پشت خنده های مجید صالحی چیست؟
- مجموعه: اخبار فرهنگی و هنری
- تاریخ انتشار : دوشنبه, 30 -3443 03:25
اخبار فرهنگی - پشت خنده های مجید صالحی چیست؟
از هر دري ميگفت از اينكه چگونه شد كه به دنيای بازيگري كشيده شد و چه مسيري را طي كرد تا به امروز،او ميگفت و من درميان دقايق اوليه گفتوگو با خود تصور ميكردم، او خودش است، هميشه در همه نقشها خودش را بازي كرده بدون اينكه بخواهد از دنياي خود كنده شده به وادي انسانهاي ديگر وارد شود؛ با اين انديشه پيش ميرفتم تا رسيد به فضاي غصه و دغدغههاي زندگيش،زندگي خود و ديگران كه او ديگران و مردم شهر و ديارش را جدا از خود نميدانست،او ميگفت، از غصه هايش، ازناراحتيهايش، ازدردهايش، از گريههاي هر روزهاش.
من ميخنديدم! خندهاي بلند! و ناگاه ميان صداي خنده هايم. به خود آمدم و همچنان كه او سخنانش را ادامه ميداد من در ذهنم درگير يك سؤال شدم:«به چه ميخندي؟ به غصههاي اين مرد!»
و آنجا بود كه فهميدم چه اشتباهي كردهام، من مقابل مردي نشستهام كه خود را هيچ وقت بازي نكرده است. او در حالي كه همدرد دوستان و آشنايانش بود، لمسي عميق از غصههاي آدمهاي پيرامونش داشت. گفت براي كمك به آنها جز يك تكنيك هيچ نداشتم؛ آن بازيگري و نقش بازيهايم بود.
از خود كنده ميشدم،دردهايم را پس ميزدم و مقابل دوربين،صحنه تئائر و قاب تلويزيون هر چه توان داشتم براي خنداندن مردماني كه خنده هايشان را از ياد برده بودند، به كار ميبستم اين تنها كاري بود كه ميتوانستم انجام دهم...او ميگفت و من با يادآوري تصاوير بازيگري هايش لبخندي بر صورتم نقش ميبست...راستي دقت كرديد زمان تماشاي اكثر فيلمهاي كمدي ما به اتفاقات بد و ناگواري كه بر سر بازيگران ميآيد با صداي بلند ميخنديم؟!...
چه شد از ميان همه حرفههاي دنيا بازيگري حرفه شما شد؟
همه چيز اتفاقي شروع شد، يك روز تابستاني دوستم آمد و گفت:
«مجيد، چقدر به تو مياد بازيگر بشي.»
آنقدر ناگهاني اين حرف را زد كه فكر كردم جوك گفته تا بخنديم، با خنده نگاهم به صورتش افتاد كه ديدم هيچ نشان از شوخي در صورتش نيست.
جدي نگاهم ميكرد و ادامه داد:
«ببين تو از بچگي هنرپيشه بودي! اينقدر كه تو درست شبيه بازيگران ايراني و خارجي بازيگريشان را تقليد ميكني، فكر نميكنم خودشان اگر بخواهند همان فضا را دوباره بازي كنند بتوانند،بيا برو كلاس بازيگري، زندگي تو دراين فضا است...»
دوستم راست ميگفت، تا يادم ميآيد هميشه خيره ميشدم به بازي بازيگران و مجريان تلويزيون و سعي ميكردم طنزترين فضاي رفتار يا صدايشان را بيرون كشيده و پس از آن تا مدتها نقش آنها را بازي ميكردم. كار من بود، دلم ميخواست مردم را شاد كنم، تصوير لبخند شاد بر صورت، زيباترين تصوير زندگيم است.
البته بگويم، قبل از رفتن به كلاس بازيگري، تماشاگر حرفهاي فيلمهاي سينمايي بودم و حتي فيلم كرايه ميدادم. دوست داشتم خرج زندگي خودم را در آن سن و سال نوجواني تأمين كنم.هر فيلمي را هم نگاه نميكردم، مثلاً ميان كار كارگردانان ايراني، فيلمهاي آقاي مخملباف و كيارستمي از دسته فيلمهايي بود كه ميپسنديدم و جالب اينكه مشتريان فيلم كرايهاي هايم را هم مجاب ميكردم، سينما را در فضاي فيلمهاي رئال با نگاه كارگردانان حرفهاي دنبال كنند.
