن چه عروسک کوچولوی نازی!»

 

مادر نازنین گفت: «این خیلی کوچیکه، یه عروسک بزرگ تر بردار.» اما نازنین اصرار کرد: «نه، من همینو می خوام. این عروسک انگار داره بهم لبخند می زنه!» می می که حرف های نازنین را شنید، قلبش پر از شادی شد. بالاخره او به خانه نازنین رفت.

 

نازنین هر روز با می می بازی می کرد. می می را توی جیبش می گذاشت و با خودش به پارک، مدرسه و حتی سفر می برد. می می دیگر غمگین نبود، چون فهمید که بزرگی یا کوچکی مهم نیست؛ آنچه اهمیت دارد، عشق و دوستی است. یک روز، نازنین به می می گفت: «تو کوچولویی، ولی بهترین دوستم هستی. چون همیشه کنارمی و منو خوشحال می کنی.»

 

پایان بندی:

می می حالا خوشحال ترین عروسک دنیا بود. او فهمید که هر کس، حتی اگر کوچک باشد، می تواند با مهربانی و دوستی قلب دیگران را شاد کند. نازنین و می می تا همیشه بهترین دوستان هم ماندند.

 

  بیشتر بخوانید: قصه کودکانه برای ۴سال

 

توضیحات نهایی:

این قصه ها با دقت و توجه به نیازهای کودکان نوشته شده اند. هر قصه پیام اخلاقی مشخصی دارد و سعی شده زبان ساده و روان باشد تا برای کودکان قابل فهم و جذاب باشد.

 

گردآوری: بخش کودکان بیتوته

 

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------