داستان جک و لوبیای سحر آمیز
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
داستان جک و لوبیای سحر آمیز
روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت .روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند . اما یک روز صبح ، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند .
مادر جک به جک گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین جک به بازار رفت . در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت : « جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می فروشی ؟ » جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد ، اما پیرمرد گفت : « اگر امشب این لوبیا را بکاری ، تا صبح آن قدر رشد می کند که سر به آسمان می کشد . » جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد . وقتی به خانه بازگشت ، مادرش فریاد کشید : « چقدر نادانی ! حالا از گرسنگی می میریم . » و بعد از این حرف ، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت .
صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است . پیرمرد راست گفته بود . جک دلش می خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است . بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت ...وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که سرانجام به ابرها رسید .
در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت . به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد . جک مودبانه به زن گفت : « ممکن است لطفا مقداری غذا به من بدهید ؟ » زن گفت : « به نظر می رسد پسر خوبی باشی . بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم . »
بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد . اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد . تامپ ! تامپ ! تامپ! زن گفت : « زود باش ! بپر بیا اینجا ! » و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هل داد . جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید . غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید : « بوی چی می آید ؟ » زن پاسخ داد : « شاید بوی پس مانده های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده . »
غول با شنیدن اینجواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد . هنگامی که غول غذایش را تمام کرد مشغول شمردن سکه های طلایی که در آن روز دزدیده بود ، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد . جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید ، یکی از کیسه های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید . از آن پایین رفت ... تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید . جک و مادرش مدتی با آن طلا ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تغریبا تمام شده بود ، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت .
جک و لوبیای سحر آمیز
آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید . همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد . اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ ! تامپ ! تامپ! به محض آن تامپ ! تامپ ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید ، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد . مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد : « برای من یک تخم بکن ! » مرغ یک تخم طلایی کرد . چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت . تامپ ! تامپ ! تامپ! از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید .
وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد . مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد : « برای من یک تخم بگذار » مرغ یک تخم طلا گذاشت . جک خیلی به خودش مغرور شد و لی مادرش گفت :« جک ، من دیگر نمی خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی ، چون دردسر می شوی . » اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصله اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند . بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت .
از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید . تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت . به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت . کم کم موسیقی لالایی ، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت . جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید . اما در همان حال که داشت به طرف در می دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد : « ارباب! دارند مرا می دزدند » .
غول ناگهان از خواب پرید و گفت : « هوم ، بوی آدمیزاد می آید . چه زنده باشد و چه مرده ، الان استخوانهایش را خرد و خمیر می کنم و از نان درست می کنم . » غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد : « تو را برای صبحانه می خورم . » جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید ، همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین می رفت ، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد .
قصه کودکانه جک و لوبیای سحر آمیز
جک همان طور که از ساقه پایین می آمد ، فریاد زد : « مادر ! مادر ! یک تبر برای من بیاور ! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد ، اما با دیدن غول از وحشت شروع به لرزیدن کرد . جک از ساقه پایین پرید ، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد . گرومب ! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت . جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد . از آن روز به بعد جک با همه توان خود شروع به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد .
بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار بگوش می رسید که همراه تغمه زیبای چنگ آواز می خواندند . مرغ جادویی همچنان تخم طلا می گذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند . با گذشت سالها ، جک بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد . وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمی توانست بخت و اقبال خودش را باور کند . اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگهای دلنواز می تواخت ، بلکه یک شاهزاده خانم هم ، همسرش شده بود !
منبع: 5dabestani.mihanblog.com