خلاصه مطلب اينكه به همين سادگي شروع شد. يعني اينكه من آن پسر بازيگوش 17 ساله،مثل يك بچه حرف گوش كن، پيشنهاد دوستم را قبول كرده و رفتم كلاس بازيگري.
اگر بدانيد روز اول كلاس بازيگري چه داستاني همراه دارد. هيچ تصوري از كلاس بازيگري و فضاي تئاتر نداشتم، اسم نويسي كرده بودم و براي همين سر ساعتي كه بايد آموزشگاه ميبودم آنجا رسيدم.
فضاي كلاس به شكلي بود كه تا دو روز پس از آن بلند بلند با يادآوري دقايق آن، حرفها و حركاتي كه در كلاس ديده بودم ميخنديدم. فضا براي كمدي و اما چه سخت بود نخنديدن در آن فضا كه همه به نقش درخت، گل و پروانه شدن را جدي گرفته بودند...
يعني چي درخت و گل و پروانه...
از همان لحظهاي كه استاد شروع كرد به حرف زدن خنده مرا خفت كرد و ثانيهاي رهايي ازدستش نداشتم ولي سعي ميكردم نخندم،يعني نميشد در آن فضا خنديد ولي مگر ميشد نخندي،خلاصه تصور كنيد كه چه گذشت بر من در آن دقايق.
استادمان «حميد افشار» بود وقتي شروع كرد به گفتن اينكه: «خب ما يكسري حركات بيان و بدن را بايد تمرين كنيم»، اين را گفت و از بچههاي كلاس خواست كه براي پرورش حنجره، اصواتي را بلند بلند تكرار كنند و اين سرآغاز ماجراي نبرد من و خنده بود!
هر لحظه حس ميكردم الان است كه ديگر تحملم تمام شده و از خنده منفجر شوم!
درحالي كه هنوز با يادآوري ثانيههاي آن روز كلاس بازيگري ميخنديد، گفت: تازه داشتم به فضا عادت ميكردم و خنده خود را به هزار بدبختي جمع و جور كرده بودم كه استاد حميد افشار رو به بچهها كرد و گفت: «تصور كنيد ما آدمها يكسري درخت هستيم، باد ميآيد و برگهايمان قرار است تكان بخورد...»
استاد ميگفت و من كه تا آن روز چنين فضاهايي را تجربه نكرده بودم، از خنده رو به ديوار كلاس كرده با خود مبارزه ميكردم كه صداي خندههايم در فضاي كلاس نپيچد. واقعاً روز خاصي در زندگيم بود، يك روز در فضايي به واقع از ديدگاه آن روزهايم كمدي و تمرين نخنديدن...
گفتيد همكلاسيهايتان دروس كلاس برايشان جدي بود در حالي كه شما در آن محيط در نبرد با خندهاي بوديد...
از آنها نگوييد كه هنوز يادشان ميافتم ميخندم. (خنده بلند كوتاه)
سعي ميكردم نگاهشان نكنم، ميدانستم نگاهم به صورتشان كه بيفتد ديگر بازنده نبرد با نخنديدن خواهم بود. مخصوصاً وقتي ميديدم جدي باورشان شده كه درخت هستند و خود را تكان تكان ميدادند كه مثلاً باد در ميان برگ هايشان پيچيده...
(با صداي بلند شروع به خنديدن كرد) هنوز هم آن روز را به ياد ميآورد ميخندد انگار نخنديدنهاي آن روز در كلاس را جبران ميكرد!...
خب چرا اينقدر نبرد! اگر ميخنديدید مگر چه ميشد؟
نه! نميخواستم آن روز نخستين و آخرين روز تجربه آن فضا برايم باشد، نه اينكه عاشق فضاي بازيگري و فنوني كه استاد ميآموخت شده باشم، با خودم ميجنگيدم تا نخندم براي اينكه باز هم بتوانم جلسه بعدي به كلاس بروم و اين خندهها ادامه داشته باشد. اگر غش غش ميخنديدم اخراج ميشدم و اين يعني از دست دادن چنين فضاي دوست داشتني و پرطنز.
