قسمت پایانی ماجرای 3 آهوی مغرور
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
در قسمت قبل خواندید كه با ورود چند شكارچی، دو آهو به دام افتادند و 4 بچه آهوی آنها تنها ماندند. دو بچه آهویبزرگ تر از دو آهوی كوچك تر خواستند كه هر روز برای آنها غذا تهیه كنند و خودشان به استراحت پرداختند. تا این كه آهوی دیگر كه گریزپا نام داشت با خوردن علف هایی كه چشم سیاه آورده بود، ادعا كرد كه چشم سیاه به وظایفش عمل نمی كند. از آن به بعد چشم سیاه ناچار شده بود كه برای هر سه آهو غذا تهیه كند.
بخش پایانی داستان را بخوانید.
چشم سیاه که می دانست گریز پا چه نقشه ای برای او کشیده است، سرش را تکان داد و رفت. از آن روز به بعد او صبح زود از خواب بیدار می شد و تا قبل از پیدا شدن آهوهای دیگر از آن طرف دشت برای آنها علف تازه می آورد.
او ناچار بود برای این که سه آهو تنبل و مغرور سیر بشوند روزی چند بار این کار را انجام بدهد.
چند هفته ای گذشت چشم سیاه هر روز تندتر از روز قبل می دوید تا زودتر خودش را به آهوهای مغرور برساند چون می دانست اگر دیر کند، آنها او را سرزنش می کنند و تنبیه و مجازات می شود. تا این که یک روز وقتی چشم سیاه از میان درختان به طرف دشت حرکت کرد، از دور متوجه سایه چند مرد شد که به آرامی در حرکت بودند. چشم سیاه با دقت به آنها نگاه کرد.
شکارچی ها بدون آنکه او را ببینند از کنار او عبور کرده و به جلو حرکت می کردند. چشم سیاه وقتی متوجه شد آنها به طرف محلی که سه آهوی مغرور بودند، می روند تصمیم گرفت دوستانش را هرچند که به او بد کرده بودند، خبر کند. او با شتاب خودش را به آهوها رسانید و برای آنها توضیح داد مردان شکارچی درحال نزدیک شدن به آنها هستند.
خال خالی در حالی که لبخندی روی لب هایش بود، گفت: فکر می کنی با این نقشه می توانی ما را از اینجا دور کنی و با بهانه آوردن امروز برای ما غذا نیاوری. چشم سیاه به او گفت:
- تو اشتباه می کنی تا دیر نشده است از اینجا فرار کنید.
گریزپا جواب داد:
- تو چکار به ما داری. اگر سرو صدا راه نیندازی هیچکس نمی تواند ما را پیدا کند. حالا هم برو و وظیفه ات را که غذا آوردن برای ما است، انجام بده.
چشم سیاه سرش را زیر انداخت. چند قدمی از آنها دور شد. شکارچی ها که متوجه او شده بودند، شروع به تیراندازی به طرف او کردند سه آهو مغرور که متوجه شده بودند حرف های چشم سیاه درست است از جا بلند شدند و شروع به دویدن کردند. ولی آنها نمی توانستند خوب بدوند، چون مدت ها بود که با تنبلی کردن، آنقدر چاق شده بودند که به راحتی نمی توانستند بدوند.
شکارچی ها که سه آهو چاق و تنبل را دیدند، دیگر به چشم سیاه کاری نداشتند و آهوهای تنبل را دنبال کردند. چشم سیاه پشت یک درخت ایستاده بود و شکارچی ها را نگاه می کرد.
خال خالی که در این مدت بیشتر از بقیه غذا خورده بود زودتر از آهوهای دیگر در دام شکارچی ها افتاد. بعد از خال خالی، گریزپا بود که کناری ایستاد. او از دویدن خسته شده بود و پاهایش قدرت دویدن نداشت. چشم درشت هم با این که خیلی تقلا کرده بود، بالاخره در دام شکارچی ها افتاد .
چشم سیاه به یاد روزی افتاده بود که پدر و مادرش را شکارچی ها با خود برده بودند. اشک در چشمان سیاه او جمع شده بود. او با خودش فکر می کرد اگر آنها با هم مهربان بودند و تنبلی نکرده بودند غرور بین آنها اینقدر فاصله نینداخته بود که حالادر دام شکارچی ها بیفتند.