و اما خوشحالم كه توانستم آن روزها خندههايم را كنترل كنم،چون به مرور فضاي كلاس به محيطي جذاب براي آموختن تبديل شد و مسيري را طي كردم كه به اينجا رسيدم، به اينجا كه بازيگري حرفهام شود، تحصيل دانشگاهم رشته نمايش است و هنوز هم فيلم نگاه ميكنم و ميخوانم تا بيشتر بدانم تا بهتر بازي كنم.
نخستين نقشي كه بازي كرديد چه بود؟ منظورم در همان كلاس است، خلاصه شما هم بايد در آن فضا نقشي بازي ميكرديد نميشد كه فقط تماشاگر باشيد.
روزهاي اول كه فرار ميكردم و ترفندم هم بدين شكل بود كه صورتي جدي به خود ميگرفتم و به استاد ميگفتم:«من هنوز ارتباط عميقي با فضاي كلاس برقرار نكردم» اين درحالي بود كه از نقشهايي كه استاد ميگفت ايفا كنم فرار ميكردم ولي نگاهم خيره بود به بازي همكلاسي هايم و در نبود استاد با انگشت هر كدامشان را نشان ميدادم و ميگفتم: «من را نگاه كن.اينطوري بازي ميكردي...»
من نقش آنها را يك به يك بازي ميكردم و صداي خنده بود كه اتاق را پر ميكرد، رفتارم توهينآميز نبود و آنها نيز درك ميكردند و همه با هم به بازيگريم ميخنديديم.
ولي اين فرار هم زمان پاياني داشت و خلاصه نخستين نقشم را بازي كردم، نقش يك فروشنده مواد مخدر در پارك و دومين بازيم هم گروهي بود با تعدادي از همكلاسيها. به خواسته استاد بايد تصور ميكرديم در يك اتاق گرفتارشديم، اتاقي كه شيرگازي در آن باز است و ثانيه به ثانيه ما را به مرگ نزديكتر ميكند و ما آهسته، آهسته آنجا جان سپرديم...
چه زماني اين فضاي كمدي و خنده برايتان به يك دنياي جدي و علمي تبديل شد؟
با اينكه فضاي كلاس برايم جدي نبود ولي نميتوانستم دل از آن فضا بكنم، تقديرم آنجا بود... همين رفت و آمدها، حضور در كلاس بازيگري كه برايم آن روزها مكاني براي شاد شدن و خنديدن بود كم كم رنگ جدي گرفت، يك روزي احساس كردم اين دنيا حالي خاص به روحيهام ميدهد. در اين فضاي هنري تكههاي گمشده خودم را پيدا خواهم كرد.
گفتيد به آنجا رسيديد كه در دنياي تئاتر تكههاي گم شده خود را يافتيد چگونه؟
در دنياي تئاتر خيلي حرفها كه گفته نشده يا به زبان كلام سخن گفتنش سخت است با زبان نقش ميتواني بگويي تا حرفهايت نگفته نماند. زماني كه به اين اعتقاد رسيدم كه هنر نمايش دنياي گمشده زندگيام بوده كه پيدايش كردم نخستين قدم بعديام رفتن به دانشگاه هنر و آموختن علم نمايش بود.
در كنار يادگيري آكادميك كلاسهاي استاد سمندريان را هم طي كردم كه نقطه پرتاب به جلو در مسيري بود كه انتخاب كرده بودم.آنجا كنار استاد بزرگ نمايش به درك بهتري از بازيگري رسيدم. آنجا بود كه فهميدم دنياي اين هنر آنچنان گسترده است كه انگار انتها ندارد.
هر روز هم چیز تازهاي دراين دنيا بياموزي باز متوجه ميشوي، بيشمار نكته و مبحث است كه بايد بياموزي. ولي بايد تأكيد كنم، بازيگري برايم جدي شد ولي نه به آن شكل كه خنديدن را فراموش كنم،هنوز هم ميخندم،هم به بازيهاي اشتباه خودم و هم به اشتباهات بازيگري ديگران،اما خندهام رنگ تمسخر ندارد.خوشحالم از اين حضور، بازيگري پنجرهاي تازه به زندگي برايم گشود و باعث شد نگاهم به آدمها و روزگار زندگيم تغييركند. در فضاي بازيگري حالم خوب است.
هر فردي در توصيف فضاي حرفهاي خود چيدماني خاص از كلمات دارد شما اگر بخواهيد دنياي بازيگري را وصف كنيد چه ميگوييد؟
(چند دقيقه سكوت و عميق فكر كردن براي رسيدن به يك جواب و در نهايت) بازيگري برايم زندگي است. روزي حداقل 14 تا 16 ساعت از فضاي زندگي مرا بازيگري پر كرده است و طبيعتاً مهمترين در زندگيم است.
هدف از بازيگر شدن براي شما چه بود؟ اينكه در فضاي نقشهاي مختلف جا بگيري و روزهايي را با دنياي آنها زندگي كني براي مجيد صالحي چه ارزشي داشت كه به گفته خودتان 14 تا 16 ساعت از وقت زندگيتان را صرف آن ميكنيد؟
نمي خواهم به اين فضا نمادين و سمبليك نگاه كنم و بگويم يك حال ماوراءالطبيعه دارد كه مرا مسخ خود كرد و از اين نوع توصيفها ندارم.
مهمترين و سادهترين نگاه دنيوي به اين انتخاب اين است كه از اينكه بازيگرم «لذت» ميبرم،حرفهام مرا آرام و خوشحال نگه ميدارد.
هر مرتبه كه در دنياي كاراكتري جاي ميگيرم،حس ميكنم يك افزوده به وجودم اضافه شده است و حس ميكنم از زندگي روزمرهام كنده شده، به دنياي جديدي پا گذاشتهام، حالي است مثل دوباره متولد شدن.
بازيگري خود به خود ادغام شده از چند هنر است، موسيقي، نقاشي، رنگ، لباس و... حضور در كنار انواع هنرها و زندگي در جوار چيدمان آنها، تو را وادار ميكند كه بخواني، مطالعه كني و تازه ميفهمي هرچقدر ميخواني و ميآموزي باز هيچ نميداني و چقدر بيسوادي!
زماني ميشود كه درمييابي گستره علم و دانش در فضاي هنر بيانتها است و آن زمان است كه زندگيات دوست داشتني شده و زندگي برايت لذت بخش ميشود.
و اما هر دنياي نمايش از تئاتر تا تلويزيون حال و هواي خاص خود را دارد.
مثلاً پروژههاي تلويزيوني يعني حضور در يك تيم هنري كه دو ماه يا حتي چندين ماه را كنار افرادي زندگي كردن، با 50 آدم روزي 13،14 ساعت در ارتباط حرفهاي بودن كه در اين ساعات از رفتار،عكس العملها و برخوردهاي هر كدام از آنها نكتهاي ميآموزي و اهميت ماجرا آنجاست كه اين جامعه كوچك كه چند ماهي را كنارشان گذراندي، پس از مدتي از هم ميپاشد يعني كار تمام ميشود وهمه به دنبال زندگي خود مسير جدايي را سرآغاز ميكنند.
مدتي بعد با يكسري آدم ديگر، در يك گروه ديگر، هم زندگي حرفهاي ميشوي، زندگياي تازه و باز درس زندگي آموختن از آدمهاي جديد با كردار و منشهاي خاص آنها و باز آموختن و افكار تازه.در اين حضورها اگر چوب و سنگ هم باشي در ضمير ناخودآگاهت چيزهايي ياد ميگيري كه شايد سالها هم كه ميخواندي ميان سطور كتابها به چنين علم انسان شناسي و مردم شناسي نميرسيدي.
درهمين فضا اگر از خودت غافل نباشي به خيلي از كاستي و ضعفهاي وجودي خويش پي ميبري و انسان آگاه با رسيدن به ضعف هايش ميتواند خود را از ركود كنده و به سمت حركت سوق دهد تا زندگياش پويا و سبز بماند.
هيچ وقت شده در يك پروژه تلويزيوني همزمان با يك پروژه سينمايي حضور داشته باشيد؟
سه بار شد.
تئاتر تكرار يك نقش در روزهاي مختلف است و سينما اينگونه نيست، چون تجربه همزماني اين فضا را داشتيد از اين متفاوت بودن اين دو فضا بگوييد البته با نگاهي به فضاي تلويزيون؟
اول بگويم كه اين همزماني كارها اتفاقي بود و دوست ندارم در دو فضاي گوناگون بازيگري،يك زمان باشم ولي سه مرتبه به دلايلي اينگونه شد.
ولي در مورد اينكه گفتيد تئاتر هر شب، هرشب، هر شب تكرار يك كاراكتر است درست است كه ما هرشب يك نمايش را بازي ميكنيم، يكسري ديالوگ را بيان ميكنيم، ولي هر روز كه ميگذرد تو به عمق نقش نزديكتر ميشوي.
هر روز كه ميگذرد تازهاي از آن كاراكتر و نقش كشف ميكني كه در نوع بازيات اثرگذار است، از منظر استاتيكي قضيه،بازي خودت را جذابتر شكل ميدهي، نقش در روزهاي نمايش صيقل ميخورد، سمباده ميخورد، تا به يك اصل درست ميرسد و هرچه به شبهاي انتهاي نمايش ميرسي زيباتر ميشود.بازيگر تئاتر هر شب سعي ميكند بهتر از شب قبل خود باشد، اين تمريني براي زندگي او نيز محسوب ميشود تا از ركود خارج شده، تا زندگياش زنده بماند.
در فضاي تئاتر نقد پذيري و هرس کردن خود را می آموزید.
40 روز با يك نقش زندگي ميكنيد آن ميشود جزوي از وجودتان و ناگهان دريك شب نيست ميشود براي هميشه، در فضاي زندگي هم ما با انسانهايي سالها زندگي ميكنيم و ناگهان به هر دليلي از ما جدا ميشوند حال يا دارفاني را وداع ميگويند يا ميروند. اين تجربه نه يكباره كه چندباره كنده شدن از كاراكترها كه انگار جدا شدن از آدمهاي مختلف است در نگرش شما به زندگي چه اثري داشته؟
پذيرفتن يكسري واقعيتها، يعني اينكه يك چرخهاي ميچرخد، نسلها عوض ميشوند، من پدرم را از دست دادم، مادرم را از دست دادم، برادرم را از دست دادم ولي قرار نيست من به اين باور برسم كه با از دست دادن اين آدمها زندگيام متوقف ميشود، فردا روزي، من هم نيستم، من هم ميروم، ولي اين چرخه همچنان ادامه دارد.
سعي ميكنم حسي كه به از دست داده هايم داشتم در ميان آدمهاي ديگر، دوستان، آشنايان و مردمان شهر و ديارم جايگزيني برايش پيدا كنم.
با از دست دادن نميايستم قرار است حركت كنم و درجا متوقف نميشوم.در نمايش هم همين حال و هواست، سعي ميكنيم از تجربه مثلاً 40 شب اجرا، تفالههايش را دور ريخته،عصارهاش را با خود برداشته و همراه روزگار آينده كنيم، براي دنياي جديدي كه پيش رو داريم براي نمايشهاي جديد روزهاي آينده.در دنياي نمايش هر روز بيشتر به اين درك ميرسي كه عمر آنقدر كوتاه است كه بايد آنچه دوستداري را تجربه كني و با دور كردن كندي از خود به سمت خواسته هايت گام به دور از سستي برداري. هدف رفتن است نه رسيدن.
هدف رفتن است و راكد نبودن،اگر بخواهيم زندگي چيدمان شدهاي را براي خود بسازيم،زندگي ماشيني ميشود، زندگي با همين كه هيچ زاويه قابل پيشبيني نداشته باشد جذاب است.همين كه نميداني فردا دلار چند است جذابيت زندگي است، اينكه نميداني فردا تيم موردعلاقه ورزشيات، ميبرد يا بازنده خواهد بود رنگ زندگي به ساعتهاي روزگارت ميبخشد، اينكه چند كوهنورد كه مايه افتخار كشور بودند، رفتند براي فتح يك قله و متأسفانه ديگر بازنگشتند ولي با مرگ خود پوچ نشدند هميشه در ذهن هايمان زنده خواهند ماند جزوي از زندگي است و ما تا ابد با آنها زندگي ميكنيم... همه اين مسائل، آدمها، آمدن و رفتنهاي آنها در مسير زندگي ما، روح زندگي را زنده نگه ميدارد.
آدمها وقتي ميروند امكان دارد دلتان برايشان تنگ شود نقشها چي؟
صد درصد. اما نوع دلتنگيها فرق دارد، سينما، تئاتر و تلويزيون شاخههاي جزئي از زندگي هستند. زندگي خودش يك تنه قطور و عميق دارد و تو دلت به نوعي ديگر براي انسانهايي كه ديگر كنارت نيستند تنگ ميشود ولي دلتنگ نقشها نيز ميشوي.
نميشود كه بگويم صرفاً اين نقش يا آن نقش برايم بهيادماندني و خاصتر است. همه نقشها روزي به سراغت ميآيند با يادهايشان و دلتنگشان ميشوي.
نكته ديگر اينكه جدا از نقش، دلتنگ گروهي ميشوي كه مثل يك خانواده در كنار آنها زندگي كردي،در سختيها لحظه به لحظه با هم همراه بوديد و يك زمان روز خداحافظي فرا رسيد.
گفتيد سختي، دنياي نمايش هشت سال و شايد بيشتر 4 سال خاكسترياي را گذراند. اين روزها يك كمي نفسي به دنياي بينفس هنر آمده است، اين روزهاي نه چندان دوست داشتني براي شما به چه شكل گذشت؟
(سكوت عميق و بعد) براي من سپري شد.(سكوت چند ثانيهاي انگار كه خاطرهها را مرور ميكرد و بعد) ولي خيلي سخت بود، به جامعه هنري لطمه خورد، زندگي خيلي از هنرمندان از هم پاشيده شد، من آدمي را ميديدم كه براي اينكه لنگ كرايه خانه خود بود كاري ميكرد كه نه در شأن آن بود و نه دوست داشت، فقط اجبار و اجبار.
من در اين چهارسال خيلي گريه كردم. خيلي گريه كردم! گريه براي اينكه ميديدم دستم كوتاهه براي كمك به دوستان و آشنايان و به كل مردمم. گريه براي روح افسرده مردم. حال بد آدمها، حال نابسامان مردمم حال بد مرا بدتر ميكرد. درد ديگران را ديدن و توان كمك نداشتن سخت است، شايد اگر تنها درد خودم بود اينقدر به هم نميريختم كه ميديدم مردمم شاد نيستند و اميد ندارند.
اميد! دراين سه، چهار ماه همه از اميد ميگويند و اينكه اميد دارند و انگار اين كلمه «اميد» انرژي معجزه دارد و مردم راكد را به حركت واداشته، لبخند رفته برگشته، مردم قهر با هم همدل شدند و انگار با يكديگر دوستتر شدند. فقط يك كلمه «اميد» به ما گفته شد و ناگهان روح مرده زنده شد از نظر شما راز چيست؟
خودمم هم نميدانم چه شده ولي تغيير هست و اين تغيير خوب است. من آدم سياسي نيستم و از سياست هم خوشم نميآيد.
به سالها قبل برگرديم به روزهاي جنگ، به روزهاي موشك باران، به آن روزها كه شهيد در محلات ميآوردند، تلويزيون دو شبكه بيشتر نداشت، مشكلات اقتصادي هم بود ولي مردم انگار حالشان خوب بود، خوب بودند، دور هم جمع ميشدند و دوست بودند ولي دوسالي ميشد كه مردم با خودشان هم قهر بودند و خنده از بين رفته بود.
و اما من به اميد اعتقاد دارم. هميشه سعي ميكنم با نقش هايم و حتي در دنياي كارگردانيهايم فضايي به تماشاگر هديه كنم كه اميد به روحش بدهد. تااميد باشد زندگي هست و با مرگ اميد زندگي معنا ندارد.
شما بيشتر در نقشهاي كمدي ديده شديد اين انتخاب خودتان بود يا نه؟
دراين شرايط به نظرم نياز جامعه لبخند بر لب مردم آوردن است. ولي دركل من خودم نخواستم بازيگر نقشهاي كمدي باشم. به سمت اين كاراكترها با فضاي طنز سوق داده شدم و حس خوبي هم نسبت به اين نقشهايم دارم چون مردم را شاد ميكردم وگفتم كه لبخند بر چهره آدمها، زيباترين تصوير زندگي من است.
من تنها كارهاي طنز انجام ندادم ولي وقتي به كارنامه كاريم نگاهي مياندازم كاملاً مشخص است كه بيننده با بازيگريام در فضاي كمدي ارتباط بهتري برقرار كرده است و به نظر خودم نيز در اين فضاي بازيگريام آبرومندتر است براي همين تمايل خودم نيز به فضاي طنز نمايش بيشتر است.
البته اين چند سال گذشته چند كار حتي در فضاي كمدي انجام دادم كه به صراحت ميگويم كه آثار باارزشي نيستند، خوب هم نبود، شايد تماشاگر داشت ولي خودم از كارهايم راضي نبودم و با ديدن بازي خود لذت نميبردم و احساس خوبي نداشتم. اينكه در فضاي كمدي بازي ميكنم به جاي خود، اما من هميشه سعي بر آن داشتم كه جنس بازيم به شكلي باشد كه به آدم اميد بدهم.
در كارگرداني كارهايي مثل (3 در 4)، يا سريال (موج و صخره) تمام سعي ام بر اين بوده كه بازي هنرمندان و ديالوگهايي كه بيان ميكنند در ذهن بيننده اميد ايجاد كند. اينكه اميد يك انسان قطع شود ديگر همه روزگار تيره و سياه ميشود، ساكن و راكد ميشوي، بيتفاوت نسبت به همنوعهاي خود شده و حتي از داشتههاي خود نيز لذت نميبري، اما وقتي اميد در زندگي داشته باشي و بداني فردايي در زندگيت هست كه روشن است با اين اعتقاد كه با اميدي كه در دلداري به آنچه ميخواهي قطعاً خواهي رسيد. تو حركت ميكني و همنوعان خود را هم به دنبال خود خواهي كشاند و نسبت به زندگي آنها بيتفاوت نخواهي بود و زندگي آن زمان است كه زندگي ميشود نه روزمرگي.
در فضاي سينما و تلويزيون كارگرداني هم كردهايد در دنياي كارگرداني هم فضاي شاد بر محيط كارتان حاكم است و به قول معروف كارگردان بداخلاق و اخمويي نيستيد يا هستيد؟
تجربه كارگرداني تئاتر به صورت حرفهاي هنوز نداشتم.ولي در سينما و تلويزيون تجربه كارگرداني دارم و اما نوع نگرشم به دنياي كارگرداني در سالهاي قبل با اين روزها كاملاً متفاوت است، سالها پيش رفتارم به عنوان كارگرداني يك اثر وحشتناك بود و اين برگرفته از كم تجربگيام بود. ممكن بود خروجي خوبي هم حاصل ميشد ولي همكارانم در فضاي كار معذب بوده و خوشحال نبودند.
يعني كم تجربگي خود را پشت اخم و بداخلاقيهايتان مخفي ميكرديد؟
نه!نه! خيلي كار را جدي ميگرفتم و فقط به خروجي خوب كار فكر ميكردم ولي با گذشت زمان و كسب تجربه متوجه شدم اينگونه رفتار درست نيست بلكه بايد صبور بود، آدمهاي ديگر و همكاران خود را در مسير توليد فيلم يا سريال درك كرد.
وقتي با منشي همراه با عنصر محبت به جمع و گروه توجه داشته باشي جالب است كه خود كار نيز اتفاق بهتري برايش رخ ميدهد و انگار مهرباني و دوستي افراد گروه در به دل نشستن اثر به نگاه بيننده نيز اثرگذار است.
ازنگاه مجيد صالحي زندگي خوب و خوشبخت چه معنايي دارد؟
زندگي خوب يعني اينكه بدهي اخلاقي به اطرافيانت و به هيچ فردي نداشته باشي تا زندگيات به يك آرامش برسد.
بدهي اخلاقي را بيشتر توضيح ميدهيد خيلي سربسته و كادوپيچ شده در اين خصوص گفتيد...
بدهي اخلاقي يعني اينكه حق كسي را پايمال نكني، پشت سر فردي تهمتي نزني،براي پيشرفت خود پا بر شانه فرد ديگر نگذاري،دلي را نشكسته باشي، كسي را با رفتار و گفتارت نرنجانده باشي يا حداقل سعي كني كه اينگونه رفتار داشته باشي، آن زمان است كه به گفته قديميها شب با آرامش سر بر بالش گذاشته و آسوده بخوابي نه اينكه با رفتار تيره و افكار سياه با دل شكستنها و حق پايمال كردن هايت شب پركابوسي را بگذراني كه اثر كابوس شبانه در روح زندگي روزانه تو نيز اثر خواهد گذاشت و زندگيات هر رنگي داشته باشد رنگ خوشبختي نخواهد بود زيرا ناآرامي كه در روح دل و زندگي ديگران ايجاد ميكني نميگذارد كه با همه داشتههايي كه كسب كردي به قول معروف رنگ خوش به زندگي ببيني.
اخبار فرهنگی - روزنامه ایران